پا را گذاشته بود لب حوض و روي سيني ضرب ميگرفت
موكل
سارا هادقي
«يلدا برو ببين كيه، در رو از پاشنه كند.»
در را باز كرد. پسر ايستاده بود توي كوچه: «سلام... تو اينجايي؟!»
يلدا حيران رو كرد به زن كه نشسته بود روي ايوان و برنج پاك ميكرد: «ميلاد!»
سيني از دست زن افتاد و دانههاي برنج ريخت توي حياط. ميلاد آمد تو. يلدا دست به يقه ايستاده بلوزش كشيد: «تو هيچوقت يقه اسكي ...»
زن دويد و دستها را دور كمر ميلاد حلقه كرد و روي پنجه پا خود را كشيد بالا. كمر خميدهاش را راست كرد تا همقد او شد. گونهاش را بوسيد: «نگفته بودم پسرم هر جا باشه برميگرده؟»
ميلاد رو كرد به يلدا: «چطور اينجايي؟»
يلدا ديگ وسط حياط را نشان داد، روي آتش بود و آب توش قلقل ميكرد: «براي كمك به ...»
صداي مادر از پنجره طبقه بالا آمد: «بياييد، بياييد اينجا.»
رفتند بالا. مادر ناليد: «چيچي ميخوري پسرِ مامان؟»
«فعلا هيچي، ميخوام تنها باشم با...»
مادر لبش را گاز گرفت و از اتاق رفت بيرون. ميلاد نشست: «بشين.»
«برات پيرهن تميز بيارم؟ »
ميلاد پايين بلوزش را كشيد تا وسط كمر. يلدا چشم بست و رو برگرداند: «درست كه از بچگي همبازي بوديم تو كوچه، درست كه شيريني خورديم، ولي هنوز دو كلام حرف راحت نزديم با هم، اونوقت تو...»
«پيرهن رو بده.»
ميلاد رو به پنجره ايستاده بود. دكمهها را تا روي سينه بست.
«چي شده؟» به حلقه كبود دور گردنش اشاره كرد.
دست كشيد به گردن و لبخند زد: «بايد بهش عادت كني.»
«خوب ميشه.»
«خوبشدني نيست.»
صداي ضرب گرفتن آمد. ايستادند كنار پنجره. مادر يك پا را گذاشته بود لب حوض و روي سيني ضرب ميگرفت و ميخواند: «روي ايوون، توي خونه، پرستو زده لونه/ خبر ميده بهار اومد، دوباره بوي يار اومد...» و رو به پنجره لبخند زد: «همين فردا سفره عقد پهن ميكنم.» و بعد كل كشيد.
يلدا شانه به شانه ميلاد ساييد: «ما خيال كرديم...» نشست زير پنجره: «چطور برگشتي؟»
دستها را از هم باز كرد. يلدا خودش را پس كشيد. ميلاد رو به حياط گفت: «مادر برو عاقد صدا كن، فردا نه، همين امروز.»
يلدا دست بر كبودي گردنش كشيد: «درد نداره؟»
سرفه كرد و دست روي دست يلدا گذاشت: «زنم ميشي؟»
سر پايين آورد.
ميلاد بلند گفت: «مادر مهمونها رو هم دعوت كن.» بعد رو به يلدا گفت: «ديگه از اين كبودي حرفي نزن. قول؟»
«باشه، قول.»
صداي مادر آمد: «يه برنج ديگه هم دم كنم. شگون نداره پلوي عروسي رو از غذاي عزا بديم.»
ميلاد گفت: «برو، برو لباس سياه رو درآر.»
يلدا رفت توي اتاق كناري.
هوا گرگوميش بود. ميلاد كت و شلوار سفيد به تن نشست پاي سفره عقد: «بلدي كراوات ببندي؟»
يلدا كراوات را گرفت انداخت دور گردنش. يك دور پيچيد. خنديد: «نميشه.»
ميلاد رو كرد به آينه يك طرف كراوات را گرفت و آن طرفش را دو دور پيچيد دور چهار انگشتش و بلندي كراوات را از ميانش رد كرد و گره را سفت برد تا زير گلو: «ياد گرفتي؟»
«صورتت كبود شد. شلش كن.»
«راحتم.» و رو به مادر كرد: «پس عاقد كي ميآد؟»
«داماد اينقدر هول؟»
خانم و آقايي مسن با دستهگلي بزرگ آمدند. روي گلها روبان سياه بود. خانم نشست لب حوض. چادر سياهش سريد روي شانه. مادر رفت طرف آنها به خوشآمدگويي.
ميلاد گفت: «مادرت ناراحته؟»
پشت سرشان كل فاميل آمدند. همه سياهپوش. دورتادور ايوان ايستادند و به آنها كه نشسته بودند كنار سفره عقد نگاه ميكردند.
يلدا گفت: «چه عروسياي!»
از توي جمعيت صداي خنده و گريه ميآمد. يكي دو دست به آسمان خدا را شكر كرد و ديگري با دو دست كوبيد بر سر. ميلاد گردن كشيد: «پس عاقد كو؟»
مادر رفت طرف در، سرك كشيد به كوچه و رو كرد به آنها: «داره ميآد.»
مهمانها كل كشيدند. آسمان تاريك شده بود. چراغها حياط را روشن كردند. عاقد با دفتري بزرگ زير بغل ايستاد روي پله ايوان.
ميلاد گفت: «بخون حاجآقا.»
يلدا نگاه به صورت ميلاد كرد. انگار داشت كبودتر ميشد. گفت: «درد نداري؟»
ميلاد دست برد زير كراوات: «نه.» و بعد بلندتر گفت: «بخون حاجآقا.»
صداي گريه مادر يلدا بلند شد. ميلاد گفت: «مادرت راضي نيست؟»
يلدا خنديد: «اشك شوقه. آخه خيال ميكرد...»
عاقد دفتر را باز كرد و خواند: «النكاح ...»
ميلاد دست بر گلويش گذاشت. صورتش كبودتر شده بود و انگار ميخواست سرفه كند اما نميتوانست. عاقد گفت: «وكيلم؟»
يلدا گفت: «خوبي؟»
يكي از توي جمعيت گفت: «عروس رفته...» و كف زد و كل كشيد.
يكي ناليد: «داماد رفته...»
ميلاد دستش را حلقه كرد دور گلو. انگار تلاش ميكرد كراواتش را شل كند. چشمهايش سرخ و درشت شد. يلدا گفت: «خوبي؟»
عاقد گفت: «وكيلم؟»