يكهزار و چهارصد و پنجاه و شش سال پس از بعثت آخرين رسول
دو معجزه پيامبر(ص)
عظيم محمودآبادي
«إِنّالله بعث مُحمّداً (صليالله عليه وآله و سلم) نذِيراً لِلْعالمِين و أمِيناً علي التّنْزِيلِ و أنْتُمْ معْشر الْعربِ علي شرِّ دِينٍ و فِي شرِّدار مُنِيخُون بيْن حِجارهٍ خُشْنٍ و حيّاتٍ صُمٍّ تشْربُون الْكدِر و تأْكُلُون الْجشْب و تسْفِكُون دِماءكُمْ و تقْطعُون أرْحامكُمْ الْأصْنامُ فِيكُمْ منْصُوبهٌ و الْآثامُ بِكُمْ معْصُوبهٌ؛
خداوند، محمد(ص) را مبعوث داشت كه بيمدهنده جهانيان باشد و امين وحي او. و شما اي جماعت عربها، پيش از آن، بدترين آيين را داشتيد و در بدترين جايها به سر ميبرديد و در زمينهايسنگلاخ و ناهموار ميزيستيد و با مارهاي سخت و كرّ همخانه بوديد. آبي تيره و ناگوار مينوشيديد و طعامي درشت و خشن ميخورديد و خون يكديگر ميريختيد و از خويش و پيوند بريده بوديد. بتان در ميان شما برپا بودند و خود غرقه گناه بوديد.»(1) عبارت فوق توصيف امام علي(ع) است از سرزمين حجاز و فرهنگ مردم آن در دوران جاهليت و پيش از ظهور اسلام. اما با آمدن اسلام و دعوت پيامبرش، حجاز نيز به زندگي انساني نزديكتر شد. البته پيامِ پيامبرِ خاتم آنقدر غني، متقن و مترقي بود كه محدود به درههاي تنگ و خشك جزيرهالعرب نشد و پس از قرنها همچنان ميتواند قلب جهانيان را بلرزاند و دل عالمي را شيفته خود سازد و گاه بزرگترين ذهنهاي بشر را معطوف و مشغول به خود گرداند.
پيامي كه جهانشمول شد
ديني كه نهالش چهارده قرن پيش در ميان درههاي منطقهاي خشك و بيرونق كاشته شد، امروز به چنان درخت تنومندي تبديل شده كه نه تنها عربستان بلكه بهطور كلي نژادِ عرب، اكثريت پيروان اين دين را تشكيل نميدهند هرچند كه اكثر اعراب، مسلمان هستند(2)! به بيان ديگر ارتعاشاتِ وحي محمدي(ص) از مرزهاي قومي، قبايلي، ملي، نژادي، جغرافيايي و ... عبور كرده و به پيامي جهانشمول تبديل شده است؛ «كلِمهً طيِّبهً كشجرهٍ طيِّبهٍ أصْلُها ثابِتٌ وفرْعُها فِيالسّماءِ؛ درختى پاك است كه ريشهاش استوار و شاخهاش در آسمان است» (3).
اعرابي كه وارد اسلام شدند اما ايمان به قلبششان وارد نشد
اما بر اساس مشاهدات تاريخي ميتوان گفت غالبِ اعرابِ صدرِ اسلام درك درستي از آن نعمتي كه خدا به ايشان عطا كرده بود نداشتند. آنها به خوي نژادي و قوميشان چنان خو گرفته بودند كه عليرغم اينكه وارد اسلام شدند اما ايمان به قلب آنها وارد نشد. گذشته از استنادات تاريخي، اين راي مستند به استشهادات قرآني نيز هست: «قالتِ الْأعْرابُ آمنّا قُلْ لمْ تُومِنُوا ولكِنْ قُولُوا أسْلمْنا ولمّا يدْخُلِ الْإِيمانُ فِي قُلُوبِكُمْ؛ [برخى از] باديهنشينان گفتند ايمان آورديم بگو ايمان نياوردهايد ليكن بگوييد اسلام آورديم و هنوز در دلهاي شما ايمان داخل نشده است»(4).
