محاكمه در آشيانه
اميد مافي
رميدگي در پيرانه سري از تنفر در بُرنايي ميآيد. از اشمئزاز در عهد شباب.
پيرمرد شام را كه خورد، لنگان لنگان به اتاقش رفت و چند دقيقه بعد خيلي راحت تمام كرد. زن حيران و بهتزده لختي به چشمان باز مرد كه هنوز گرم بود خيره شد و بعد در كسري از ثانيه اتاق را ترك كرد. انگار فرشته مرگ هم نتوانسته بود رنج پنجاه و سه سال زندگي مشترك را از پهناي صورت بانويي كه ديگر به تنهاترين موجود دنيا بدل شده بود، پاك كند.
آنها هيچوقت عاشق هم نبودند. هيچوقت براي هم تب نكردند.
از همان روز خواستگاري كه به ضرب چاي كمر باريك و نان خامهاي كمي خنديدند و به جبر زندگي تن دادند تا عصر آن روز زمستاني كه مرد خاموش شد، هرگز زير يك سقف همخواني نكردند و نغمههاي شورانگيز را زير گوش دنيا نخواندند.
وقتي پس از چند سال اجاق كوري، هماي سعادت روي شانه زن نشست تا دختر و پسري به فاصله دو سال به دنيا آورد آنها به خاطر دردانههايشان هم كه شده از سايههاي ترديد فاصله گرفتند و به خاطر لبخند بچههايي كه شوق تماشا را به طرز مهلكي به رخ ميكشيدند، ساز جدايي را كمتر نواختند. هر وقت هم كه دلي پر شد و هراس افتراق سراغشان را گرفت چشمان پركلاغي بچهها كاري كرد كه باور كنند تگرگ همه جا به يك شكل نميبارد. عشق و نفرت نيز...
بچهها بزرگ شدند و قد كشيدند و پدر و مادر بيآنكه چيزي از درون هم بفهمند كنار يكديگر نفس كشيدند و دلخوش به يادگارهايشان، ديگر با هر بيمحلي و لجبازي ترش نكردند و سر به ديوار نكوبيدند و بساط محاكمه را پهن نكردند.
زندگي مشترك با كمترين اشتراك ميتوانست يكشبه لوسترهاي آن خانه قديمي را خاموش كند، اما دو بچه كه عصرها در پارك شهر به فوارهها زل ميزدند و در آغوش مادر پناه ميبردند و از دست پدر خروس قندي ميگرفتند، سبب شدند كه زوج غريبه با سرخوشي دندان روي جگر بگذارند و در اوج استيصال حلواي يكديگر را در خيال بخورند و به سوختن و ساختن بينديشند. راستي آيا حضور آن دو فرزند در ميانه آتش كافي بود تا شركاي دور از هم باور نكنند يك پاي جهانيان هميشه ميلنگد؟!
حالا پنجاه و سه سال گذشته و مرد، خسته و تنها در اتاقي كه از بوي عشق و دلدادگي تهي است آخرين نفس را كشيده و تا چند ساعت ديگر حسرت يك ناهار مشترك روي ميزي خاك گرفته را با خود به گور خواهد برد.
آنسوتر زني با موهاي سفيد به چشمهاي خيس فرزندانش نگاه ميكند و به سختي يك قطره اشك ميريزد و به معماي دو نفرهاي ميانديشد كه پس از نيم قرن حل نشد.
اجبارِ تابآوري زندگي به خاطر بچههايي كه خوب ميدانند والدينشان يك عمر ساز تنافر و كينه را كوك كردند، كاري كرده كه زن اعتراف كند: ميوه تو عزاي همسرش! هيچ طعمي ندارد.