• ۱۴۰۳ دوشنبه ۵ آذر
روزنامه در یک نگاه
امکانات
روزنامه در یک نگاه دریافت همه صفحات
تبلیغات
بانک ملی صفحه ویژه

30 شماره آخر

  • شماره 5147 -
  • ۱۴۰۰ پنج شنبه ۲۱ بهمن

فراموشي

سروش صحت

سوار تاكسي كه شدم شاخ درآوردم. راننده تاكسي، علي احمدي شاگرد اول كلاس‌مان در دبيرستان بود. علي نابغه بود و همان سال كه كنكور داديم، مهندسي الكترونيك سراسري قبول شد بعد يك‌دفعه غيبش زد. هيچ‌ كس خبر نداشت كجاست. علي عاشق ماركز بود؛ صد سال تنهايي را پنج بار خوانده بود وقتي از ماركز حرف مي‌زد با خال بزرگي كه بغل گوش چپش بود، بازي مي‌كرد و چشم‌هايش مي‌درخشيد. به علي نگاه كردم خال بغل گوشش بود ولي چشم‌هايش فروغ هميشگي را نداشت. تعجب كردم كه چطور الكترونيك را ول كرده و راننده تاكسي شده است. گفتم: «سلام علي...» راننده گفت: «اشتباه گرفتيد!» پرسيدم: «شما علي احمدي نيستيد؟» راننده گفت: «نخير.» به راننده نگاه كردم؛ ولي راننده نگاهم نمي‌كرد. روي داشبورد مقوايي بود كه روي آن نوشته بود «بزرگ‌ترين موفقيت زندگي‌ام اين بوده كه با چشم‌هاي خودم ببينم كه چطور فراموشم مي‌كنند! گابريل گارسيا ماركز.» ديگر چيزي نگفتم؛ راننده هم چيزي نگفت. موقع پياده شدن كه كرايه را دادم بدون اينكه نگاهم كند گفت: «كرايه نمي‌خواد» و رفت. تاكسي دور شد و گم شد و تمام شد.

ارسال دیدگاه شما

ورود به حساب کاربری
ایجاد حساب کاربری
عنوان صفحه‌ها
کارتون
کارتون