• ۱۴۰۳ جمعه ۲ آذر
روزنامه در یک نگاه
امکانات
روزنامه در یک نگاه دریافت همه صفحات
تبلیغات
بانک ملی صفحه ویژه

30 شماره آخر

  • شماره 5173 -
  • ۱۴۰۰ سه شنبه ۲۴ اسفند

يادداشتي بر «تهوع» ژان پل سارتر

به سوي وجودي خلل‌ناپذير، مثل موسيقي

محمد صابري

براي جامعه كتاب‌خوان پاريس و در دسترس بودن شاهكارهايي همچون «ژان كريستف»، «در جست‌وجوي زمان از دست رفته»، «مادام بوواري»، «ژرمينال و بينوايان» و ... نوشتن رماني كه از منظر ادبي خيلي قصه جذابي ندارد، جسارتي مثال‌زدني مي‌خواهد. «تهوع» پيش از آنكه يك اثر ادبي به شمار آيد، يك ادعانامه فلسفي پر طمطراق است؛ ادعانامه‌اي به غايت ژرف‌انديش و زيبا گفته و نه چندان باب ميل منتقدان ادبي، چرا كه سراسر قصه در واكاوي‌هاي دروني ضد قهرمان بيگانه با جامعه پيرامونش خلاصه مي‌شود، در تهوع نه عشق داعيه سرفرازي دارد، نه ضلع سومي برايش در نظر گرفته شده، نه صحبت از حقوق از دست رفته فرودستان است و نه كليسا و مسيحيت به پرسش گرفته شده؛ تنها و تنها حرف از جريان سيال ذهن مردي است كه به‌شدت از اطرافيانش رنج مي‌برد؛ انساني گوشه‌گير و در خود فرورفته كه از سنگريزه تا كافه و موسيقي به رازي بزرگ دست مي‌يابد. رازي فيلسوف‌مآبانه كه به اصالت وجود بر ماهيت ختم مي‌شود. از منظري ديگر مي‌توان روكانتن ضدقهرمان «تهوع» را نزديك به مورسو ضدقهرمان «بيگانه» كامو دانست. هر دو از جامعه رو به زوال متنفرند؛ در انزواي شيرين و خودساخته خود زندگي مي‌كنند و زندگي را در عين اقرار به زيبا و جدي بودنش، جدي نمي‌گيرند. ضدقهرمان‌ها البته كه بايد در منش و آداب و طريقه زيست با ديگران تفاوت‌هاي بسيار جدي داشته باشند اما نه از دست تمايزات كليشه مانند سينمايي و هنري؛ آنان مخلوق تفكراتي برجسته، روحي بزرگ و ناراضي و در يك كلمه نگاهي ابرانساني هستند كه در گفتار و پندار و كردار از خود چهره‌اي ابرانساني‌تر و نزديك‌تر به انسانيت ترسيم مي‌كنند.
آنتوان روكانتن ضد قهرماني 30 ساله و مجرد كه در شهر بوويل سكونت داشته و مشغول تحقيق و پژوهش به منظور نگارش كتابي در خصوص يكي از شخصيت‌هاي بزرگ قرن هيجدهم فرانسه به نام «ماركي دورولبون» است. مردي تنها و به دور از ديگران كه صد البته شهرش را دوست ندارد. او در اين انزوا رفته‌رفته در برخورد با اشيا دچار حالت تهوع مي‌شود. نخستين تهوعش را در ساحل دريا، هنگامي كه سنگريزه‌اي در دست مي‌گيرد تجربه مي‌كند. بعدها اين تهوع به امور ديگر نيز سرايت مي‌كند. آنتوان روكانتن در تنهايي خويش به پرسش‌هاي بنيادي در خصوص هستي‌شناسي برمي‌خورد. سوال اساسي رمان «تهوع» اين است: ما چرا وجود داريم؟
«اشيا نبايد لمس بكنند، زيرا زنده نيستند، آدم به كارشان مي‌گيرد، سر جاي‌شان مي‌گذارد، ميان‌شان زندگي مي‌كند: آنها مفيدند، همين و بس. ولي آنها مرا لمس مي‌كنند و اين تحمل‌نكردني است. مي‌ترسم با آنها تماس پيدا كنم. انگار جانوران زنده‌اند. حال متوجه مي‌شوم؛ چيزي را كه دو روز پيش، لب دريا، هنگام به دست داشتن آن سنگريزه احساس كردم، بهتر به ياد مي‌آورم. يك جور دل‌آشوبه شيرين‌مزه بود. چقدر ناگوار بود! و از سنگريزه مي‌آمد، مطمئنم. از سنگريزه گذشت و آمد توي دستم. بله، خودش است، درست خودش است: يك جور تهوع توي دست‌ها.»
