• ۱۴۰۳ جمعه ۷ دي
روزنامه در یک نگاه
امکانات
روزنامه در یک نگاه دریافت همه صفحات
تبلیغات
بانک ملی بیمه ملت

30 شماره آخر

  • شماره 5164 -
  • ۱۴۰۰ شنبه ۱۴ اسفند

ژيژك و ايده كمونيستي«اروپا»

آنچه متعلق به همگان است

نويد گرگين

اسلاوي ژيژك با پس‌زمينه‌اي كه از فضاي اروپاي شرقي دارد و همچنين با توجه به تجربياتي كه در حوادثِ حوزه بالكان از سر گذرانده است دست‌كم يكي از كساني است كه نوعي تجربه زيسته در مورد تحولاتِ فضاي عمومي حاكم بر آن ناحيه از اروپا دارد و بنابراين از تحولاتِ شرقِ اروپا بي‌خبر نيست. اما بايد توجه كنيم كه موضعِ تحليلي او به اين شناخت يا مستنداتي كه پژوهشگرانِ حوادثِ آن منطقه جمع‌آوري مي‌كنند مربوط نيست و از جاي ديگري آب مي‌خورد.
ژيژك در مقاله مشهورش در سال ۱۹۹۸ تحت عنوان «ناتو به مثابه دستِ چپِ خدا؟» (1) (با كنايه به نوشته‌اي از واتسلاو هاول) از چپ‌هايي مثلِ طارق علي كه تاكيد دارند نبايد همه گناه را به گردن صرب‌ها انداخت و غرب هم چندان معصوم نيست انتقاد مي‌كند (هرچند در نهايت مقاله او را در تحليل ماجراي ميلوشويچ تحسين مي‌كند.) اين انتقاد در واقع بر اين اصل استوار است كه از موضعِ ايده عام يا همگاني كه ريشه در انديشه‌هاي روشنگري دارد نبايد اين پيش‌فرضِ رئال‌پوليتيك را پذيرفت كه يك قدرت منطقه‌اي به صرف اينكه قدرت دارد حقي هم براي خود قائل باشد. در واقع چپ نبايد اين اصل روشنگري را فراموش كند كه «قدرت حق نمي‌آورد» (روسو). و قدرت بيشتر هم لزوما حقِ بيشتر به بار نمي‌آورد. حق از درستي ايده به دست مي‌آيد. اين موضع نه ربطي به نسبي‌گرايي پسامدرن دارد و نه محصول پذيرشِ اقتدارِ امپرياليسمِ امريكايي است (كه مي‌توان نشان داد هر دو موضع در اغلب موارد به يكديگر منتهي مي‌شوند) بلكه ناشي از صداي بريده بريده‌ايست كه ما را براي بازگشت به سنتِ روشنگري اروپايي دعوت مي‌كند.
موضع‌يابِ ژيژك
چرا ژيژك در موضوعات مختلف بدون فكت و تحليل كافي موضعي درست اتخاذ مي‌كند و هرچند اغلب دلايل خوبي ارايه نمي‌كند در جاي درستي مي‌ايستد؟ زيرا به جاي اينكه خودش را در دامانِ تحليل‌هاي پراكنده (هرچند مستند) رها كند به استدلال‌ها و اصولِ بنيادي انديشه اروپايي كه امروز كمتر متفكر «اروپا»يي بدان پايبند مانده است، وفادار مي‌ماند. اصولي كه در زمانه گفتمان‌هاي پسامدرن و پسااستعماري ديگر حتي حقيقتِ «اروپايي» هم به حساب نمي‌آيند؛ او به روحِ عقلِ مدرني وفادار است كه در اروپا باليد ولي ربطي به ارزش‌هاي محلي اروپايي ندارد. شايد تنها كمونيستي مثلِ ژيژك بتواند امروز چنين موضعي را به دست بياورد چراكه پس از حوادثي كه بر سر الگوهاي «كمونيسمِ» روسي و چيني و ... آمد به غمزه مي‌داند