شاعري به شكل الفبا
اميد مافي
مردي كه با درده ايش به عشق بهتان ميزد اگر زنده بود و تنش باران بيامان رشت را صدا ميكرد، همين روزها جشن تولد ۹۲ سالگياش برپا ميشد و با چشمان برق زده آخرين شعرهاي نيمايياش را براي جماعتي واله نجوا ميكرد.پسر محله پامنار كه چشمهايش زير لحد هنوز نيمه باز است، هرگز ساعت را در شعرهايش به ماضي نبرد و گلايههايش از نامهرباني دنيا را بارها ابلاغ كرد.همو كه در دهه سي كار در وزارت پست و تلگراف را رها كرد و براي شندرغاز در تحريريه «سپيد و سياه» واژهها را رج زد و مينيمالهايش را به حروف سربي سپرد، وقتي از بركههاي گمشده گذشت و براي خودش در جهان ادبيات يلي شد، اعتراف كرد «ميعاد در لجن» نقش مهمي در آشنايي او با شعر غربي و استفاده از درونمايهها و تصويرسازيهاي ناب داشته است. مردي چمباتمهزده با سبيلهاي بلند كه در پلك بههم زدني به غول تحريريههاي مهآلود بدل شد و مهر تاييد نيماي بزرگ را بر آثار منثور و منظوم خويش ديد.نصرت رحماني فاتح شعر دهه سي با سه دفتر كوچ، كوير و ترمه دهان منتقدان قسيالقلبي كه با قلمهاي تيز شده، تبعيد شاعر جوان به مسلخ را در ذهن ميپروراندند را باز گذاشت تا چهارپارهها و نيماييهايش به معشوقه قلم بدل شوند.مجنون شبهاي مهتابي با اوهام سردرختي آويخته از لبانش و با ترسيم حزنآلودهترين و غمبارترين تصويرها در آثارش خيلي زود لقب شاعر شعرهاي سياه را به خود اختصاص داد و با اتكا به سبك رمانتيك جامعهگرا، مرگ را عامدانه به سخره گرفت و تا آخرين دم از استهزاي اين عجوزه دست برنداشت.نصرت اما در خانه كوچكش از فرط مهرباني چشمهايش را روي ميز ناهارخوري جا ميگذاشت و همسر و پسرش را ميپرستيد.چنانكه پوران بانويش در جايي گفته بود: زندگي با نصرت، مثل نگهداري از يك شيشه عطر گرانبهاست.شاعر شعرهاي سياه كه دوست داشت در بوستان كلماتش، گل يخ بكارد آنقدر اسير جهان ظلماني پيرامون خويش شد كه در سوگ خانه و خيابان و خاطره بارها گريست و خنجري بر كلمات لاهوتياش نشاند.مردي كه با حريق در باد خواب رز و ريحان ميديد و حروف را به زيباترين شكل درو ميكرد آنقدر در نوع خود بيتكرار بود كه جايزه پرطمطراق تلويزيون ملي ايران را برد تا لختي با نارنجي غروب همپياله شود و شور و شبنم را مصادره كند.نصرت كه در واپسين سالهاي زندگياش از هياهوي پايتخت گريخت و به سكوت رشت پناه برد، با لمس باران سوزني شكل شمال به شكل الفبا درآمد.او بيست و يك سال پيش در يك عصر شرجي ناگهان به مرگ دست كشيد و خود را در تاريكي دهشتناكي جستوجو كرد تا اجل خيره به چشمانش در آن سوي محله پيرسرا سراغش را بگيرد و برايش ياسين بخواند. حالا سالهاست نصرت در چند قدمي ميرزاي جنگلي در سليمان داراب به پهلو خفته و در دنيايي ديگر روي ماسههاي ساحلي دراز كشيده تا خزر با تمام ماهيهايش از او گذر كند. شعرهاي ماندگار مردي كه در غبار گم شد، اما همچنان ادامه اوست.ادامه روزي كه با بغض قبرستان آن سوي رشت در غبارها گم شد و خاموش و رازناك به هماوازي پرندگان دل سپرد.
ياران! وقتي صداي حادثه خوابيد
بر سنگ گور من بنويسيد
يك جنگجو كه نجنگيد
اما شكست خورد...