وطنپرستان اسنوب
سيدحسن اسلامي اردكاني
اولينبار در كتاب نگاهي به تاريخ جهان، نوشته جواهر لعل نهرو، بود كه با نام لئونيداس پادشاه اسپارت آشنا شدم. او در برابر حمله سنگين ايرانيان با سيصد نفر تا لحظه آخر ايستاد و در همانجا كشته شد، زيرا شعار و تربيت اسپارتيها اين بود كه هر كس به جنگ ميرفت هنگام برگشت يا با سپر، يعني پيروز، بر ميگشت يا بر سپر يعني كشته شده.
بعدها درباره آريو برزن خواندم كه در برابر حمله اسكندر به ايران ايستاد و سپاه او را متوقف كرد. در اينجا كاري ندارم كه اين شخصيتها واقعي يا اغراق شدهاند. اما در تاريخ، هر دو نماد وطنپرستي به شمار ميرفتهاند. يعني كساني كه در راه دفاع از ميهن خود از همهچيز حتي جان خويش گذشتند و سرزمينشان را «ترك» نكردند.
اما امروزه با نوع خاصي از وطنپرستي مواجه ميشويم كه در تاريخ سابقه نداشته است. كساني كه نه غم نان دارند و نه نگراني آينده، فقط و فقط يك غم آنها را روزبهروز فربهتر ميكند؛ غم وطن. اين كسان در راه وطن خيلي كارها ميكنند. اولين گام براي آنها فحاشي به زمين و زمان و تاريخ و سرنوشت است. زبان مسلط بر اين كسان زبان دشنام و هتاكي است. از فرط وطنپرستي طاقت ندارند كه به كسي فحش ندهند. چنان دلسوخته وطن هستند كه از بامداد تا شامگاه ذكرشان انواع فحشهاي كهنه و تازه است. در دومين گام، اگر دستشان برسد، به عشق وطن «اين خرابشده» را ترك ميكنند و به آن سر دنيا ميروند تا در آنجا مويه سر دهند و از غم دوري از وطن بنالند.
وطنپرستي براي اين كسان نوعي اسنوبيسم يا تلاش متمايزسازي خود و خودنمايي است. آنها سعي ميكنند نشان بدهند كه مانند هيچ كس ديگر نيستند. اگر كسي در وطن مانده باشد، به ديده تحقير در او مينگرند و دلسوزانه به او ميگويند تا دير نشده بارت را ببند و از «اين خرابشده» برو. بعد كه رفت به او ميگويند كه حالا بر وطن زاري كن. ويژگي اين كسان آن است كه خودشان هيچ حركت مثبتي يا اقدام مستقيمي، البته جز همان فحاشي مدام، نميكنند. اما از همه متوقع و گلهمند هستند و از اين ملت بيفرهنگ بيزارند كه قدر وطن را نميدانند و هنوز در اين «خرابشده» زندگي ميكنند.
اين كسان نه نمادهاي فرهنگي را دوست دارند، نه زبان پارسي را و نه مردمي را كه روزبهروز دارند له و لهتر ميشوند. آنها فقط «وطن» را دوست دارند. وطن براي آنها مكان مقدسي است كه نه در زمين جاي دارد و نه در آسمان. فقط در ذهن خودشان است. هر چه ميكنند از عشق وطنشان است. بر آنها حرجي نيست، اما من هرگز اينگونه وطنپرست نبودهام. وطن برايم همين سرزمين زخمي است كه در تاريخ بارها زمين خورده و برخاسته است.
وطن همين مردمان هستند كه روزي از مصدق دفاع كردند و روزي از ترس قدارهكشاني چون شعبان جعفري، در خانههاي خود ماندند. وطن همين حاكماني است كه در طول تاريخ گاه مايه سرفرازي ماموطن بودهاند و گاه مايه سرخوردگي. وطن ما اين است و همين است. براي من وطنپرستي يعني آنكه دست از دشنام دادن بكشيم، وطن را رها نكنيم و در شادي و غم كنارش باشيم. براي من وطنپرستي يعني عشق به زبان فارسي و فرهنگ آن؛ وطنپرستي يعني عشق به تاريخ اين مرز و بوم و وطنپرستي يعني شناخت و شيفتگي به جغرافياي اين سرزمين. به گفته زندهياد فريدون مشيري: «من اينجا ريشه در خاكم. من اينجا عاشق اين خاك اگر آلوده يا پاكم.»