لذا در عبارتي كه بر تارك اين نوشته نشسته است، اميرالمومنين (ع) در حال يادآوري وضعيتي است كه اعراب جاهلي در آن سر ميكردند و حال به حرمت اسلام تشخص يافته بودند. نعمتي كه كثيري از آنها هيچگاه قدر و قيمتش را نشناختند؛ شاهد اين ادعا در زمان حيات پيامبر، آيهاي است كه پيشتر نقل شد (حجرات/14) و تداوم اين وضعيت را ميتوان در تحولات پس از رحلت رسولالله و سربرآوردن مجدد معيارهاي جاهليت توام با كينههايي برجاي مانده از همان دوران مشاهده كرد.
تمناهاي دنيوي از دين
آري در ميان مخاطبان اوليه پيام وحي، بودند جماعتي كه از اين دين، تنها تمناي تنعّمات دنيوي و تمتّعات قوميتي خويش را داشتند. همانها كه وقتي در آخرين سالهاي حيات پيامبر اكرم (ص) به جبرِ نيروي قهري اسلام مسلمان شدند، خود را اهل ايمان پنداشتند و با گذشت تنها سه دهه از رحلت رسول، جرات كردند بر كوس خلافت حضرتش بدمند و بر منبرش بنشينند و بر امتش حكومت كنند. آري هرچند سي سال طول كشيد تا بنياميه بر مصدر خلافت بنشيند اما تدارك آن خيلي پيشتر از اينها ديده و مقدماتش چيده شده بود؛ از همان آغازين سالها يا حتي ماههاي پس از سال يازدهم هجري (رحلت پيامبر)، زمزمههايي براي عربيسازي خلافت و قبيلهسازي (tribalism) كردنِ تمدنِ نوپاي اسلامي پيچيد و در مسير تحقق سبك و سياق جاهليت كه به بركت اسلام براي مدت يك دهه - از زمان هجرت مسلمانان به مدينهالنّبي و تشكيل حكومت اسلامي تا رحلت پيامبر- از ميان اعراب رخت بربسته بود، از هيچ كوششي مضايقه نشد.
آن روي نصگرايي و شعار «حسبنا كتابالله»
شايد يكي از مهمترين اين كوششها، ظاهرگرايي و نصگرايي افراطي جريانهايي بود كه شعار خود را «حسبنا كتابالله» قرار داده بودند؛ غافل از اينكه همين «كتابالله» به تصريحِ خود ميتواند موجبات ضلالت و گمراهي جماعت كثيري را رقم بزند: «يُضِلُّ بِهِ كثِيرًا ويهْدِي بِهِ كثِيرًا؛ بسياري را با آن گمراه و بسياري را با آن راهنمايي ميكند»(5)
تاكيد بر ظاهر كتاب خدا آنقدر رونق گرفت كه در مواردي و مقاطعي، گويي آن را در متن جامعه از معنا تهي و به يك ظرف بيمظروف و صدفي بيگوهر و متني بيپيام و پيامي بيمعني تبديل كرد. اين مساله هرچند مقدماتش از آغازين ساعات پس از رحلت پيامبر - و حتي پيش از آن و زماني كه پيامبر درخواست ادوات نوشتن وصيت كردند - آغاز شد اما اوج آن را بايد در دوران بنيسفيان و بنيمروان مشاهده كرد. چنانكه اميرالمومنين در آخرين ماههاي عمر خود آن را پيشبيني كردند؛ «و إِنّهُ سيأْتِي عليْكُمْ مِنْ بعْدِي زمانٌ ليْس فِيهِ شيْءٌ أخْفى مِن الْحقِّ و لا أظْهر مِن الْباطِلِ و لا أكْثر مِن الْكذِبِ علىالله و رسُولِهِ و ليْس عِنْد أهْلِ ذلِك الزّمانِ سِلْعهٌ أبْور مِن الْكِتابِ إِذا تُلِي حقّ تِلاوتِهِ و لا أنْفق مِنْهُ إِذا حُرِّف عنْ مواضِعِهِ؛ هر آينه، بعد از من بر شما روزگاري خواهد آمد كه در آن هيچ چيز پنهانتر از حق نباشد و هيچ چيز آشكاراتر از باطل نبود و دروغ بستن به خدا و پيامبرش از هر چه رايجتر باشد. در نزد مردم آن زمان، كالايي كاسدتر از قرآن نيست، اگر آن را چنانكه بايد بخوانند و باز كالايي پرسودتر از قرآن نخواهد بود، اگر معنيش را تحريف كنند»(6).
