غنيمت شمر اين يك دم را
شينا انصاري
وقتي بحراني در زندگي پيش ميآيد، معمولا شمايلي ابدي در ذهن ما به خود ميگيرد، انگار اين بحران قرار است در تمام طول زندگي، با همان احساس تلخي كه در لحظه نخست تجربهاش كرديم ادامه داشته باشد، اما اينطور نيست. انسان ذاتا انعطافپذير است و با وجود همه شكنندگياش ياد ميگيرد چگونه خود را با شرايط و سختيهاي جديد سازگار كند و تاب بياورد.
اين تابآوري البته در افراد مختلف، متفاوت است اما به هر طريق بحرانهايي كه در مسير زندگيمان سبز ميشوند به تدريج طعم تلخ اوليهشان را از دست ميدهند، حالا نه اينكه دلچسب بشوند نه! نهايتا اينكه ديگر اين بحران كه در زندگيات اتفاق افتاده است را پذيرفتهاي و بعد از مدتي نه به شكل بحران كه مانند مشكلي كه بايد با آن روبهرو شوي ميشناسيش. درباره بحران بيماريهاي سختي چون سرطان اين انطباق و سازگاري قدري سختتر است چون خبرش ميتواند كل زندگي آدم را به هم بپيچد، انگار همه فرصتهايي كه در زندگي داشتهاي به يكباره از كف رفته است، احساس تعليق ميكني و مسير
پيش رويت تاريك و مبهم هست. خود را با انبوه كارهاي نكرده مواجه ميبيني. وقتي از بيرون به خودت نگاه ميكني يكه ميخوري و ميپرسي آيا جايي كه ميخواستي باشي همينجاست؟ اگر قبل از بيماري كسي از تو ميپرسيد چه كارهايي نكردهاي شايد در نهايت دو يا سه كار مهم را ميشمردي اما حالا حافظهات تيز شده و ميتواني انبوهي از كارها را فهرست كني: سفرهايي كه دوست داشتي بروي، كتابهايي كه قرار بود بخواني، فيلمهايي كه ميخواستي يك روز ببيني، كارهاي خوبي كه بنا داشتي انجام دهي و هزار و يك برنامه و تصميم، پيش چشمانت ميآيند و از خود ميپرسي هنوز فرصت داري؟ حجم اين فهرست بلند بالا فشار زيادي به تو وارد ميكند. دچار اندوه ميشوي براي فرصتهايي كه استفاده نكردي و كارهايي كه ميتوانستي انجام دهي و ندادي. ميخواهي آنقدر فرصت داشته باشي تا كارهاي ناتمام را به سرانجام برساني.
بعد از مواجهه با اين بيماري كه همه آن را ترسناك ميدانند چنان رويينتن ميشوي كه مشكلات بزرگ قبلي، ديگر در نظرت مهم جلوه نميكنند. حالا بحث بقاست، مساله زندگي و اولويتهايي كه در سالهاي عمر سپري شده از آنها فاصله گرفتي. ميخواهي زوايد را از زندگيات كنار بزني، لفافههايي كه انرژي تو را ميگيرند؛ اين زندگي و تتمهاي كه از آن مانده است ديگر تمام دارايي توست. كاشكي راه ديگري به جز اين بيماري بود كه به ما ميفهماند زندگي چقدر ارزشمند است، انگار بايد چشم در چشم مرگ بدوزي تا قدر زندگي را بفهمي. سختترين درمانها را تاب ميآوري، زهرترين داروهايي كه بدنت به خود ديده و حيرت ميكني كه تا كجا توانستهاي تاب بياوري. مرگ ديگر توفاني در دوردستهاي زندگيات نيست، او آرام در كنارت ايستاده و تو را به بازي گرفته است. با اين حال تو ميخواهي در زندگي غوطهور شوي و از هر لحظهاش استفاده كني. تلنگر سرطان بسيار سنگين است، از هم ميپاشي تكه تكه ميشوي ولي درنهايت تكههايت را جمع ميكني و به هم بند ميزني، زندگي برايت گوهري ميشود ذيقيمت كه اگر رنج و مرارت درمان بگذارد و اندك تواني بيابي دوست داري بهتر و زيباتر زندگي كني، ميخواهي به شور زندگي چنگ بزني، هداياي دنيا را بيمعطلي و فوت وقت بپذيري، دم را دريابي و لحظه به لحظه زندگي كني!