بيگانه از خويش
ساقي بده پيمانهاي ز آن مي كه بيخويشم كندبر حسن شورانگيز تو عاشقتر از پيشم كند
زان مي كه در شبهاي غم بارد فروغ صبحدمغافل كند از بيش و كم فارغ ز تشويشم كند
نور سحرگاهي دهد فيضي كه ميخواهي دهدبا مسكنت شاهي دهد سلطان درويشم كند
سوزد مرا سازد مرا در آتش اندازد مراوز من رها سازد مرا بيگانه از خويشم كند
رهي معيري