اين وارونهسازي كتابالله و از معنا تهي كردن آن توسط كساني نبود كه قرآن را به كناري نهاده باشند يا قداست آن را انكار كنند. بلكه به عكس آنها در ظاهر هم به حجيت قرآن شهادت ميدادند و هم آن را بزرگترين معجزه پيامبر بلكه تنها معجزه ايشان معرفي ميكردند. اما اين معجزه، حكم كالايي را يافت كه رونقش بسته به بازارِ كاسبان قدرتي بود كه تكيه بر منصب خلافت زده بودند!البته به جز قرآن، معجزات ديگري نيز به پيامبر نسبت داده شده است؛ مشهورترين آنها «شقالقمر» است كه در سوره قمر نيز به آن اشارتي رفته؛ هرچند آيات مربوط به آن، معركه مفسران است و بر قبول آن به عنوان معجزه رسولالله، اجماعي وجود ندارد و برخي آن را تاويل كردهاند به مساله قيامت و وقايع مربوط به آن. از اين گذشته اما در كتب حديثي و تاريخي نيز معجزاتي به پيامبر اكرم(ص) نسبت داده شده است كه در طول تاريخ عدهاي درصدد اثبات و عدهاي درصدد انكار آن برآمدهاند. براي نمونه در همين كتاب شريف نهجالبلاغه از اميرالمومنين نقل شده داستان جدالهاي بنياسراييلوار مشركين با پيامبر(ص) و طلب معجزهاي مبني بر اينكه درختي كه در نزديكيشان بود به حركت درآيد و ايشان چنين كردند. بعد خواستند درخت به جاي خود برگردد؛ برگشت و بعد خواستند نيمي از آن حركت كند و ... طبق اين حديث، پيامبر تمام اين خواستهها را انجام دادند و لكن آنها ايمان نياوردند و بر ضلالت خود بماندند. (7)
نظر ابن خلدون درباره معجزات پيامبر
از اين نوع معجزات در فريقين به پيامبر(ص) نسبت داده شده است كه بحث بر سر صدق و كذب آن مجال و همت و صدالبته تخصصي ديگر ميطلبد. اما گاه در ردّ اين احاديث سخناني گفته ميشود كه به نظر ميرسد ادلهاي كه برايش اقامه ميشود محل تامل جدي و بلكه مناقشه است.
