كمبود روغن؛ كمبود مرام
ابراهيم عمران
براي خريد هفتگي گهگاهي به فروشگاههاي زنجيرهاي محل ميروم. البته بسيار كمتر مبادرت بدين كار ميكنم. چه كه باور دارم سوپرماركت و بقاليهاي محل هم بايد ناني بخورند و كسب درآمدي داشته باشند و از طرفي خريد در فروشگاههايي چون رفاه و شهروند و اتكا و هايپرهاي بزرگ خوب بدان بنگريم، كمي گرانتر است كه بحث اين نوشته نيست. رفتن به خريد مصادف شده بود با كمبود روغن و آنچه روزهاي قبل شنيده بوديم. ما نيز روغن تمام كرده بوديم و چون به تعطيلي خورده بود، قرار شد در خلوتي اين فروشگاهها، سري بدانجا بزنيم. قفسه روغن كه روغنهاي معمول موجود نبود و متصدي قسمت هم تصديق ميكرد طي روزهاي قبل، هر چه روغن بود به فروش رفته. البته روغنهايي مثل كنجد كه قيمت بالايي دارد، در قفسه خودنمايي ميكرد. مقداري اجناس ديگر خريدم و چون نزديك خانه بود پياده رفتم. در برگشت به سوپر محل رفتم. آن خريد و نايلون نشاندارش نيز دستم بود. صاحب مغازه كه انگار از خريدم در آن فروشگاه ناراحت به نظر ميرسيد، مانند روزهاي قبل برخورد مناسبي نداشت. از او پرسيدم روغن موجود داريد كه در جواب گفت دارم ولي چون خريدهاي ديگر را از او انجام ندادم، روغن به من نخواهد داد. تشكري كردم و آمدم بيرون. هنوز دور نشده بودم كه شاگردش را فرستاد و پيام داد يك قوطي البته به قيمت جديد ميتواند به من بفروشد. از شاگرد هم تشكر كردم و گفتم فعلا نياز ندارم. در راه فكرم مشغول شد. مشغول نكتهاي كه هماره در چنين بزنگاههايي با آن دست به گريبانيم. كمبود جنس و منت فروشنده و سرافكندگي خريدار. همين نگره ميتواند در وسعتي وسيعتر در ساير شؤون زندگي روزمرهمان هم تكرار شود و در مقامي ديگر نسبت رييس و مرئوسي نيز در اين فقره بسيار مشهود است. پول هم بدهي و منت هم سرت باشد. هميشه كه نميشود پند سعدي را بهكار برد كه «به تمناي گوشت مردن به كه تقاضاي زشت قصابان». مردم تقاضاي مختلف دارند و احتياج به نيازهاي روزمره. قرار نيست كالاي اساسي مردم حتي در كمبود موقتي و موردي هم اينچنين با خفت نصيبشان شود. كردار سوپري محل ميتواند از سر كاسب نبودن او باشد. كاسبي كه نتواند تشخيص بدهد، خريدار هميشگياش- حال به هر دليل اينبار از جايي ديگر خريد كرد- با برخورد منت بار او (صاحب سوپر) مشترياي را از دست ميدهد و ستاد تنظيم بازاري كه اينچنين سبب ميشود مردم خواسته و ناخواسته در مقابل هم قرار بگيرند. همه و همه نشأت از آن ميگيرند كه انسانهايي كه تا قبل اين كمبودها، صوري بههم مهر ميورزيدند، در تلنگري ساده ميتوانند دشمن و مغصوب هم شوند، چون به فكر خويشتن بودن وجه مشترك اين قصه نادرست است. مني كه اختيار دارم از هر جا خواستم خريد كنم و صاحب سوپر ماركتي كه دلش بخواهد به من جنس ندهد. هر دو به اختيار خويش بها ميدهيم. غافل از اينكه مقامي بالاتر كه تامينكننده اجناس است، قاطي اين بده بستان روزانه نميشود و اين ماييم كه ميتوانيم باهم بسازيم يا ساخت و پاختمان براساس منافع زودگذر باشد! راستي فرداي اين داستان رفتم سراغ ماكاروني! اول رفتم سوپر محل؛ (نه البته سوپر قبلي)، از موجود بودن ماكاروني پرسيدم. گفت به قيمت جديد دارد. ولي فروشگاه زنجيرهاي محل هنوز به قيمت قبل توزيع ميكند. داستان همسايهاش را تعريف كردم. لبخندي زد و گفت ماكاروني و روغن نياز خوراكي ما است. نياز روحي و بگو و بخند و گپ روزانهمان بيشتر ميارزد.