انديشه‌هاي انتقادي ماركس هرچند در قلب اروپا ظاهر شدند امروز در خود «اروپا» هم جايي ندارند و به نظريه‌اي بي‌سرزمين و مشترك براي همه مردمِ جهان بدل شده است. اين در شرايطي است كه انديشه ليبرال‌دموكراسي به اين واقعيتِ سرد تن داده كه قرار است آزادي‌ها تنها براي ساكنان كشورهاي توسعه‌يافته (و حتي در برخي روايت‌ها فقط ايالاتِ متحده) فراهم شود و مردمي كه هنوز آمادگي اين آزادي‌ها را نداشته باشند ناگزير بايد از آن محروم بمانند. نمونه‌اش افغانستان؛ گفتار رسمي مي‌گفت كه به نظر مي‌رسد افغان‌ها هنوز آمادگي آزادي و دموكراسي را ندارند!
كمونيسمِ تبعيد‌شده
ريچارد ساكوا در كتابِ «پساكمونيسم» اشاره مي‌كند كه در آستانه فروپاشي شوروي اين توافق ميانِ مخالفان كمونيسم وجود داشت كه آن را چيزي بيگانه بدانند. كشورهاي اروپايي شوروي باور داشتند كه كمونيسم يك مفهومِ ساخته روس‌هاي وحشي است كه «ما» اروپايي‌هاي متمدن را به گروگان گرفته است تا نتوانيم به فرهنگ غربي خودمان برگرديم. روس‌ها و كشورهاي شرقي‌ مي‌گفتند كمونيسم محصول ايده‌هاي چند نفر آلماني‌زبان (ماركس و انگلس و لوكزامبورگ و ديگران) است كه توسط چند روسِ غرب‌زده (لنين و تروتسكي و ديگران) به اينجا آورده شد و ما را از دين و آيين خودمان دور كرد تا برده غربي‌ها بشويم. خلاصه غرب‌گراها و آسيا‌گراها هر دو با دلايلي متضاد كمونيسم را چيزي بيگانه مي‌شناختند. اين گفتمان به مرور جهاني‌تر شد و شايد اين همان چيزي بود كه آن «ايده» نياز داشت. اينكه واقعا از هر شكلي از ريشه‌هاي فرهنگي كنده شود و به يك «فرضيه‌»ي بي‌مكان بدل شود. همان‌طوركه علم يا موسيقي به دليلِ خصلتِ انتزاعي‌شان نيز چنين صفتي دارند. كسي نمي‌گويد ايده‌هاي هندسي نيكلاي لباچفسكي روس است ولي نظرياتِ كارل گاوس آلماني است، بلكه هر دو از زادگاه‌شان كنده شده‌اند. واقعا نمي‌توان ثابت كرد آثار ديمتري شوستاكوويچ از كلود دبوسي شرقي‌تر باشد. امروز ايدئولوژي ليبرال از اين ادعا دست شسته‌ است و به رئال‌پوليتيك دوگانه شرق و غرب تن داده است. اين ايدئولوژي امروز (با استعانت از نظرياتِ پسااستعماري) ديگر پذيرفته كه شايد برخي از كشورها نخواهند آزادي و دموكراسي را تجربه كنند؛ با پذيرشِ وضع موجود بود كه ليبراليسمِ غربي از خصلتِ جهان‌شمولِ «آزادي» دست شست. از اينكه اين ارزش‌ها كمونال و ميانِ همگان مشترك‌ هستند پا پس كشيد.