از جمله آنكه برخي چهرههاي مطرح در جريان روشنفكري ديني با استناد به سخني از ابنخلدون، مدعاي او را تكرار ميكنند مبني بر اينكه پيامبر(ص) معجزهاي جز قرآن و اتحاد عرب نداشته است! در اينكه قرآن معجزه پيامبر بوده، ترديدي وجود ندارد. اگر گفته شود قرآن تنها معجزه پيامبر هم بوده ميتوان طوعا او كرها آن را پذيرفت. اما اينكه مقولهاي تحت عنوان «اتحاد عرب» به عنوان معجزه ذكر شود و آن هم همرديف قرآن قرار گيرد به نظر نميرسد چندان پذيرفتني باشد. در اينكه اعراب تا پيش از اسلام با يكديگر جز از در تخاصم و تشتت وارد نميشدند شكي نيست. در اين هم ترديدي نيست كه پيامبر توانست نوعي از وفاق را حول محور اسلام ميان آنها ايجاد كند. اما كمترين آشنايي با تاريخ جهان به ما نشان ميدهد در بسياري جوامع ديگر نيز در عين تشتت و تخاصم نحلههاي مختلف، گاه در بزنگاهي تاريخي شاهد ايجاد نوعي از انواع اتحاد و انسجام هستيم. مثلا اتحادي كه در انقلاب كبير فرانسه حول چهرههاي مطرح آن و شعارهاي آن نهضت در عصر روشنگري رقم خورد و همچنين است انقلاب اكتبر روسيه. در انقلاب اسلامي كشور خودمان نيز عليرغم وجود جريانهاي مختلف از ماركسيست و كمونيست گرفته تا جريانهاي ليبرال و از بازار و هيئات گرفته تا حزب توده و از حوزههاي علميه تا نهضت آزادي همه و همه حول رهبري امام خميني (ره) به وحدت رسيدند و انقلاب اسلامي را به پيروزي رساندند. پس آنچه ابنخلدون و ديگران به عنوان معجزه به پيامبر(ص) نسبت ميدهند شايد تعبير چندان دقيقي نباشد. البته به بركت نبوت و اسلام، اعراب براي مدتي دست از كينههاي قومي - قبيلهايشان برداشتند و اين فينفسه اقدامي مبارك و بزرگ بود اما نه از جهت اهميت و نه از جهت وسعت و نه از جهت بقا قابل مقايسه با كتابي نيست كه نزد عموم مسلمانان همواره به عنوان تنها يا دستكم بزرگترين معجزه رسولالله ياد شده است. بنابراين براي نفي معجزاتي از قبيل آنچه به نقل از نهجالبلاغه آمد، لازم نيست يك اقدام اصلاحي پيامبر را لزوما به عنوان معجزه ايشان -آن هم همرديف قرآن - معرفي كرد. به ويژه كه براي بيان آن، تعبيراتي به كار رفته است كه از آن نوعي نژادگرايي و قوممحوري به مشام ميرسد كه ساحت اسلام و قرآن البته از آن مبراست.
بياهميتي معجزات ديگر غير از قرآن
به گمان نگارنده اين سطور ميتوان موضع سومي را در مورد احاديثي مثل داستان درخت مذكور، اتخاذ كرد؛ يعني نه لزوما راي به صدق احاديثي داد كه اينگونه معجزات را به پيامبر نسبت دادهاند و نه به تكذيب آنها پرداخت. بلكه ميتوان از منظر كلامي - و نه لزوما تاريخي- گفت اساسا اين نوع معجزات اهميتي ندارد! دستكم در برابر معجزهاي چون قرآن ما حاجت نداريم به ديگر معجزاتي از آن جنس متمسك شويم. چنانكه ابوحامد غزالي معتقد بود معجزاتي از قبيل آنچه انبياي گذشته داشتهاند براي اقناع عوام بوده وگرنه اهل فنّ و فهم براي باور به پيامبري چون كليمالله، حاجت به اين ندارد كه ببينند موسي(ع) عصا را تبديل به اژدها ميكند! بنابراين اگر معجزاتي از قبيل شقالقمر يا داستان درخت به پيامبر نسبت داده شود، به لحاظ عقل شرعي تاييد آن استبعادي ندارد؛ چه عموم انبياي الهي از اين نوع معجزات داشتهاند و پارهاي از آنها در قرآن نيز نقل شده است و طبيعي است كه اگر خاتم سلسله انبيا و سيد و افضل آنان نيز از چنين معجزاتي برخوردار بوده باشد. اما اگر گفته شود اين نوع از معجزات در اسلام - نفيا يا اثباتا - با وجود قرآن اهميتي ندارد به نظر ميرسد كلامي مسموع و مقبول باشد. چنانكه در كلام بزرگان دين و اهل بيت طهارت نيز بر اين نوع مسائل تاكيد چنداني نشده است و اگر در نهجالبلاغه نيز ذكري از آن آمده - در صورتي كه صحت صدور خطبه مذكور از حضرت امير(ع) را مفروض بگيريم- عطف سخن حضرت بر نافهمي و خبث نفس مشركان و منكران است و نه اعجاز پيامبر درباره درخت! به بيان ديگر امام(ع) در نقل ماجراي درخت – چنانكه از سياق كلامشان پيدا است - پيش و بيش از آنكه درصدد بيان كردن مناقب رسولالله باشند درصدد عيان كردن سطح فكر و سبك احتجاج اعراب جاهلي بودهاند و پس از حدود نيم قرن از آن روزگار لازم ديدهاند كه به مخاطبان خود يادآوري كنند كه آنها چه كساني يا فرزندان چه كساني بودهاند. علاوه بر اينها چنانكه اشاره شد از معجزه خواندن اين مساله - اتحاد عرب- بوي نوعي قبيلهگرايي و نژادباوري نيز به مشام ميرسد كه ظاهرا بيارتباط با مفهوم «عصبيت» نزد واضع اين تئوري نيست؛ هرچند كه تكراركنندگان اين گزاره چندان به اين وجوهِ آن، توجه و تفطني نداشته باشند.
