خوانشِ داستان «بوسه شور» از شيرزاد حسن
دلدادگي باختيني
مهدي وحيد دستجردي
عشق براي اثبات وجودي خود چگونه با فلسفه در هم ميآميزد؟ پاسخ اين پرسش را بايد بنياديترين دغدغه شيرزاد حسن، نويسنده كرد در داستان «بوسه شور» از مجموعه داستان «خداحافظ دلدادگي» دانست. راوي عاشقِ داستان «بوسه شور» از همان ابتدا براي متقاعد كردن معشوقه خود «هيرو» به فلسفه پناه ميبرد: «هيرو ميدانست دم از فلسفه ميزنم؛ [...] اما هرگز فكر نميكرد از فلسفه پلي بسازم و روي آن پل شانه به شانه بايستم.» هرچه راوي بيشتر براي وصال معشوق يا به قول خودش «پيوند خوردنِ كاملِ من و تو» فلسفه ميبافد، هيرو بيشتر امتناع ميورزد؛ چرا كه اشتياق فزاينده راوي را ميپسندد:
«چه اشكالي دارد؟ بگذار بيشتر آتش بگيري، چون از آنهايي هستي كه هر قدر برايم بسوزي، بيشتر درباره فلسفه و چيزهاي عجيب و غريب اين دنيا حرف ميزني.» اما راوي عاشقِ ما اينگونه فكر نميكند، او اين تن دادن هيرو به فلسفه را نشانه ترس او ميپندارد «نه، دروغ ميگويي. ترسي دروني داري [...] براي همين است دوست داري فلسفه را با ترست بياميزي.»
راوي داستان اطمينان دارد كه احساس آدمي را هيچ استدلالي مهار نميكند «هيرو، آرزوها و تمناهايي هست كه هر قدر دستكمشان بگيري همچنان مهمند، هيچ عقل و فلسفه و حكمتي [هم] زايلشان نميكند.» نه تنها زايلشان نميكند بلكه اين تمنا تنها و تنها از راه فلسفه است كه معنا مييابد و توجيه ميشود. آنهم نه براي ديگران؛ بلكه براي خودشان، براي عاشق و معشوق. در همين لحظه است كه بحث تنهايي آدمي مطرح ميشود: «خيليخب، ميداني من و تو، حتي تمام عشاق، تنهاييم [...] براي همين انسانها در گريز از تنهايي، به آغوش هم پناه ميبرند.» و چنين برداشتي ما را به سمت و سوي خوانشي باختيني رهنمود ميكند. آنهم جايي كه مايكل هولكوييست در كتاب مكالمهگرايي از زبان ميخاييل باختين، نظريهپرداز شهير روس ميگويد: ««خود» يا «نفس» هرگز نميتواند به تنهايي سازنده خود باشد» (هولكوييست، 1395: 42) پس آن چيز كه ناتمامي اين «خود» را كامل ميكند چيست...؟ راوي عاشقِ داستان ما گويي از سر نيازِ به وصال، جواب اين سوال را ميداند و علت تنهايي و ناتمامي خود (عاشق) را ديگري (معشوق) معرفي ميكند «چون تنهايي من به خاطر دوري از توست يا بهتر بگويم: گرچه نزديكي ولي دوري ميكني!» (حسن، 1400: 34). از اين نقطه به بعد گويي مولف روايت را بر پايه يكي از مولفههاي اصلي باختيني يعني «خود و ديگري» پيش ميبرد. راوي در ادامه استدلال خودش ابتدا به آينه اشاره ميكند كه بدون آن هيچكسي خودش را نميبيند اما خيلي زود آينه را هم زير سوال ميبرد؛ چرا كه معتقد است «بيترديد آينه هم دروغگوست. به خودت نگاه كن، هر آينهاي طرف راست را در سمت چپ و طرف چپ را در سمت راست نشان ميدهد.» پس از آن يكي يكي سراغ حسهاي چندگانه آدمي ميرود تا عدم توانايي آنها را در قبال «خود» نشان بدهد، براي نمونه حس لامسه: «من و تو هركدام دو دست داريم. ميتوانيم همهچيز را لمس كنيم. هرچه در اين جهان موجود است را ميتوانيم با اين دستها لمس كنيم. بفهميم گرم است يا سرد، نرم است يا سخت، صاف است يا زبر. همينجور هم تو، اما دستهاي ما نميتوانند خودشان را لمس كنند» يا بينايي «چشمانت، چشم من ميتواند همهچيز را ببيند، اما هيچ چشمي نميتواند خودش را ببيند» كه هيرو بلافاصله در جوابش مساله را از زاويهاي ديگر پيش ميكشد «درست است. اما اينطور نيست، من به چشمان تو نگاه ميكنم، در آنها لهيب عشق را ميبينم. تو هم به چشمان من نگاه ميكني...». اين جايگزيني ممكن است در وهله اول راوي عاشق را مجاب كند «به حرف تو كه باشد نبايد احساس تنهايي كنم و از اين غصه بخورم كه با چشمانم نميتوانم چشمان خودم را ببينم؛ گرچه همه دنيا را با آنها ميبينم، چون تو به جاي من به چشمانم نگاه ميكني و من هم به جاي تو چشمانت را ميبينم» ولي در ادامه باز هم قانع نميشود و با سوالات بيشماري دست به گريبان خواهد شد.