در اين شرايط، تنها نقطه ائتلافي كه هنوز مي‌توانست اين ايده‌ها را از فراموشي نجات دهد همان «اروپا»يي است كه محلِ تولد اين ايده‌ها بوده است. در چند دهه‌ پروژه اتحاديه اروپا مي‌توانست تجلي بخشي از اين آرزوي انترناسيونال باشد كه مرز‌ها كمرنگ شوند و اشتراك منافعِ اقتصادي و واحد پولِ يكسان بتواند نوعي همبستگي اجتماعي فراهم كند (و جالب است كه در اين ايده برخلافِ شعار‌هاي رايج لزومي نداشت تنوعِ زباني از بين برود؛ به هر حال در هر منطقه‌اي يكي، دو زبانِ ميانجي يا lingua franca وجود داشت) ولي ديديم كه چند سالي است قدرت‌هاي راست‌گرا تلاش دارند تا كشورها را يكي‌يكي از مدار اقتصادي و فرهنگي مشترك خارج كنند و بر طبلِ شؤونيسم مي‌كوبند (هرچند در مواقع ديگر و در برابر جهانِ سوم، همان دولت‌هاي راست‌گرا نيز مزورانه خود را يك واحدِ متمايز در نظر مي‌گيرند.) به همين دليل است كه از موضعِ حقيقت نبايد مرعوبِ «رقابت‌هاي ژئوپوليتيك» شد. مي‌توان به جاي اينكه مرزها را بينِ دولت‌ها بكشيم آن را ميانِ ملت‌ها و طبقاتِ حاكم‌شان كشيد. چه كساني بر طبلِ جنگ و جدايي‌ مي‌كوبند؟ دوامِ مرز‌ها براي امنيت اقتصادي و سياسي كدام طبقات ضرورت دارد؟ مثلا در موردي مربوط به جنگِ اوكراين چه دليلي داشت كه (بعد از فروپاشي شوروي) ايالاتِ متحده درخواست‌هاي روسيه براي پيوستن به ناتو را رد كند؟ چه كساني مانع از تحققِ تمايلِ دايمي روسيه براي پيوستن به اتحاديه اروپا شده‌اند؟ آيا جز اين است كه اتحادِ اروپاي صنعتي و توسعه‌يافته با منابع انرژي روسيه مي‌تواند قطب‌بندي جهاني را دگرگون كند و هژموني اقتصادي ايالاتِ متحده را خدشه‌دار كند؟
 به نظر مي‌رسد كه در شرايط موجود اروپا و ايده اروپا بتواند تنها آلترناتيوِ محتمل براي اين وضعيتِ جنگي باشد. به همين دليل هم ژيژك مقاله خود را به زبان فرانسه (نوول ابزرواتور) و براي مخاطب اروپاي قاره‌اي مي‌نويسد نه براي قدرت‌هايي كه از دريا‌هاي دور براي سرنوشتِ ارزش‌هاي خشكي‌هاي اروپا تصميم مي‌گيرند. «دفاع از اروپا» ابدا آن چيزي نيست كه امروز با پيشاپيش جداساختنِ «اروپا» از جهانِ سوم تبليغ مي‌شود. دفاع از اروپا يعني دفاع از عام‌ترين ايده‌اي كه بشريت به خود ديده‌ است. يعني دفاع از «آزادي» براي همه، نه فقط براي طبقاتِ دارا، نه فقط براي كساني كه چشمانِ رنگي دارند، نه فقط براي نژادي خاص. هر قيدي كه بر آزادي زده شود با خودِ ايده آزادي در تناقض است. سخت‌ترين آزمون سنجش ايده اروپايي امروز سنجشِ دفاع از آزادي ملت‌هاي جهانِ سوم است. مشكلِ ليبراليسمِ امروزْ آن سنتي نيست كه بر آن تكيه زده اتفاقا مشكل اين است كه از سنتِ خودش جدا شده. مشكلِ ليبراليسمِ امروز اين است كه از آزادي در معناي عامِ آن دست شسته است (و ايده آزادي را در معناي انحرافي آزادي ثروتمندان براي خريد و فروشِ همه‌چيز از جمله تجارتِ نيروي كار اسير كرده است.) 
اوروسانتريسم در مقابلِ كمونيسمِ اروپايي