سرنوشت «اتحاد عرب» در دهههاي پس از رحلت پيامبر(ص)
به اينها اضافه كنيد اعراب مسلمان هرچه از رحلت پيامبر فاصله گرفتند، اتحادي كه مورد اشاره ابنخلدون - و استناد ديگران به او - است نيز كمتر و كمتر شد تا جايي كه معجزه خواندن آن اتحادِ مقطعي - و حداكثر چند دههاي- جايش را به افتراق و تشتت داد. از قضا در مسير اين افتراق، خانواده پيامبر (ص) نخستين جماعتي بودند كه از آن اتحاد عرب كنار گذاشته شدند. بعد از آن هم تخاصماتي كه ميان قبيلهها و تيرههاي مختلف عرب از بنيزبير و بنيسفيان گرفته تا بنيعباس و بنيمروان و ... حاكي از به هدر رفتن زحمات رسولالله در اين راستا است؛ اتفاقي كه هرچند ريشههاي فرهنگي آن را بايد در دوران جاهليت جست اما اين دُملِ چركين در همان نخستين ساعات پس از رحلت رسول، سرباز كرد دارد و سرانجام آن نيز چيزي نبود جز بازگشتي مرتجعانه به گذشتهاي تاريك مبتني بر نظام قبيله كه فرهنگ عمده جاهليت عرب در پيش از اسلام بود.
اين متن تا اينجا درصدد تبيين دو نكته بود؛
1- از منظر كلامي لازم نيست معجزات پيامبر غير از قرآن - از قبيل آنچه در مورد درخت مذكور و غير آن گفته شد-را لزوما نفي كنيم بلكه كافي است در برابر كتابي چون قرآن بياهميتي آنها را نشان دهيم. از قضا اين سياقي است كه بيشتر به سيره اهلبيت پيامبر نزديك است؛ براي نمونه خاندان پيامبر در موارد متعددي به يادآوري شانبالاي رسولالله و مناقب آن حضرت پرداختهاند و حتي در معرفي خويشتن به برخي فضائل حضرتش تاكيد كردهاند اما در كمتر روايتي بر اين نوع معجزات ايشان تاكيدي شده است. شايد از اين حيث متنِ نهجالبلاغه معيار خوبي باشد كه در تمام اين كتاب مفصل، تنها همان روايت درخت است كه به بيان اين نوع از معجزات پيامبر اشاره كرده است و چنانكه گفته شد دالّ مركزي آن جهالت اعراب است و نه لزوما بيان فضيلت رسول!
