گزارش سفر به بوچا، شهر آتش و خون
باز ميگردند تا گل لاله بكارند
علي پاكزاد| خبرنگار اعزامي اعتماد
سرباز ميگويد: «از حياط كليساي سنتاندرو در مركز شهر جسد دهها نفر بيرون آورده شده است. ميتواني كيسههاي سياهي را ببيني كه خانوادههاي ما در آنها آرميدهاند....»
به بوچا رسيدهام؛ شهر آتش و خون. هنوز هم گورهاي جمعي در بوچا كشف و باز ميشود. هنوز هم آثار جنگي كه ادامه دارد را ميشود ديد و بر آن گريست.
تا به حال قدمهايم را تا به اين اندازه محتاطانه بر نداشته بودم. هر قدم اشتباه ميتوانست به قيمت جان اطرافيانم تمام شود. مه و دود همه جا را فراگرفته است. گويي كابوسي را ميبينم كه به نظر رويت نسخهاي از آخرالزمان است. يك خيابان كه انتهاي آن به ابديت ميرسد. ساختمان سالمي وجود نداشت و مكانهاي قابل سكونت انگشتشمار بودند. حالا فقط تكههاي آهنهاي زنگزده در خيابان قابل مشاهده بود. بوي نا و سكوت ممتدي كه گاه پرواز پرندهاي آن را ميشكست خبر از وقوع يك فاجعه شوم و عظيم در يك شهر كوچك ميدادند. درختان به جاي ريشه در خاك، در وسط خيابان آواره بودند. اثري از زندگي نبود. فقط ماموران آتشنشاني و ارتش...
كسي مواظب كسي نبود. همه ترسيده بودند و در توهم وقوع دوباره يك فاجعه بودند؛ همه به دنبال جلوگيري از فجايع بيشتر بودند.
بله، اين متن روايتي از شهر جنگزده و مصيبتزده بوچا است. شهري كه ديگر شهر نيست و تبديل به خرابهاي شده است.
آرامآرام كه گوش ميسپاري صداي گريههاي كودكاني كه دفتر نقاشيهايشان را نصفه رها كرده و گريختهاند و بچههايي كه ديگر نيستند را ميشنوي. انگار انعكاس صدايشان در لابهلاي ديوارهاي مخروبه شهر مانده است.
در ميان خرابهها قدم ميزنم و گاه نگاهم با نگاه تلخ مردم بازگشته به شهر گره ميخورد. از كساني كه در آن حوالي پرسه ميزنند ميپرسم به كدامين گناه؟ با كدامين دشنه و گلوله و رگبار؟ و چرا؟
اما اينجا هم هوا بس ناجوانمردانه سرد است و سرها در گريبان. چهرهها مغموم، دلها افسرده و زبانها بند آمده...
بهتم آنقدرها هست كه گاه دستي به ديوار بگيرم و قدري تامل كنم و هيچ نبينم. خانه به خانه پيش رفتم. با خود گفتم حتما در خيابان بعدي يا خانه بعدي اوضاع كمي بهتر است. اما اي كاش وارد خانه مردم نميشدم. هيچ چيز سر جاي خودش نيست. مبل و صندلي كه سهل است، زمين در زير پاي ساكنين دهان باز كرده.
خانههاي ويرانه با خرده وساِيلي مختصر كه سربازان ارتش متخاصم روي ديوار آنها با اسپري قرمز نوشته بودند كه: «اينجا متعلق به ما است و شما بايد برويد»... فكر كنيد به خانه شما آمدهاند و به زور از شما ميخواهند كه از خانه خودتان بيرون برويد! شما ميرويد يا ميمانيد؟
به محل كشف گور دستهجمعي ميروم. پاهايم سست شده است. چه خوب كه دير آمدهام و آن دهها جنازه در هم كوبيدهشده و خونآلود را نديدم. همان جنازههاي كه بدون مقاومت معدوم شده بودند.
