• ۱۴۰۳ جمعه ۲ آذر
روزنامه در یک نگاه
امکانات
روزنامه در یک نگاه دریافت همه صفحات
تبلیغات
بانک ملی صفحه ویژه

30 شماره آخر

  • شماره 5189 -
  • ۱۴۰۱ دوشنبه ۲۹ فروردين

گل سرخ

اميد توشه

تيغ گل رفت توي انگشتم. آخ‌ ريزي گفتم. گلفروش متوجه شد. از روي كاغذ كاهي پيچيده روي دسته گل رز عدل دستم را گذاشته بودم روي همان يك دانه تيغي كه گلفروش نپيچيده بود. با عذرخواهي گفت كه بدهم تيغ را بچيند. عجله داشتم. همين جوري هم دير شده بود. انگشتم را گرفتم بين دو دندانم و كمي فشار دادم و از گلفروشي خارج  شدم.
در مسير فكر مي‌كردم چه بايد بگويم. هميشه حرف زدن برايم سخت بود. بچه كه بودم تمام درس‌ها را مثل بلبل توي آينه تكرار مي‌كردم، اما وقتي مي‌رفتم پاي تخته لالموني مي‌گرفتم. زبانم سفت مي‌چسبيد به سقف دهنم و دستانم يخ مي‌كرد. همه ‌چيز يادم مي‌رفت. سنم كه بالاتر رفت، بهتر نشدم؛ به خصوص وقتي قرار بود احساسم را بگويم. سكوت مي‌كردم. اما با خودم قرار گذاشته بودم اين‌بار فرق كند. مثل همين دسته گل. من تا به حال براي هيچ  مردي گل  نخريده  بودم.
آخر هفته پيش خانه يكي از دوستانم ديدمش. شوهر دوستم وسط مهماني با خنده اشاره كرد به رفيقش: «تابلو از تو خوشش اومده. تا  كي مي‌خواي  مجرد  بموني؟»
خودم هم نگاه‌هاي سنگينش را احساس كرده بودم. اما خودم را زده بودم به آن راه. از آخرين رابطه‌ام دو سال مي‌گذشت و مي‌ترسيدم دوباره بيفتم در گرداب حرف زدن راجع به خودم و افكارم و در نهايت متهم شوم به سنگدلي. شب كه به نيمه رسيد و همه سرگرم خودشان بودند، آمد كنارم و شروع كرد به حرف زدن. از خودش گفت. سعي كردم تا جايي كه مي‌توانم مودب و پذيرا باشم. از لحن حرف ‌زدن و تيپ و قيافه‌اش خوشم آمده بود. برخلاف من رها بود. خيلي رك گفت كه از من خوشش آمده و مي‌خواهد بعدا من را ببيند. شماره‌ام را خواست و من هم مثل مسخ شده‌ها تلفنم  را  گفتم. 
تا ديروز كه زنگ زد صد دفعه خودم را لعنت كردم چرا شماره‌ام را دادم. مدت‌ها بود اينقدر منتظر كسي نبودم. به دوستم گفتم. كلي بد و بيراه بارم كرد. چند توصيه هم كرد كه سر اولين قرار چگونه باشم. نظر تراپيستم هم اين بود كه يك خط قرمز را بشكنم. چيزي كه سال‌ها دلم مي‌خواست و از قضاوت ديگران ترسيده بودم. هنگامي كه دانشجو بودم در يك فيلم ديده بودم دختري جسور سر اولين قرار گل برده بود براي مرد. از صبح هزار بار شير يا خط انداختم چكار كنم  و حالا دسته گل  روي صندلي ماشين  بود.
قبل از اينكه وارد كافه شوم تمام حرف‌هايم را مرور كردم. مي‌خواستم اين‌بار حرف بزنم. مي‌خواستم بگويم چه احساسي دارم و در تمام طول هفته به او فكر كرده بودم. بگويم چقدر خوشحال شدم كه دعوتم كرده و اينكه مي‌خواهم  بيشتر  بشناسمش.
تا مرا ديد با خوشرويي و لبخند آمد سراغم. چشمانش از ديدن دسته گل برق زد و از من گرفت و تشكر كرد و خودش را ذوق‌زده نشان داد و من مثل مترسك سر جاليز فقط نگاهش كردم. تمام زورم را جمع كردم و جواب محبتش را با چند لبخند  دادم.
تا پيشخدمت سفارش‌ها را بياورد از مهماني آن شب حرف زد. تمام تلاشش را مي‌كرد كه سكوت مرا بشكند. فنجان قهوه‌اش را گذاشت روي ميز و گفت: «از اون شب تا الان يك دقيقه هم نبوده كه بهت فكر نكرده باشم. واقعا خوشحالم كه  ديدمت.»
دلم مي‌خواست داد بزنم: «منم همين‌طور»، اما زبانم در دهانم نمي‌چرخيد. از ترس اينكه متوجه حالم نشود، صورتم را به سمت ديگري برگردانم. بدتر شد. نگران پرسيد: «فكر كنم ناراحتت كردم.»
مثل احمق‌ها دستم را در هوا تكان دادم اما باز هم چيزي نگفتم. تابلو خورده بود توي پرش. چقدر سخت بود كه نمي‌توانستم بگويم من هم دوستش دارم. فضاي كافه داشت خفه‌ام مي‌كرد. نبايد مي‌آمدم. تا كنار ماشين همراهم آمد. داشتم با چند جمله بريده تشكر مي‌كردم كه ناگهان آخي گفت و انگشت خونينش را فشار داد و با لبخند گفت: «بالاخره گل‌هاي زيبا هم بي‌عيب نيستند. خارهاشون خيلي تيزه.» و سپس دسته گل را گرفت نزديك دماغش و بو كشيد. باز هم هيچي نگفتم تا رفت.

ارسال دیدگاه شما

ورود به حساب کاربری
ایجاد حساب کاربری
عنوان صفحه‌ها
کارتون
کارتون