رضا، 41 ساله، براي پيدا كردن خانوادهاش تنها يك نشانه دارد
پدر مسلمان، مادر مسلمان
بهاره شبانكارئيان
راوي بازگوي حقيقت براي «رضا قاسمنژاد»؛ پسردايي او بود كه مشخص نيست با چه فكري اين حقيقت را براي رضا فاش ميكند. آن هم در «ديماه سال 1398» و مراسم ختم.
پسردايي: تسليت ميگم. تو خيلي براي اين خانواده زحمت كشيدي، (مكث ميكند) اما يه چيزي هست كه فكر كنم در جريانش نيستي...
رضا: چيز خاصي شده؟
پسردايي: بهت نگفتن؟! تو بچه اين خانواده نيستي.
«شهريور ماه سال 1359»؛ مشهد
راوي بازگوي اين حقيقت براي رضا قاسمنژاد اينبار مادربزرگش است. مادربزرگ مادري او. رضا پس از شنيدن حقيقت از زبان پسردايياش از مادرش همه چيز را سوال ميكند اما او با بيتوجهي به سوال رضا و انكار ماجرا رضا را از خود ميراند. در نتيجه رضا براي سوالهايي كه در سرش ميچرخيدند سراغ مادربزرگش ميرود. مادربزرگ رضا با تاييد حقيقتي كه او شنيده است، ماجرا را تعريف ميكند.
رضا: اينا چي ميگن؟ ميگن تو بچه اين خانواده نيستي. تو رو آوردن بزرگ كردن.
مادربزرگ: به هر حال بزرگت كردن. اينا بچهدار نميشدن. تصميم گرفتيم سال 59 بريم مشهد يه بچه از پرورشگاه بياريم و به همه بگيم بچه خودمون هست، ولي پرورشگاههايي كه رفتيم همه ميگفتن الان بچه نوزاد نداريم برين چند روز ديگه بيايد. نگهبان يكي از پرورشگاهها كه ميفهمه ما خيلي عجله داريم آدرس هتل رو ميگيره تا اگه خبري شد بگه. دو روز بعد هم مياد دم هتل و به خانواده ما ميگه سر فلان ساعت به آدرسي كه ميگم بياين…
حقيقتي كه فاش شد
رضا دو سال است كه به حقيقت ماجرا پي برده است. 41 سال دارد و هجده سال است كه ازدواج كرده. يك پسر و يك دختر حاصل ازدواج رضا بوده است. او در فروشگاه مربوط به تصفيه آب در بابلسر كار ميكند. رضا پس از شنيدن حقيقت از زبان پسردايي و يكي از اقوام پدرش به دنبال هويتش ميگردد. او ميگويد: «تا همين دو سال پيش هم نميدونستم كه بچه اين خانواده نيستم. تا اينكه پدرم، مردي كه مرا بزرگ كرده بود فوت ميكند. وقتي مراسم ختم پدرم تموم شد پسرداييام به سمتم اومد و كلي تشكر كرد. بعد هم گفت؛ ميدونم خيلي به پدر و مادرت علاقه داري اما فكر كنم يه چيزايي رو نميدوني. تعجب كرده بودم و گفتم مثلا چي رو! گفت؛ تو فرزند خونده اين خانواده هستي. اون لحظه نميدونستم چي كار كنم. سراغ مادرم رفتم زني كه مرا بزرگ كرد. هر چي ازش پرسيدم جواب درستي بهم نميداد و ميگفت من مريضم اين چه حرفيه كه ميزني. اينم بگم تو مدتي كه پيش اين خانواده بزرگ شدم پدرم خيلي با من مهربون بود اما مادرم كه بزرگم كرد نه. يادمه كلاس چهارم، پنجم دبستان كه بودم با يه چاقو داغ مچ دستم رو سوزوند. كلا هم با من زياد خوب رفتار نميكرد. يه خواهر هم دارم. اون هم از پرورشگاه آوردن. مادربزرگم گفت؛ اين خواهرت هم آورديم بزرگ كرديم ولي اون رو از تهران آورديم.»