2- لازم نيست در غياب معجزاتي چون درخت و ...، ساير اقدامات پيامبر را – ولو آنكه در سترگي و بزرگيشان ترديدي نباشد- به عنوان معجزه قلمداد كنيم و همپايه قرآن بنشانيم. چنانكه در سيره ائمه هدي نيز عليرغم اينكه به اين نوع اقدامات مهم پيامبر توجه شده اما از معجزه ناميدنشان و به ويژه همرديف قرآن نهادنشان احتراز شده است. چنانكه امام زينالعابدين (ع) نيز در خطبهاي بليغ كه در كاخ يزيد بعد از ماجراي عاشورا ايراد كردند با اشارهاي غامض به نقش پيامبر در اتحاد اعراب -كه نفس آن زمينهسازي براي دعوت به اسلام بود- اشارهاي غامض كردند طوري كه نه رگ عربيتِ اعراب بجنبد و نه همپايه و هممايه قرآن معرفي شود. بلكه ايشان صرفا به واقعه جدال عرب جاهلي در ايام پيش از اسلام بر سر ماجراي اينكه كدام قبيله حجرالاسود را در محل خود قرار دهد اشاره كردند كه پيامبر از درِ مسجدالحرام وارد شدند و عبايشان را پهن كردند و سنگ را درون آن قرار دادند و فرمودند از هر قبيله يك نفر دور عبا را بگيرد تا به محل نصب برسند و بعد هم خودشان سنگ را در جايش قرار دادند. لذا امام سجاد (ع) در مجلس يزيد با اشارهاي مجمل اما بليغ، فرمودند: «انا بنُ من حمل رُكن بِاطرافِ الرّدا؛ من فرزند كسي هستم كه حجرالاسود را با رداي خود حمل و در جاي خود نصب فرمود». آري در آن خطبه نسبتا طولاني امام (ع) در دمشق، هرچند به نقش ويژه پيامبر در فروكش كردن آتش تخاصمات قبيلگي پيامبر (ص) اشاره شده اما از معجزه خواندن و مهمتر از آن همرديف قرآن قرار دادنش خبري نيست.
آيا طبق تئوري ابنخلدون، تنها اتحاد عرب، معجزه پيامبر است؟
ضمن اينكه اگر قرار باشد اتحاد عرب را معجزه رسول(ص) دانست چرا از ساير اقدامات پيامبر كه در مقام اهميت به هيچوجه از آن كمتر نبوده است، نبايد تعبير به معجزه كرد؟ مثلا اينكه پيامبر توانست اعراب را از بتپرستي برهاند و آنها را در مقابل خداوند در جهت قبله به تعظيم وا دارد؟ آيا نميتوان ترك سنتهاي سيئهاي چون «ظهار» - كه موجب حرمت ابدي زن به مرد و سلب حقوق وي ميشد- يا زنده به گور كردن دختران و موارد متعدد ديگري از اين دست كه به بركت اسلام از جامعه عرب رخت بربست را طبق قاعده ابنخلدون از معجزات نبي مكرم اسلام شمرد؟ اگر چنين است پس چرا گفته شود پيامبر تنها دو معجزه داشت؟ يكي قرآن و ديگري اتحاد عرب؟ و اگر هم گفته شود كه موارد متاخري كه به عنوان نمونه ذكر شد، به نوعي در ذيل قرآن ميگنجد - چراكه آيات قرآن امر به ترك اين سنتهاي سيئه كرده است- ميتوان گفت پس اتحاد عرب نيز مقولهاي بيرون از قرآن نيست و خود قرآن به وفاق و انسجام - نه فقط اعراب بلكه عموم مومنان- امر كرده است كه ميتوان به عنوان نمونه و تنها به عنوان نمونه به آيات ذيل اشاره كرد؛ «واعْتصِمُوا بِحبْلِالله جمِيعًا ولا تفرّقُوا واذْكُرُوا نِعْمتالله عليْكُمْ إِذْ كُنْتُمْ أعْداءً فألّف بيْن قُلُوبِكُمْ فأصْبحْتُمْ بِنِعْمتِهِ إِخْوانًا؛ و همگي به ريسمان خدا چنگ زنيد و پراكنده نشويد و نعمت خدا را بر خود ياد كنيد آنگاه كه دشمنان [يكديگر] بوديد پس ميان دلهاي شما الفت انداخت تا به لطف او برادران هم شديد» (8)، «يا أيُّها النّاسُ إِنّا خلقْناكُمْ مِنْ ذكرٍ وأُنْثي وجعلْناكُمْ شُعُوبًا وقبائِل لِتعارفُوا؛ اي مردم ما شما را از مرد و زني آفريديم و شما را ملت ملت و قبيله قبيله گردانيديم تا با يكديگر شناساييي متقابل حاصل كنيد» (9).
