خاطرات سفر و حضر (158)
اسماعيل كهرم
زهرا خانم به اتاق آقايون آمد و به پدر من گفت آقاي سروان، مژده بده، پسره! من، برادر دومم هم به دنيا آمده بود. من دهساله بودم. بعد از چندي باز هم زهراخانم آمد اتاق مردانه، باز هم رفت سراغ پدرم، آقاي سروان مشتلق بده، باز هم پسره! دو قلو بودند، حسن و حسين. يك روز سرد زمستان من از پشت شيشه در اتاق ديدم كه پدرم يك بسته سفيد رنگ را به بيرون برد. صداي شيون مادرم به من فهماند كه حسين رفته بود. حسن ماند. مهربان و شيرين و بسيار خوشچهره و زيبا. همه را جذب ميكرد و به همه مهرباني هبه ميكرد. من او را عصباني و تلخ نديدم. دل همه را ميبرد. به طور طبيعي و نه از راه تظاهر! پدرم وقتي كه حسن 12ساله بود، براي سفارش توپهاي ضدهوايي اورليكن عازم سوييس شد و خانواده را با خود برد، غير ازمن كه در دانشگاه شيراز دانشجو بودم. حسن آنجا درس خواند. مهندس مكانيك شد و در يك شركت معتبر مشغول به كار شد. آنجا هم محبوب بود. چندين زبان را فرا گرفت، آلماني، انگليسي، فرانسه، عربي و البته فارسي چون شكر را. هر خانوادهاي يك نفر شاخص و برگزيده دارد كه آفتاب را در آن خانواده ميتاباند. حسن آن آفتاب در زندگي ما بود! هر سال عيد نوروز (كه عاشقش بود) به ايران ميآمد. به هر چه ايراني بود عشق ميورزيد. يك سال كه دو برادر ديگرم به ايران آمدند. او نيامد. «متاستاز» چه كلمه نفرتانگيزي. پديدهاي كه سلولهاي سرطاني را به اعضاي ديگر بدن ميفرستد. متاستاز حسن از ريه به مغز بود. همه جا رفت و هر معالجهاي را جستجو كرد. بندر انزلي سخنراني داشتم. علي برادرم پيام داد حسن رفت. چهار ساعت در خيابانها راه رفتم، رفتم، رفتم، رفتم...