رضا در ادامه ميگويد: «وقتي سراغ مادربزرگم رفتم او همه چيز رو برام تعريف كرد. گفت كه پدر و مادرت كه بزرگت كردن بچهدار نميشدن. تا اينكه تصميم گرفتيم به همه فاميل بگيم باردار شده و حتي ماههاي آخر تو شكمش ملافهاي ميذاشت كه كسي متوجه نشه. بعد هم قرار گذاشتيم نزديك ماههاي آخرش كه شد بريم مشهد و يه بچه از پرورشگاه بياريم و بزرگ كنيم.»
او دو، سه ثانيهاي سكوت ميكند و مجدد ادامه ميدهد: «مادربزرگم ميگه وقتي رسيدن مشهد رفتن هتل ميرزا تو خيابان طبسي. سراغ يكي، دو تا پرورشگاه ميرفتن اما همه بهشون ميگفتن بچه نوزاد فعلا نداريم. بايد چند روز صبر كنين تا شايد كسي آورد. مادربزرگم ميگه؛ نگهبان يكي از پرورشگاهها كه ميفهمه ما خيلي عجله داريم آدرس هتل رو ميگيره تا اگه خبري شد بگه. دو روز بعد هم مياد دم هتل و به خانواده ما ميگه سر فلان ساعت به آدرسي كه ميگم بياين. وقتي ميرن مادربزرگم تعريف ميكنه؛ اصلا ديگه تو پرورشگاه هم نرفتيم كه بخوايم امضايي چيزي بديم. يه پولي داديم به نگهبان و تو همون خيابون تورو ازشون گرفتيم. مادر واقعيم اونجا به مادربرگم ميگه تورو خدا خيلي مراقبش باشين. ازش خوب نگهداري كنين. من از روي ناچاري و نداري دارم اين كار رو ميكنم. اگه ميشه اسمش رو هم بذارين رضا. مادربزرگم اينم برام گفت كه وقتي من رو از مادر واقعيم گرفتن حتي لباس تنم نبوده و تو يه ملافه كهنه پيچيده شده بودم. ميگه با ماژيك رو دستت نوشته بودن پدر مسلمان، مادر مسلمان.» رضا در خصوص نشانهاي كه در بدنش دارد، توضيح ميدهد: «بالاي كتفم يه خال هست كه مادربزرگم ميگه از همون موقعي كه گرفتيمت بود.»
سرنوشتي شبيه به يك فيلم
رضا قاسمنژاد در خصوص احساسش از زماني كه متوجه اين حقيقت شده است، شرح ميدهد: «من كه زندگي خودم رو دارم، ولي وقتي خانمم هم متوجه شد گفت هر كاري كه فكر ميكني انجام بده شايد خانواده واقعيت پيدا شدن. مادرم همين كه مرا بزرگ كرد كلا از وقتي كه يادمه با من رفتار خوبي نداشت. تا تونستم فقط ازش كتك خوردم. از يه جايي به بعد هم كلا من رو گذاشت كنار. فقط پدرم كه بزرگم كرد اون مرد خوبي بود و رفتار خوبي با من داشت. وقتي هم كه مُرد مادرم كه بزرگم كرد اومد يه سري طلا و هر چي كه دست من داشت رو ازم گرفت. كلا هم از وقتي هم كه فهميد من همه چيز رو فهميدم ديگه ارتباطش رو با ما قطع كرد. خب من يه سني ازم گذشته خيلي دلم ميخواد خانواده واقعي خودم رو پيدا كنم. ببينم هويتم چي بوده. شايد باورتون نشه وقتي ماجرا رو فهميدم كل زندگيم مثل يه فيلم مياد جلو چشمام. مرتب برميگردم به گذشته و ميگم پس اونجا كه دستم رو سوزوند و مرتب كتكم ميزد براي همين بود. يا مثلا رفتارهاي ديگهاش مياد جلو نظرم. من دلم ميخواد تا آخر اين راه رو برم و خانوادهام رو پيدا كنم. با خانمم تصميم گرفتيم حتي يه بار بريم مشهد و تا جايي كه ميتونم تلاش كنم براي يافتن خانوادهام.»
آخرين سوال از رضا اين است، اگر مادر واقعيت را پيدا كردي چه سوالي از او ميپرسي؟ واقعا نميدونم. ولي ناراحت هم نيستم چون اون زمان هم گفته بوده از روي ناچاري اين كار رو ميكنم. برام خيلي مهم شده كه پيداش كنم. (شماره تماس و اطلاعات مصاحبه شونده نزد روزنامه اعتماد موجود است.)