صيانت پُستي از توسعه فرهنگي و ارسال كتاب
فريدون مجلسي
امروز قول داده بودم مطلبي براي صفحه آخر «اعتماد» بنويسم، چون هر روز ساعتي پيادهروي ميكنم و در آن فرصت است كه معمولا مطالب را در ذهن خود مينويسم و در بازگشت كتبي ميكنم. امروز هم چون قرار بود كتابي را به نشاني يكي از نزديكان در آلمان پست كنم، فكر كردم مسير رفت و برگشت به پستخانه شهرك غرب براي پيادهروي روزانه جايگزين خوبي است. خوشبختانه توليد سوژه در جامعه ما كم نيست و مرتب در حال افزايش است. درباره چند موضوع فكر ميكردم كه به پستخانه رسيدم. نوبتي گرفتم و از يك باجه پاكتي دوجداره خريدم به 2500 تومان كه به نظرم منصفانه آمد. نشانيگيرنده و فرستنده را روي آن نوشتم و كتاب را داخل پاكت گذاشتم. در همين وقت نوبت به من رسيد. خانم متصدي گيشه گفت، «بفرماييد.» گفتم، «ميخواستم اين كتاب را به آلمان بفرستم.» نگاهي به كتاب كرد و از يكي از همكاران پرسيد، «آيا براي آلمان ميشود محموله فرستاد؟» از اين پرسش حيرت كردم. پست توسط داريوش كبير بنيانگذاري شده و قرار بود «باد و باران و برف و گرما و تاريكي شب پيك را از انجام وظيفه باز ندارد!» اين شعار داريوش كه از هرودُت نقل شده در سال 1912 بر سردر ساختمان بزرگ پست امريكا هم حك شده است، مگر ميشود در ملك داريوش ارسال يك كتاب به آلمان ممكن نباشد! خوشبختانه پاسخ آن مسوول مثبت بود. متصدي با خوشرويي گفت، «بسيار خوب، كارت ملي لطفا.»
اي واي! اين همه راه آمده بودم و كارت ملي همراه نداشتم. فكر نميكردم براي ارسال يك كتاب نياز به كارت ملي باشد. نه طلا بود و نه اسلحه! نكتهاي به نظرم رسيد. گفتم خانم عزيز، اين كتاب را خود من نوشتهام، و عكس آن پيرمرد پشت جلد عكس من است، قابل شناسايي است. نگاهي به عكس و نگاهي به قيافه پيرمرد ماسك زده انداخت و با كتاب نزد خانمي رفت كه در آن سوي تالار ظاهرا نسبت به متصديان سمت رياست داشت. برگشت و گفت قبول است. بسته را وزن كرد. كتاب 310 صفحه، 390 گرم. باز نگاهي به من انداخت و گفت 465 تومان ميشودها. با توجه به هزينههاي روز كه قيمت پاكت را در نظرم منصفانه كرده بود، 465 تومان واقعا در حد رايگان بود. فكر كردم قديمها هم قيمت ارسال كتاب و مطبوعات ارزانتر از نصف تعرفه بود. آن زمانها كه مردم به يكديگر نامه مينوشتند، خود اداره پست برگههاي تاشو براي پست هوايي ميفروخت كه پس از نوشتن نامه را تا ميكرديم و لبههايش را با آب دهان تر ميكرديم و ميچسبانديم، با نقش تمبر ميشد 16 ريال و ميانداختيم در صندوق پست و يك هفته بعد به دستگيرنده ميرسيد.
با اين حال با توجه به قيمتهاي روز كه غيرمستقيم توسط خانم خبرهايي دارم، 465 تومان مفت بود. پرسيدم چند روز طول ميكشد تا به گيرنده برسد؟ گفت، «حدود 20 روز.» گفتم، «پيشتاز نداريد؟» گفت، «همين پيشتاز است.» با خودم گفتم، در دوران تحريم پيشتاز هم ظاهرا پياده ميرود و شايد كتاب را پيش از ارسال كساني ميخوانند كه به نظرم مفيد آمد. پرسيدم، «كارت بكشم؟» خانم متصدي با نوعي اتمام حجت گفت، «در پاكت را ببندم؟» گفتم، «بله، البته.» در پاكت را بست و گفت، «پس كارت بكشيد و رمزتان را بزنيد.» كارت را كشيدم و رمز را زدم و برگه را از كارتخوان دريافت كردم، او هم رسيد و كد رهگيري را به دستم داد و گفت بفرماييد.
خداحافظي كردم. راهي در خروجي شدم. احتياطا براي تطبيق مبلغ پرداخت شده نگاهي به قبض كارتخوان انداختم. وقتي وارد خيابان ميشدم دنبال مبلغ پرداخت شده ميگشتم كه ناگهان كودك درونم فرياد برآورد: يافتم، يافتم، «اريكا، اريكا» و احساس برهنگي ارشميدسي در لحظه خروج از حمام سيراكيوز و دويدنش به خيابان به من دست داد و ناخود آگاه بر سرعتم افزودم و احساس سردي كردم! مبلغ پرداختي براي ارسال يك كتاب 390 گرمي به آلمان شده بود، چهارصد و شصت و پنج هزار و هشتاد تومان كه آن را به حساب همان صيانت فرهنگي گذاشتم. به ياد آوردم كه آن خانم به من هشدار دارد كه «چهارصدو هشتاد و پنج تومان ميشودها.» و من به آن «ها» يا «آ» ي هشدار دهنده توجه نكرده بودم! آخر ميدانيد، من متعلق به زماني هستم كه معني «تومان ده ريال» بود و روي هر سكه يك ريالي هم يك شير خوابيده بود! حالا تومان معاني مختلف پيدا كرده است و در خريد خانه ديدم به هر يك ميليارد تومان ميگويند يك تومان! باري فكر كردم همين سياست پُستي صيانت فرهنگي براي سوژه امروز كافي است كه براي عبرت سايرين بنويسم. بله انسان بايد فرهنگ لغات خودش را با شرايط روز تطبيق دهد تا ناگهان دچار همذاتپنداري با برهنگي ارشميدس نشود. (كپي قبض صفحه بعد است!)