افتاده از اسب
محمد خيرآبادي
بلند و استخواني بود و شق و رق راه ميرفت. كلاهي داشت كه سر كممويش را از سرما محافظت ميكرد و دو لنگه پشمي براي پوشاندن گوشها از دو طرفش آويزان بود. آن روز با سوز سرماي خشك و باد بيرحم زمستاني شروع شده بود. يك روز سرد اسفند بود. در خيابان پرنده پر نميزد. ساعت هفت صبح مغازهاش را كه زيرپله يك ساختمان مسكوني سه طبقه قديمي با نماي آجري بود، باز كرد. به غير از نانوايي در آن راسته، مغازه ديگري هنوز كركرهاش را بالا نداده بود. تلفنهاي تعميرشده را از روي ميز كار و قفسه فلزي كنار آن برداشت و روي پيشخان شيشهاي به صف كرد. انگار ميترسيد آمارشان از دست در برود. در آن روزهاي آخر سال كلي چاله پرنشده در زندگياش داشت كه به دستمزد تعمير همين تلفنها وابسته بود. با خودش گفت: «كاش امروز بيايند و همه را ببرند.» كت سورمهاي اتوكشيده را از تن در آورد و به جالباسي كنار ميز كار، جايي در انتهاي مغازه كه به زحمت ميشد در آنجا راست ايستاد، آويزان كرد. بوي سيمان از ديوار و سقف شيبدار بيرون ميزد. لباس كار طوسي رنگي با جيبهاي آبي پوشيد. راديو را روشن كرد. يك مشت ابزار شامل پيچگوشتيهاي قد و نيمقد، دمباريك، انبردست و... با نظم و ترتيب روي ميز چيد. كمي خم شد و خودش را در آينه كوچك با قاب سفيد كه به ديوار ميخ شده بود نگاه كرد. انگار كيسه آرد روي دوش گذاشته و از انبار نانوايي تا پاي دستگاه خميرگير برده باشد، گرد سن و سال روي موها و ريش كوتاهش نشسته بود. گونههايش فرو رفته بود. بينياش دراز و باريك و چانهاش بزرگتر از هميشه به نظر ميرسيد. چشمهايش بيرونزده بود و ابروهاي پرپشت داشت. نگاهش كمي آن طرفتر روي ديوار به عكس پدرش افتاد. فن كار و رسم كاسبي را از او ياد گرفته بود. پدرش هم هميشه ساعت هفت صبح پشت ميز كارش بود. حالا چرخ روزگار چرخيده بود و از آن دو باب مغازه پدر در خيابان پرتردد شهر، يك اتاقك زيرپله در خيابان فرعي برايش مانده بود. احساس كسي را داشت كه از اسب افتاده است.