• ۱۴۰۳ سه شنبه ۲۹ آبان
روزنامه در یک نگاه
امکانات
روزنامه در یک نگاه دریافت همه صفحات
تبلیغات
بانک ملی صفحه ویژه

30 شماره آخر

  • شماره 5191 -
  • ۱۴۰۱ چهارشنبه ۳۱ فروردين

درباره «ايثار» آخرين فيلم آندري تاركوفسكي

گوش سپردن به صداي باد

حسين عيدي‌زاده

اينگمار برگمان گفته بود كه زندگي آدم‌ها در گوتلند يك نبرد هر روزه است، يك تلاش بي‌وقفه و يك مبارزه بدون پايان. گوتلند جزيره‌اي است كه لوكيشن آخرين فيلم آندري تاركوفسكي يعني «ايثار» شد. الكساندر، شخصيت اصلي فيلم در گوتلند و خانه‌اش در اين جزيره تنها زيبايي ديده، براي او وزش بادي كه هرگز از حركت نمي‌ايستد، راهي است براي پيوند با دنياي طبيعي گذشته، دنيايي كه روز به روز دارد تغيير مي‌كند و سرعت اين تغييرها چنان بالاست كه ديگر آدم‌ها فرصتي براي درنگ كردن ندارند. الكساندر براي همين شايد زندگي در اين خانه دور از ديگر خانه‌ها را انتخاب كرده باشد، او مي‌خواهد تا جايي كه مي‌شود با دنياي پيرامون خودش هم‌نبض شود و با ريتم آن نفس بكشد. الكساندر گويي پيامبري است كه روي زمين در انتظار نشسته تا روز موعود فرا برسد و براي نجات انسان دست به كار شود. اما چون هر پيامبر ديگري او با شك و ترديد هم دست و پنجه نرم مي‌كند، نااميد است و انگار جز پسر كوچكش «مرد كوچك» به چيزي در اين دنيا اميد نداشته باشد و احتمالا براي همين هم هست كه همراه او آن درخت را مي‌كارد و به او سفارش مي‌كند چطور آن را آبياري كند. الكساندر در روز تولدش سرگشتگي را تجربه مي‌كند كه احتمالا پيغامبرها در روز مبعوث شدن تجربه مي‌كنند: او از بودن در كنار خانواده خود خرسند است اما دنيا در آستانه تغيير است، جنگي تمام عيار بشر را تهديد مي‌كند و روز تولد الكساندر آرام آرام به تركيبي تشخيص‌ناپذير از رويا و كابوس و خيال بدل مي‌شود. ايمان الكساندر در همين روز به آزمايش گذاشته مي‌شود، او هم دست به دعا برمي‌دارد و با خداي خود پيمان مي‌بندد و هم ديدار يك ساحره را مي‌پذيرد و آن لحظه آيكونيك شناور شدن بر فراز تخت را رقم مي‌زند. گاهي معجزه از دل يك رخداد بسيار تنانه و انساني و زميني آفريده مي‌شود. دنيا گويي به آخر نمي‌رسد اما براي الكساندر ديگر چيزي براي زندگي كردن باقي نمانده. او با خداي خود پيماني بسته و حالا بايد به آن عمل كند. الكساندر حتي اهميت نمي‌دهد كه اين دگرگوني دنيا به دليل التماس و دعا و پيمان او با خداست يا به دليل ديدار با ساحره. چيزي كه براي او مهم است عمل به وعده خويش است: ايثاري بزرگ. دست شستن از هر چه دوست دارد كه اين بزرگ‌ترين فداكاري و از خودگذشتگي است.
«ايثار» آندري تاركوفسكي كم و بيش روايتي است از ايثار الكساندر . مثل بسياري از روايت‌هاي تاريخي و مذهبي، او در انتها همچون يك پيامبر ديوانه به نظر مي‌رسد و ديگران توان درك او را ندارند. اما او كار خودش را انجام داده و رسالت خود را به پايان رسانده. به پايان فيلم كه مي‌رسيم گويي تازه به آغاز دنيا رسيده‌ايم. در دنيايي كه از جنگي تمام عيار رهيده، عجيب نيست كه پسر الكساندر بالاخره به سخن بيايد و بگويد: «در آغاز كلمه بود.» و با درنگي بپرسد: «اما پدر، چرا؟» شايد اگر در آغاز كلمه نبود كار دنيا به آخرزمان‌هاي متعددش نمي‌رسيد. در زمان ساختن «ايثار» تاركوفسكي با گروهي از افراد به زبان‌هاي مختلف كار مي‌كرد و مترجمي داشت كه گاهي بايد از چهار زبان ترجمه مي‌كرد تا آدم‌هاي پشت و جلوي دوربين منظور هم را بفهمند. نقل است كه تاركوفسكي جايي در ميانه ساخت فيلم و شنيدن زبان‌هاي مختلف از مارك تواين نقل مي‌كند كه «اگر تخيل‌تان تار باشد، نمي‌توانيد