منشا اصلي تهوع در واقع اشيا هستند كه به درون روكانتن سرايت مي‌كند. در تجربه بعدي در كافه، معلوم مي‌شود كه تهوع منحصر به يك شيء خاص (سنگريزه) نيست.
«تهوع درون من نيست. آن را آنجا روي ديوار، روي بند شلوار آدولف، در تمام دور و برم احساس مي‌كنم. با كافه يكي است. اين منم كه درونش هستم.»
در همين حال اتفاقي بديع مي‌افتد؛ روكانتن درون تهوع نمي‌ماند. او از گارسن درخواست پخش موسيقي مي‌كند. در اين هنگام با شنيدن نت‌ها و اصوات موسيقي احساس مي‌كند كه تهوع برطرف شده است. در واقع موسيقي فراواقعيتي است كه او را به وراي واقعيت تهوع‌آور اشيا رهنمون مي‌شود. رفته‌رفته ضد قهرمان رمان به ابعاد ديگري از آگاهي دست مي‌يابد. او هنگامي كه صورت خود را در آينه مي‌بيند، مي‌گويد: 
«هيچ چيز از چهره‌ام نمي‌فهمم. مال ديگران معنايي دارد مال من نه. حتي نمي‌توانم حكم كنم كه زيباست يا زشت اما اين در من اثري ندارد. به راستي حتي يكه مي‌خورم كسي بتواند همچو كيفيتي به آن نسبت دهد. انگار يك تكه خاك يا پاره‌سنگي را زيبا يا زشت بناميم.»
روكانتن به واسطه بدن خود وجود دارد اما به منزله ذهن، مي‌انديشد. پس وجود دارد.
«انديشه من خود من است، من به وسيله آنچه مي‌انديشم وجود دارم... نمي‌توانم خودم را از انديشيدن باز دارم. در همين لحظه اگر وجود دارم، به اين سبب است كه از وجود داشتن دلزده‌ام. نفرت و بيزاري از وجود داشتن هم شيوه‌اي است براي واداشتنم به وجود داشتن، به فروبردنم به درون خود.»
در طول رمان روكانتن رفته‌رفته به علت وقوع تهوع واقف مي‌شود. او كه پي برده منشأ تهوع اشيا هستند، بعدها كه خود را به صورت شيء ادراك مي‌كند، درمي‌يابد كه خودش نيز منشأ تهوع است. آنتوان روكانتن پي مي‌برد كه وجود و هستي هيچ توجيهي ندارد. خود او هم جزيي از اين هستي است. پس وجود خودش هم هيچ توجيهي ندارد. در چنين شرايطي روكانتن از نوشتن مطلب در مورد ماركي دورولبون منصرف مي‌شود. او از خود مي‌پرسد:«من كه توانايي آن را نداشته‌ام كه گذشته خود را نجات دهم، چطور مي‌توانم به نجات دادن گذشته ديگري اميد داشته باشم؟»
 در انتهاي رمان روكانتن براي آخرين بار به كافه مي‌رود و درخواست پخش موسيقي مي‌كند. او متوجه مي‌شود كه موسيقي هست، وجودي كه خلل‌ناپذير است، وراي واقعيت است و روكانتن نيز تصميم مي‌گيرد كه باشد. به همان شيوه كه خودش در همان لحظه به خالقان آن موسيقي مي‌انديشد. مي‌خواهد ديگران نيز وجود او را به خاطر بياورند. او موسيقي نمي‌داند اما نوشتن چرا! تصميم مي‌گيرد با نوشتن خودش را ثبت كند. مي‌خواهد جاودانه بماند.

 

ارسال دیدگاه شما

ورود به حساب کاربری
ایجاد حساب کاربری
عنوان صفحه‌ها
کارتون
کارتون