• ۱۴۰۳ دوشنبه ۳ دي
روزنامه در یک نگاه
امکانات
روزنامه در یک نگاه دریافت همه صفحات
تبلیغات
بانک ملی بیمه ملت

30 شماره آخر

  • شماره 5163 -
  • ۱۴۰۰ پنج شنبه ۱۲ اسفند

به گرد و غبارِ نشسته بر درزِ پنجره‌ها چشم مي‌دوزم

تنهايي حجيم

غزاله اصغري نجيب

گوشه‌اي از اتوبوس، از فرطِ سرما مچاله نشسته‌ام و از خلوت و سكوتِ حاكم بر فضا لذت مي‌برم.

از كودكي، من از جمعيت و آدم‌ها گريزان بودم. نمي‌دانم اين يك اتفاقِ خجسته‌ است يا نه... اما همين‌قدر، شكي ندارم كه هر گاه گريزگاهي بيابم، منتهاي شعف بر من چيره مي‌شود.
اصواتِ نامفهوم سرم، مرا مي‌بلعند. خاموش‌شان مي‌كنم تا دقيق‌تر شوم.
به صداهاي بعضا آزاردهنده حاصل از حركت اتوبوس بر چاله‌چوله‌هاي خيابان و غژغژِ باز و بسته شدنِ در گوش مي‌كنم.
به گرد و غبارِ نشسته بر درزِ پنجره‌ها و آبي كه از سقف چكه مي‌كند، چشم مي‌دوزم.
در يك خلأ عظيم، به كثرتِ تمامِ جهان‌هاي موازي، حتي به تعدادِ هفت آسمانِ بالاي سر، دست و پا مي‌زنم.
كتابم را كه با وسواسِ خاصي در كيف جا داده‌ام، بيرون مي‌كشم.
قسمتِ موردِ علاقه‌ام را دوباره مرور مي‌كنم: 
«سي و پنج سال است كه در كارِ كاغذِباطله هستم و اين قصه عاشقانه من است.»
به راستي «هرابال» هنگامِ خلقِ اين اثر چه بهشت و جهنمي را از سر گذرانده است؟ شايد هم دوزخي بي‌پايان را؛ اما با مهارتي تمام روايتِ خستگي مطلقِ آن سي و پنج سال را تا مغزِ استخوانِ خواننده تعميم داده است.
سرم را به شيشه مه‌گرفته تكيه مي‌دهم و به تنهايي حجيمم‌ لبخندي مي‌زنم.
بنا به عادتي ديرينه هر چند وقت يك‌بار يادداشت‌ها و عكس‌ها و اتفا‌ق‌هاي ريز و درشت زندگي‌ام را مرور مي‌كنم. مي‌بينم كه از ۵ سال پيش تا به امروز با هر تغيير پوست جديدي انداختم و اغلب پوسته‌هاي كهنه و قديمي را با قابي رنگي و بزرگ، جايي بين قلب و ذهنم حفظ كردم. قابي كه هر از گاهي گرد و خاكش را مي‌گيرم و آن زمزمه‌وار كساني را كه با آمدن، ماندن و رفتن‌هاي‌شان بخشي از وجودم را مثل كاغذي خط‌خطي به‌جا گذاشتند يا كندند و بردند، يادآوري مي‌كند. تيك‌خوردن قول‌ها، صحبت‌ها و كارهاي‌شان فارغ از خوبي و بدي، هيولايي به اسم «ترس» را كه به مرور زمان كوچك‌تر شده و ديگر خبري از سايه قوي‌هيكلش نيست به تصوير مي‌كشند. من عميقا وامدار بعضي از همين پوسته‌هاي كهنه‌‌ام؛ چراكه ناخواسته به مسيري پرتاب شده‌ام و با تابش نوري نبضِ منِ پنهان را به كار انداخته و به آن حيات داده. فرآيند تغيير، ذات باهوشي دارد. مي‌داند تو را چطور به نقطه امنت برساند. اول ميان امواج وحشي و تاريك طعم سردرگمي را بهت مي‌چشاند و بعد تخته‌پاره‌هايي را به سمتت هل مي‌دهد تا تو شاهد تولد اميدي باشي كه از روشنايي حرف مي‌زند و در نهايت با قدم گذاشتن به ساحل، زخم‌هاي حاصل از تقلاهاي بي‌شمارت را مي‌بوسي‌.

ارسال دیدگاه شما

ورود به حساب کاربری
ایجاد حساب کاربری
عنوان صفحه‌ها
کارتون
کارتون