يكيشان شلوار جين زخمي به پا داشت
قربانعلي و بانك
حسن فريدي
روز دوشنبه بيستويك تير نودوپنج، قبل از ظهر، قربانعلي جلوي عمارت بانك، دو زانو نشسته بود. چشم چپ او تخليه شده بود. هوا گرم و غيرقابل تحمل. پاهايش چنان بيحس شده بود كه به كمك عصا هم نميتوانست برخيزد. گلويش خشك بود، مثل چوب كبريت. گرسنه و تشنه بود. روي كيسه پلاستيكي جلوش، تعداد بيست، سي عدد صابون لوكس بود. از صبح كه آمده بود، هنوز دشت نكرده بود. از تشنگي داشت كلافه ميشد. تا امروز سعي كرده بود كه از كسي كمكي نگيرد. چند روز پيش كه عابري اسكناسريزي در جيبش گذاشت، آن را پرت كرد!
«بر پدرش لعنت كه يي روز سيوم خواست.»
مردي كه كت و شلوار خوشدوخت و شيكي پوشيده بود، كيف سامسونت در دست از بانك بيرون آمد. رشتههاي سفيد موهايش از سياهها بيشتر بود. قربانعلي كه طاقتش از كف رفته بود، به مرد گفت:
«يه بطري آب سيوم ميگيري؟»
مرد نگاه تحقيرآميزي به او انداخت و زمزمه كرد:
«كسي نيس به خودمون يه ليوان آب بده!»
قربانعلي از درخواستي كه كرده بود، پشيمان شد.
دو جوان از روبرو آمدند. يكيشان دور موها را با نمره چهار زده و كاكلش بلند بود. شلوار جين زخمي به پا داشت. به رفيقش گفت:
«نگاش كن، تو اين گرما كه خر تب ميكنه كت پوشيده!»
دوستش كه تيپ معمولي داشت، گفت:
«آدم دانا، تابستونه!»
جوانها به سمت غرب خيابان رفتند.
قربانعلي داشت از تشنگي لهله ميزد.
«زن تشنه مه؟»
«بگير كوفت كن.»
«نميذاري جواد چار تومن كمكمون كنه.»
«من نميذارم؟ راه دستشه بستم؟»
«بدتر، اگهيي دهن صاحب مردهتو ببندي، اگه جلو ئي زبون آتيش گرفته رو بگيري، چي ميشه؟»
«شكر خدا، جاي سالمي كه سيت نمونده. چهار ستون بدن ناقص! مانده تنها ئي زبون!»
قربانعلي از نشستن روي زانوها خسته شده بود. دهانش خشك شده بود. با تنها چشم نيمهسالمش نگاه مردم ميكرد. رفتوآمدها زياد بود ولي كسي به او اعتنايي نميكرد؛ چه رسد به اينكه صابون ازش بخرد. ميدان جلو بانك گرد نيست، سه گوش است. اخيرا دو گوشه آن، چراغ قرمز نصب كردهاند. ماشينهاي شيك، پشت چراغ قرمز، جلوش صف كشيدهاند؛ بعضيهاشون پلاك اروند دارند.
مرد سي و چند سالهاي از سمت راست آمد. هم قد و قواره جواد پسرش بود. قربانعلي كه نايي برايش نمانده بود، دندان بر دندان ساييد: «يه بطري آب سيوم ميگيري؟»
مرد سر تا پاي او را برانداز كرد. موبايلش زنگ زد. از جيب درآورد. گفت:
«خدا روزي تو جاي ديگه حواله كنه!»
قربانعلي داشت از غيظ منفجر ميشد!
«اين چار تا خشت چيه كه ازش دل نميكني؟ بذار به قول خودش، آپارتمان بسازه. آلونكي هم گير ما بياد. اون عُرضه نداره شلوارشو بالا بكشه. ميگه ميدم دستِ بساز بفروش. دست هر عُمري ميخواد بده. تو كه نميخواي با خودت ببري! تا كي درِ اين عمارت بشيني؟ همه از بازار خريد ميكنن، از برادران صوري، بفهم مرد! تو چه سرت ميشه نصف عقل! سالي كه عمارت بانكو ساختن، چهلوچند سال پيش بود. اونجا كارگري كردم. ميدون حاج مرادي خرمنجا بود. باغ فلاحت خارج از شهر. روزگاري داشتيم. اگر اون اتفاق لعنتي نميافتاد، اگر ميلهگرد به چشمم نميرفت، اگر... تا فردا كه اگر اگر كني پول چهار قرص نان نميشه. كي ميخواي بفهمي مرد؟! اگر مُرد، عقل كل!»
رهگذران، پير و جوان در رفتوآمد بودند. افرادي با دست پُر به بانك ميرفتند. افرادي با دست پُر بيرون ميآمدند. كسي نگاه قربانعلي نميكرد. پاها خشك شده بود. كسي كمكش نميكرد تا بلند شود. كسي زير بغلش را نميگرفت. ملتمسانه نگاه چند نفر كرد. محل نگذاشتند. دهانش خشك خشك بود. سرش درد ميكرد. حرفهاي زن به قلبش نيشتر ميزد. از همه بيزار بود. از دنيا. از مردم. از زن و بچه. بيشتر از همه از خودش!دختر جواني از سمت چپ آمد. رنگ مانتوش مشكي بود. خطوط طولي و عرضي سفيد، مانتو را چهارخانه كرده بود. شال بزرگ چيندار كرم مايل به قهوهاي بر سر داشت. قربانعلي نميخواست تهمانده غرورش را زير پا بگذارد ولي مجبور شده بود. نگاه دختر كرد. گفت:
«دخترم!»
خيالش پر كشيد به چهل و چند سال پيش:
پيراهن چلوار سفيد بدون يقه و تنبان سياه علي اكبري نو تنش بود. دست گلابتون به دست درِ حجله بود. گيوهها را كند. وارد حجله شدند. در دو لنگه تختهاي را بست. عروس خانم را بالاي اتاق نشاند. نشست روبهرويش. دو بال تور را كنار زد. عروس سرش پايين بود. قربانعلي با نوك دو انگشت، آرام چانه را بالا آورد. ماه شب چهارده:
«دختري كه طبق نان بر سر ميآمد درِ مسجد و نان ميفروخت كجا، تو كجا؟»
دست به جيب بُرد، زيرلفظي را به عروس داد. گلابتون به نرمي خنديد!
دختر مانتويي گفت: «بله پدرجان؟»
«خير از جوونيت ببيني... يه بطري آب سيوم ميگيري؟
«چشم. الان واسهت ميگيرم.»
«به مرادت برسي.»
دختر رفت آن طرف ميدان و وارد سوپري شد.