چند روز پيش كه وارد اوكراين شدم، آندري نبيتوف، رييس پليس منطقهاي كييف، پايتخت اوكراين در بيانيهاي اعلام كرده بود كه 40 جسد پيدا شده در يك گور دستهجمعي در شهر بوچا متعلق به غيرنظاميان است. نبيتوف با اشاره به اينكه ارتش روسيه مرتبا عليه غيرنظاميان در بوچا تيراندازي كرده و برخي از اين افراد در نتيجه اين تيراندازيها كشته شدهاند، گفته بود: غيرنظاميان زن و مرد 40 تا 60 ساله نيز در ميان كشتهشدگان وجود دارند كه هيچ مقاومتي نشان ندادهاند.
حالا ديگر كارشناسان پزشكي قانوني و جرمشناسي اجساد را مورد بررسي قرار داده و نظر خود را ثبت كردند.
يكي از سربازها كه با او همكلام شدهام، ميگويد زخمهاي گلوله روي سر و اعضاي بدن اجساد نشان ميدهد كه بسياري از غيرنظاميان بر اثر شليك گلوله خودكار يا اسلحه تك تيراندازها جان خود را از دست دادهاند. كاش به آن منطقه نميرفتم.
اين شهر كوچك 36 هزار نفري اكنون تقريبا خالي از سكنه است. دسترسي به اين شهر ديگر سخت شده زيرا راههاي ارتباطي مسدود است و ارتش و نيروهاي امدادي 24 ساعته در حال خاكبرداري و ساختوساز براي بازگشت به شرايط عادي هستند. همه در التهاب اينكه نكند گور دستهجمعي ديگري در راه باشد و هست، هست، هست...
به خانهاي رفتم. ورودي در خانه يك مين خنثي نشده بود كه ارتش اوكراين درخواست كرد كه به آن نزديك نشويم. وارد خانه شديم بوي سوختگي در تمامي مناطق خانه قابل استشمام بود. صاحب خانه و خانوادهاش در ورودي در خانه كه حياط كوچكي هم داشت بهتزده به ما نگاه ميكردند. البته نگاهشان به ما بود اما حواسشان جاي ديگر، درست مثل وقتي كه به مناطق زلزلهزده ايران ميرفتم...
پاركينگ اين خانههاي كوچك در ورودي درب خانه و در داخل حياط طراحي شده است و به محض ورود با لاشه سوخته ماشين صاحب خانه روبرو شديم. از او با زبان انگليسي پرسيدم كه آيا با ما مصاحبه ميكند او هم در جواب دست راست من را گرفت و با سرعت مرا به داخل خانه برد. گويي به من ميگفت كه اين وضعيت آيا نيازي به مصاحبه دارد همهچيز عيان است خودتان ببينيد.
راست ميگفت چيزي براي گفتن نبود زيرا چيز خاصي از خانه او باقي نمانده بود. دود بود و سياهي و لوازم تكهتكه شده.
هنوز هم از آن خيابان جسد بيرون ميآوردند. باوركردني نيست. درهاي يخچال خانه باز بودند و تمام مواد غذايي به بيرون ريخته شده بود. مثل اينكه چند نوجوان نابالغ به پيكنيك آمده و همهچيز را به هم ريخته باشند.
اين شهر كوچك شمال غربي كيف حالا ميتواند ديگر بخشي از نقشه نباشد اما مردم اين شهر و تمام كساني كه ماندهاند روحيه بالايي دارند و اميدوارند با مقاومت، تغيير ايجاد كنند. همانطوركه تا الان اين كار را كردهاند.
سربازها ميگويند ارتش پوتين اكنون خيلي به دوست صميمياش در شمال اوكراين و مرز بلاروس نزديك است و از قسمتهاي شمالي اوكراين خارج شده است.
صاحبخانه به من ميگويد اين مردم حتي يادشان رفته است كه عكسهاي يادگاريشان را با خود ببرند عكسهايي كه هر كدام بازگوكننده خاطراتي عميق و جانكاه هستند. اما ما به خانه بازميگرديم و اكنون بسياري در راه بازگشت هستند و دشمن از اينجا گريخته است... او به آرامي گلدان اتاقش را كه گلي قرمز رنگ دارد آب ميدهد. به نظرم گل لاله است.