بنابراين اگر ترك اعمالي چون بتپرستي، زنده به گور كردن دختران، ظهار و ... معجزه محسوب نميشود به چه دليل بايد اتحاد عرب - كه آن هم چنانكه اشاره شد در سالهاي بعد از رحلت پيامبر شيرازهاش از هم پاشيد- را معجزه محسوب كرد؟ و اگر ترك بتپرستي و ظهار و... به اين دليل معجزهاي مستقل خوانده نميشوند كه در دل آموزههاي قرآن جاي دارند، چنانكه اشاره شد اتحاد مسلمين - و نه اعراب- نيز از مهمترين تعاليم قرآن است. ضمن اينكه اساسا تاكيد بر «اتحاد عرب» و نه «اتحاد اسلام» بهشدت گزارهاي غير اسلامي و مغاير با آموزههاي قرآني است كه از آن ميگذريم.
نظر واقدي ارجح از نظر ابنخلدون
اما اگر قرار باشد جز قرآن، معجزهاي براي پيامبر(ص) معرفي شود ميتوان در آثار بزرگان معارف اسلامي اشاراتي را يافت كه به نظر بسيار موجهتر به نظر ميرسد از آنچه ابنخلدون ذكر كرده و نظر برخي روشنفكران ديني ما را به خود جلب كرده است. براي نمونه ميتوان به آنچه ابن نديم - از علماي بزرگ قرن چهارم - در «الفهرست» خود به نقل از محمد بن عمر واقدي (اواخر قرن دوم و اوايل قرن سوم) مورخ و سيرهنويس بزرگ و صاحب كتاب «المغازي» آورده است اشاره كرد. هم او كه بنا بر نقل ابننديم معتقد بود قرآن، معجزه دوم پيامبر بود و معجزه اول ايشان تربيت شخصيت عليبنابيطالب (ع) بوده است. ابن نديم در «الفهرست » خود درباره اين عقيده واقدي چنين مينويسد: «أبوعبدالله محمد بن عمر الواقدي مولي الأسلميين بني سهم بن أسلم و كان يتشيع، حسن المذهب، يلزم التقيه. وهو الذي روي أن عليا عليه السلام كان من معجزات النبي صليالله عليه، كالعصي لموسي [صليالله عليه] وإحياء الموتي لعيسي [بن مريم عليه السلام]».
همانطور كه ملاحظه شد ابننديم در معرفي واقدي او را داراي گرايش به تشيع معرفي ميكند (و كان متشيع) چراكه به باور او نفس وجود امام عليبنابيطالب (ع) از معجزات رسولالله (ص) بوده است و براي ايشان در حكم عصاي موسي (ع) و زنده كردن مردگان توسط عيسي (ع) بوده است.
آري در وصف مولاي متقيان علي (ع) كم گفته و نوشته نشده؛ سيماي او از مرزهاي عرب و عجم عبور كرده و سيرهاش شهره آفاق اهل معرفت است اما شايد به اين ويژگي مورد اشاره واقدي كمتر توجه شده باشد. اينكه او تربيت يافته دامان حضرت ختميمرتبت بود. راستي او همان قرآن ناطق بود و يك از دو ركن ثقلين! همان كه به تصريح خيرالانام(ص) تمسك به او در كنار تمسك به قرآن، لازمه رستگاري است؛ چه پيامبر خود تصريح كرده بود قرآن و اهلبيت من از يكديگر جدا نميشوند تا در كنار حوض كوثر -- همان چشمه نجات - بر من وارد شوند.
آري علي(ع) معجزه محمد(ص) بود؛ او نيز خود را بندهاي از بندگان رسول ميدانست؛ «إِنّما أنا عبْدٌ مِنْ عبِيدِ مُحمّدٍ» و محمد(ص) او را بابِ شهرِ علمِ خود معرفي كرده بود؛ پس اهل فضل و معرفت براي ورود به هر شهري لاجرم از در و دروازه آن وارد ميشوند.