نظريه‌هاي پسااستعماري دشمن شماره يك خود را اوروسانتريسم يا اروپا‌محوري گرفته‌اند. اين نظريه مروج تصويري از اروپاي پير با خاك فرسوده است كه ارزش‌هايي محدود به تاريخ و جغرافياي خودش دارد. اروپايي كه در عصر جديد بزرگ‌ترين مستعمره‌ها را در اختيار داشته است و از منابع و نيروي انساني آنها براي ترقي بهره برده است. اروپايي كه حتي پس از پايانِ دورانِ استعمار دست از چيرگي فرهنگي برنداشته است. اگرچه نظريه پسااستعماري از نظر تاريخي روي نكاتِ درستي انگشت مي‌گذارد ولي به ما نمي‌گويد كه چنين اروپايي ديگر وجود ندارد. امروز حتي غلبه زبان اروپايي روز به روز به حاشيه مي‌رود. كجا زبان‌هاي آلماني و فرانسه و اسپانيولي تابِ مقاومت در برابر هژموني فرهنگِ انگليسي را دارند؟ هرچند «نقدِ» استعمارِ اقتصادي، سياسي و فرهنگي مشروع است ولي نمي‌توان از اين موضع دستاورد‌هاي نظري اروپا را انكار كرد. بدونِ امكانِ «نقد» و ابزارهاي انتقادي (از ولتر و روسو تا كانت و ماركس) كه در اروپا متولد شدند كجا مي‌شد اساسا از خودِ استعمار «انتقاد» كرد؟  ارزش‌هاي بين‌المللي حاكم امروز ارزش‌هاي اروپايي نيستند. امروز مدعيانِ ارزش‌هاي به اصطلاح «اروپا»يي راست‌گراهايي هستند كه براي تجزيه «اروپا» تلاش مي‌كنند. ارزش‌هاي مترقي اروپايي امروز بي‌مكان و آواره شده‌اند. حتي ليبراليسم هم از آزادي دست كشيده و خودش را به يك ايدئولوژي اقتصادي و جغرافيايي (با ارزش‌هاي امريكايي) محدود كرده است (وقتي كه نظريه‌پردازاني مثلِ فوكوياما تريبون اين ارزش‌ها باشند.) به نظر مي‌رسد از نگاهِ ژيژك تنها سنتِ انتقادي و ايده كمونيسم است كه امروز خودش را به عنوانِ ايده‌اي نه براي اروپايي‌ها يا روس‌ها بلكه براي همه كساني كه عليه وضعِ موجود موضع گرفته‌اند جلوه مي‌دهد. اين ايده اگر شناسنامه‌اي اروپايي دارد ولي سال‌هاست كه از آنجا تبعيد شده. مدتي تابعيتِ موقتِ روسيه و چين و كوبا و شيلي و برخي كشورهاي ديگر را به دست آورد ولي امروز پس از پايان دوره از تاريخ. خوشحال است كه آن تابعيت‌ها باطل شده‌اند. پس از مرگِ آن «كمونيسم»، مي‌داند كه به راستي بي‌كشور شده است. محلِ تولد خودش يعني اروپا را نمي‌تواند تغيير دهد. ديگر در جست‌وجوي تابعيتي جديد نمي‌گردد. در نهايت به نامِ خودش در شناسنامه نگاه مي‌كند و توجهش به معناي آن جلب مي‌شود: آنچه متعلق به همگان است (communisme) و چاره‌اي ندارد جز آنكه خود را وقف همگان كند، هركجا كسي با وضعِ موجود سر سازگاري نداشت و در دلِ خود خواستِ دگرگوني را مي‌پروريد آن ايده آنجاست.
1- اين مقاله در كتاب رخداد (اسلاوي ژيژك: گزيده مقالات در نظريه، سياست، دين) با ترجمه علي معظمي منتشر شده است.

ارسال دیدگاه شما

ورود به حساب کاربری
ایجاد حساب کاربری
عنوان صفحه‌ها
کارتون
کارتون