«گيرم اينطور باشد اما سوالم اين است: من براي خودم زندهام يا تو؟ آيا مالك تن خودم هستم؟ [...] چرا به جاي من به چشمانم نگاه ميكني؟ چرا به جاي تو به چشمانت نگاه ميكنم؟ چرا بايد خودم نتوانم چشمان خودم را ببينم؟ با دست خودم دستهايم را لمس كنم؟ با زبانم همهچيز را بچشم در حالي كه زبانم نتواند خودش را بچشد؟ براي خودم زندهام يا به خاطر تو؟» و اين همان دغدغه بنياديني است كه همواره نظريهپردازاني مانند باختين سعي در تئوريزه كردن آن داشتهاند. مواجهه با اين امر كه چرا انسان خودبسنده نيست...؟ و به تنهايي كامل نميشود...؟ يكي از دستاويزهاي باختين در توجيه اين مساله ردِ مطلق بودن مفهوم «خود» است «خود نيز [...] نسبي است و وابسته به وجودش در نزد ديگري. [...] هيچكدام از براي خود و بدون همراهي يا حضور همزمان ديگري، معنا ندارد. به همين ترتيب، خود نيز چيز واحدي نيست، بل در يك رابطه است كه معنا مييابد، رابطهاي ميان خود و ديگري» (هولكوييست، 1395: 68)
به واقع اين شناخت «خود» و تكامل آن، به ميزان زيادي بستگي به دريافت طرف مقابل يا همان «ديگري» دارد. همين دريافتهاست كه نواقص «خود» را برطرف كرده و او را به سوي تكامل سوق ميدهد «من چگونه «خود»م را از «ديگري» ميگيرم: به صرف وجود مقولههاي «ديگري» است كه من ميتوانم به موضوع ادراك خود بدل شوم. من «خود»م را زماني ميبينم كه درمييابم ديگران ميتوانند آن را ببينند.» پس چنين است كه مبحث دوست داشتن و عشق ورزيدن نيز به نوعي در دل مفهوم «خود و ديگري» معنا مييابد و راوي عاشق ما به مساله اساسي پي ميبرد «هيروجان نميفهمم تو را در خودم دوست دارم يا خودم را در تو؟ دوستت دارم چون به تو نيازمندم يا به تو نيازمندم چون دوستت دارم؟» هولكوييست با متصور شدن صحنهاي سعي ميكند تا به سادهترين وجه ممكن دست به تفسير «خود و ديگري» بزند «خود و ديگري در اتاقي مقابل هم نشستهاند. غير از چيزهايي كه مشتركا ميتوانند ببينند، چيزهاي ديگري هستند كه تنها خود ميتواند ببيند (از جمله آنچه در پشت سر ديگري است) و چيزهايي كه تنها ديگري ميتواند. [...] هر يك از آنها نسبت به ديگري از نوعي «مازادِ ديدن» برخوردار است. بنابراين هر يك از آنها براي آنكه به شناختي كامل از آن فضاي شناختي دست يابد بايد مازاد ديدن ديگري را از آن خود كند» (هولكوييست، 1395: 286) بله؛ اينچنين است كه در رابطه عاشقانه نيز تنها و تنها وصال به معشوق نيست كه نيروي محرك عاشق يا همان «خود» ميشود؛ بلكه نوعي تلاش است براي رسيدن به تكامل. جستوجويي است براي دست يافتن به آن ناداشتههايي كه همواره از آن غافل بوده است و اكنون تمامي آنها را در رسيدن به آن «ديگري» است كه ميبيند و دنبال ميكند.
پس ميتوان نتيجه گرفت كه در رسيدن به آن چيزي كه راوي عاشق داستان «پيوند خوردنِ كاملِ من و تو» ميناميد، فقط وصال به معشوق نيست كه نقش اصلي را ايفا ميكند. در كنارش دست يافتن به تمامي آن چيزهايي كه از عهده «خود» برنميآيد هم موثر است، چرا كه جاي خالي تكتك آن كمبودها در وجود «خود» و «ديگري» نمايان است «گناه بزرگي است نتوانيم خودمان را ببوسيم، خودمان را در آغوش بگيريم. اينطور پيش برود ديوانه ميشوم، چون نميتوانم به خودم و ذات خودم برسم. آخر خيلي سخت است كه نتوانم خودم را در آغوش بگيرم و دلداري بدهم» بله، عشق در ظاهر رسيدن به معشوق است اما در باطن چيزي جز تلاش براي دست يافتن به «خود»ي عاري از نقص و ناتمامي نيست. در پايان داستان و با آگاهي يافتن هيرو به نيازهاي خود و راوي است كه قانع ميشود تا در كنار پيوند خوردن كامل با راوي، به تكامل برسد.
منابع:
* حسن، شيرزاد (1400)؛ خداحافظ دلدادگي، ترجمه مريوان حلبچهاي، چاپ دوم، نشر ثالث
* هولكوييست، مايكل (1395)؛ مكالمهگرايي، ترجمه مهدي اميرخانلو، انتشارات نيلوفر