داستان كوتاه «شهر كوچك ما» نوشته احمد محمود
صداي دربهدرها
شبنم كهنچي
همهچيز از ويراني آغاز ميشود: «بامدادِ يك روزِ گرم تابستان آمدند و با تبر افتادند به جان نخلهاي بلندپايه.»
احمد محمود داستان «شهر كوچك ما» را سال 1350 در مجموعه پسرك بومي منتشر كرد. اين داستان روايتِ نابودي طبيعت شهري كوچك و شيوه زندگي مردمانش پس از استخراج نفت در آن منطقه است. راوي، پسربچهاي است كه شاهد دگرگوني زندگي، شهر و مردمانش بوده. از نگاه او ابتدا اين دگرگوني به يك بازي سرگرمكننده شبيه است. چنانچه در ابتداي داستان و در جملهاي بلند ميگويد: «هربار كه دار بلند درختي با برگهاي سرنيزهاي تو در هم و غبار گرفته از بُن جدا ميشد... «هو» ميكشيديم و ميدويديم و تا غبارِ شاخهها و برگها بنشيند خاركهاي سبز نرسيده و لندوكهاي لرزان گنجشكها را كه لانههاشان متلاشي ميشد، چپو كرده بوديم.» اين سرآغاز غارت زندگي و ويراني بود كه از پي تبر خوردن به نخلهاي بلندپايه به خراب شدن آشيانه گنجشكها و چپو كردن لندوكهاي لرزان و بعد خراب شدن خانه مردم شهر رسيد. داستان از زاويه ديد اول شخص با زبان عاميانه و گاهي با به كار بردن اصطلاحات محلي روايت ميشود و از آنجايي كه راوي، يك پسربچه است تنها به تعريف كردن ماجرا اكتفا ميكند و توضيح و قضاوتي در كار نيست. متوجه نميشويم بعضي رخدادها چه ميشود چون همهچيز از ديد پسربچه روايت ميشود؛ براي مثال نميفهميم آفاق چطور كشته شد و چطور زني بود يا نوروز را چطور و چرا به نظميه بردند يا مردم شهر كجا اسكان پيدا كردند. چون راوي كه يك پسربچه است و بيش از هر چيزي به تبديل شدن نخلستان پشت خانه به زمين تاختوتاز اهميت ميدهد و سرنوشت كبوترهايش و ذهنش درگير اين چيزهاست. درك نميكند چرا مردها خشمگين و مستاصل هستند و فقط آنچه را ميبيند عين به عين گزارش ميكند. داستان «شهر كوچك ما»، داستان وضعيت است؛ شهري كه براي ساختن پالايشگاه نفت همهچيزش را از دست ميدهد؛ طبيعتش را (بريدن نخلها و آلوده شدن دريا به وقت مد با نفت)، مردمش را (كشته شدن آفاق)، خانههايش را (ويران شدن خانه مردم) و زندگي را (خالي شدن از سكنه) زبان داستان ساده و روان است. تكنيكي كه احمد محمود براي شكل دادن به زبان نوشتاري اين داستان به كار برده، استفاده از «و» براي چسباندن جملههاي كوتاه به هم و ساختن جملههاي بلند است. گاهي حتي جملهها ربطي به يكديگر ندارند و اين شيوه باعث تندشدن ريتم داستان شده است. براي مثال اوايل داستان راوي ميگويد: «اسب سم به زمين كوفت و منخزينش لرزيد و دمش افشان شد و خواج توفيق بست ِ آخر را چسبانده بود و با زنش بود كه «پنجتا حقه سه خط ِ ناصرالدين شاهي از بصره آوردن...» و آفاق زانو به بغل بود و گوشش به شوهر بود و پدرم قوز كرده بود رو كتاب «انوار» و صداي شيخشعيب بود كه الماسِ تيره شب را خط كشيد: «ميدونستم كه عاقبت اينطور ميشه.» علاوه بر اين، نويسنده با تكرار بعضي از فعلها در يك جمله، آهنگي خاص در خوانش متن به وجود آورده است. براي مثال بخوانيد: «و آن شب بود كه تو «پوسته» نشسته بودم و گوشم را به زمين چسبانده بودم كه ناگهان صداي پا شنيدم و صداي همهمه شنيدم. صدا، صداي پاي بچهها نبود و همهمه بچهها نبود.» يا: «شب بود، تيره بود، هوهوي موجهاي غلتان ِ رودخانه بود و صداي باد بود كه افتاده بود تو برگهاي انبوه ِ درختان ِ خرما.» اين تكرار نه تنها در برخي از فعلها بلكه در مورد برخي از جملهها نيز ديده ميشود. براي مثال تكرار «خواج توفيق بست آخر را چسبانده بود و با زنش بود كه «پنجتا حقه سه خطِ ناصرالدينشاهي از بصره آوردن»...» يا «گفت كه بروم و از شعبه براش ترياك بخرم... از سر كار بيايند و مرا بفرستد شعبه... اگر خواج توفيق آمد، مرا بفرستد شعبه...» يا تكرار در مورد شيخشعيب و اسبش.