به چشمان‌تان متكي باشيد.» و همين جمله باعث مي‌شود كه عوامل فيلم بفهمند خيلي هم نيازي نيست با هم صحبت كنند تا همديگر را درك كنند. «ايثار» دعوت به كمتر گفتن و بيشتر نگاه كردن هم هست. اين خاطره كه منتقدي سوئدي آن را نقل كرده (و روبرت صافاريان در كتاب «درباره تاركوفسكي» آن را ترجمه كرده) چه واقعيت داشته باشد و چه نسخه باآب‌وتاب واقعيت باشد، دنياي پشت دوربين و جهان فيلمي «ايثار» را به هم پيوند مي‌دهد. شخصيت‌هاي فيلم با هم حرف مي‌زنند اما گويا همديگر را نمي‌شنوند. براي همين هم هست كه به مونولوگ روي مي‌آورند و نه ديالوگ و حتي گاهي رو به دوربين نگاه مي‌كنند و سخن مي‌گويند. انگار در جهان فيلم كسي صداي آنها را نمي‌شنود كه به مخاطب فيلم روي مي‌آورد. «مرد كوچك» شايد بيش از همه اين مساله را درك كرده باشد كه سخن نمي‌گويد. توجيه علمي وجود دارد، او زير تيغ جراحي رفته و فعلا نمي‌تواند حرف بزند. اما به حرف آمدنش در انتهاي فيلم آنقدر طبيعي و راحت است كه انگار حرف نزدنش تصميمي خودخواسته بوده. چه اهميتي دارد سخن بگويي وقتي كسي تو را نمي‌شنود. جالب اينجاست كه آدم‌ها صداي موتور جنگنده‌ها را خوب مي‌شنوند اما صداي ديگري را كه كنارش نشسته يا ايستاده نمي‌شنوند. حتي در جايي كه الكساندر زندگي مي‌كند، اين جزيره كه انگار از هر چيز صنعتي پيشرفته به دور است هم كسي صداي ديگري را نمي‌شنود. شايد اين آشكارترين استعاره تاركوفسكي در «ايثار» براي بيان يأس و نااميدي او از امكان پيوند ميان آدم‌ها باشد و در همين لحظه است كه پيوند بعيدي ميان او و ميكل آنجلو آنتونيوني شكل مي‌گيرد، دو فيلمسازي كه در دو ساحت متفاوت و دور از هم از دردي مشترك صحبت مي‌كنند: فقدان پيوند انساني در روزگار جديد و هر دو فيلمساز كلام را محدود مي‌كنند شايد آدم‌ها بالاخره چشم‌هاي‌شان و گوش‌هاي‌شان باز شود.
«ايثار» واپسين فيلم تاركوفسكي است، اما من دوست ندارم بگويم وصيت اوست. نيازي به استفاده از اين كلمات نيست تا بزرگي اين فيلم و فيلم‌هاي ديگر او را بيان كرد. براي همين ترجيح مي‌دهم از يك لحظه شخصي در اين فيلم نام ببرم؛ برخي فيلم‌ها به جايگاهي مي‌رسند كه نيازي به تاييد يك نفر ديگر ندارند و آنچه باقي مي‌ماند روايت‌هاي شخصي از آن فيلم است. در بخش پاياني فيلم و قبل از آتش زدن خانه، الكساندر وقتي مشغول جمع كردن وسايل و روي هم تلنبار كردن آنها مي‌شود، هر جا نوشيدني ته ليواني مي‌بيند، آن را سر مي‌كشد. يك رفتار از روي عادت، انگار مي‌خواهد اسراف نكند و چيزي را بي‌خودي به دور نريزد. رفتاري بسيار متناقض چون او دارد تمام زندگي خود را همراه با تمامي وسايل به‌دردبخور آن  به آتش مي‌كشد و از بين مي‌برد. براي من اين لحظات كوتاه نگذشتن از ته‌پياله‌ها، همان ثانيه‌هاي جادويي هستند كه در هر فيلمي به دنبال آن هستم. در اين لحظه است كه بعد انساني الكساندر با بعد ماورايي او روبه‌روي هم قرار مي‌گيرند بدون اينكه او اصلا متوجه اين امر شود. كار او مي‌تواند از سر عادت باشد، درست مثل كسي كه فرداي مهماني در حال جمع كردن وسايل و مرور لحظات خوش، از اين ليوان‌هاي تقريبا خالي هم نمي‌گذرد و آنها را مي‌نوشد تا با چشيدن طعم آن، لحظات و خاطرات خوش شب رفته را به ياد بياورد. الكساندر ناخودآگاه با اين كارش لحظات گذراي خوشي زندگي زميني را دوباره مزه‌مزه مي‌كند پيش از آنكه آن آمبولانس براي آمدنش پيدا شود؛ او كارش را انجام داده، ايثارش را عملي كرده و حالا با خاطراتي تلخ و سكرآور به دنياي ديگري مي‌رود.

 

ارسال دیدگاه شما

ورود به حساب کاربری
ایجاد حساب کاربری
عنوان صفحه‌ها
کارتون
کارتون