فهرست ارجاعات؛
1- نهجالبلاغه، ترجمه عبدالمحمد آيتي، دفتر نشر فرهنگ اسلامي، چاپ شانزدهم، 1392، خطبه26، ص79.
2- اسلام عربي، عبدالله خلايفي، ترجمه عبدالله ناصري، نشر نگاه معاصر، چاپ اول؛ 1400، ص16.
3- قرآن، ترجمه محمدمهدي فولادوند، سوره ابراهيم، آيه24.
4- همان، سوره حجرات، آيه14.
5- همان، سوره بقره، آيه26.
6- نهجالبلاغه، ترجمه عبدالمحمد آيتي، دفتر نشر فرهنگ اسلامي، چاپ شانزدهم، 1392، خطبه147، ص331.
7- همان، خطبه 234، ص591.
8- قرآن، ترجمه محمدمهدي فولادوند، سوره آلعمران، آيه103.
9- همان، سوره حجرات، آيه13.
بر اساس مشاهدات تاريخي ميتوان گفت غالب اعراب صدر اسلام درك درستي از آن نعمتي كه خدا به ايشان عطا كرده بود، نداشتند. آنها به خوي نژادي و قوميشان چنان خو گرفته بودند كه بهرغم اينكه وارد اسلام شدند اما ايمان به قلب آنها وارد نشد. گذشته از استنادات تاريخي، اين راي مستند به استشهادات قرآني نيز هست: «قالتِ الأعْرابُ آمنّا قُلْ لمْ تُومِنُوا ولكِنْ قُولُوا أسْلمْنا ولمّا يدْخُلِ الْإِيمانُ فِي قُلُوبِكُمْ؛ [برخي از] باديهنشينان گفتند ايمان آورديم بگو ايمان نياوردهايد ليكن بگوييد اسلام آورديم و هنوز در دلهاي شما ايمان داخل نشده است.»
در ميان مخاطبان اوليه پيام وحي، بودند جماعتي كه از اين دين، تنها تمناي تنعمات دنيوي و تمتعات قوميتي خويش را داشتند. همانها كه وقتي در آخرين سالهاي حيات پيامبر اكرم(ص) به جبر نيروي قهري اسلام مسلمان شدند، خود را اهل ايمان پنداشتند و با گذشت تنها سه دهه از رحلت رسول، جرات كردند بر كوس خلافت حضرتش بدمند و بر منبرش بنشينند و بر امتش حكومت كنند.
اگر ترك اعمالي چون بتپرستي، زنده به گور كردن دختران، ظهار و... معجزه محسوب نميشود به چه دليل بايد اتحاد عرب - كه آن هم چنانكه اشاره شد در سالهاي بعد از رحلت پيامبر شيرازهاش از هم پاشيد- را معجزه محسوب كرد؟ و اگر ترك بتپرستي و ظهار و... به اين دليل معجزهاي مستقل خوانده نميشوند كه در دل آموزههاي قرآن جاي دارند، چنانكه اشاره شد اتحاد مسلمين - و نه اعراب - نيز از مهمترين تعاليم قرآن است. ضمن اينكه اساسا تاكيد بر «اتحاد عرب» و نه «اتحاد اسلام» به شدت گزارهاي غيراسلامي و مغاير با آموزههاي قرآني است.
ابننديم در معرفي واقدي او را داراي گرايش به تشيع معرفي ميكند (و كان متشيع) چرا كه به باور او نفس وجود امام عليبنابيطالب(ع) از معجزات رسولالله(ص) بوده است و براي ايشان در حكم عصاي موسي(ع) و زنده كردن مردگان توسط عيسي(ع) بوده است.
در وصف مولاي متقيان علي (ع) كم گفته و نوشته نشده؛ سيماي او از مرزهاي عرب و عجم عبور كرده و سيرهاش شهره آفاق اهل معرفت است اما شايد به اين ويژگي مورد اشاره واقدي كمتر توجه شده باشد. اينكه او تربيت يافته دامان حضرت ختمي مرتبت بود.