علاوه بر نثر روان و خوشاهنگ، اين داستان پر از تصويرسازيهاي درخشان احمد محمود است؛ تصويرسازيهايي بيقيد و صفت:
«حالا، ماسهها نفت را مكيده بودند و زمين خشك شده بود و باد كه ميآمد خاك زرد ميدانگاهي را بالا ميبرد و پخش ميكرد...»
يا:
«ديگر عطر گسِ نخلستان با بوي شرجي قاطي نبود و سايه دكل ِ فولادي بلندي كه در متن آبي آسمان نشسته بود رو چينه گلي خانه ما ميشكست و ميافتاد تو حياط ِ دنگال و...»
يا:
«شاخههاي آب را كه مثلِ پنجههاي دراز رودخانه دويده بودند توي گيسوي نخلستان، پر كرده بودند...»
تشبيه آدمها به طبيعت و حيوانات، يكي ديگر از ويژگيهاي كارهاي احمد محمود است كه در داستان كوتاه «شهر كوچك ما» نيز ديده ميشود: «مردي كه قامتش به دار بلندِ نخل ميماند» يا «نور محمدِ مفتش، با آن چشمهاي نينياش و پوزه درازش كه به پوزه توره ميماند.»
داستان شخصيت محوري و اصلي ندارد اما پر از شخصيتهايي است كه تقريبا همه با دگرگوني شهر كوچكشان، دگرگون ميشوند؛ از راوي كمسن و سال گرفته تا ديگر اهالي. راوي كه پسربچهاي است بازيگوش و ابتداي داستان با افتادن نخلها همراه بچهها «هو»كشان سراغ آشيانه گنجشكها ميرفت، پايان داستان گوني به دوش ميكشد و كمرش زير بار آن خم ميشود. اهالي شهر به محض اينكه فهميدند قرار است خانههايشان خراب شود به تكاپو افتادند و داستان با دستگيريها و خشونتها و كشته شدن آفاق كه با اطلاع شوهر معتادش، قاچاق پارچه ميكرد پيش ميرود. هرچند درنهايت كاري از دست كسي برنميآيد. ميتوان گفت احمد محمود بدون داشتن يك شخصيت واحد، شخصيتپردازي درخشاني براي تمام اهالي كه پايشان را به داستان باز كرد انجام داده است؛ طوريكه خواننده با همه آنها ارتباط برقرار ميكند: آفاق كه قاچاق ميكرد، خواج توفيق كه معتاد بود و پدري كه حالش را با خواندن و نخواندن «انوار» و «اسرار قاسمي» ميشد فهميد، نورمحمد كه خبرچين بود، موسي و كاردش، يدالله رومزي، ناصر دواني و عبدي نازككار كه يكي تندخو بود و ديگري محتاط و آن يكي ترسو. همه اين شخصيتها يك وجه اشتراك دارند: دربهدر شدن. آنها خانههاي خود را كه ثمره سالها تلاش بوده، كارهايشان را حتي از دست ميدهند بدون اينكه بتوانند از كسي كمك بگيرند. «شهر كوچك ما» پر از صدا و سايه و نور و بو است؛ ماسههاي تيرهرنگ، سايه چينههاي گلي، موهايي به رنگ شبق، آفتاب زرد، بوي نفت، رنگينكمان روي سطح آب، نور زرد لامپا، بوي شرجي، عطر ِ گس، آبي آسمان، صداي جرثقيلها، ديوار آجري شكري رنگ، خاك زرد، مخزنهاي فيلي رنگ، صداي فيدوس، بوي تند ماهي و ادويه، عطرِ ملايم نان خانگي، بوي اسيدي ماست ترشيده، سبزي پلاسيده و... احمد محمود يا آنطوركه شناسنامهاش گواهي ميدهد، سال 1310 در اهواز به دنيا آمد و سال 1381 در تهران از دنيا رفت.