خاطرات سفر و حضر (199 )
اسماعيل كهرم
...صحبت كردم، چانه زدم و بالاخره معامله سر گرفت. آقا رضا را روي تخت خواباند، پارچه تميزي را به الكل آغشته كرد و بر پشت او ماليد و ماساژ داد و سپس با باد زدن آن را خشك كرد. از داخل يك بشقاب چيني يك دستمال سفيد كه از آن بخار درميآمد برداشت و آن را به آقا رضا داد. آن را در دهان دريانورد امريكايي ديده بودم. براي گاز گرفتن بود. بله براي آنكه وقتي از درد مينالد آن را گاز بگيرد! رضا كمي نگران شد، پرسيد خيلي درد داره؟ مرد چيني گفت بستگي به اين دارد كه چقدر مردي! رضا محكم شد و نشست! مرد چيني جوهردان را به او نشان داد. هفت رنگ طيف را داشت از قرمز تا بنفش. ضخامت سوزن و نيز سرعت آن قابل تنظيم و انتخاب بود. آقا رضا طرح يك عقاب را انتخاب كرده بود. مرد چيني كاغذي روي آلبوم گذاشت و طرح را كپي كرد و كاغذ سوراخدار را روي سينه قرار داد و طرح را منعكس كرد. تا حالا بدون درد و خونريزي پيش رفت و از اينجا كار شروع ميشد. به ياد داستان حضرت مولانا و خالكوبي قزويني افتادم.
خالكوب ماشين را روي دست خود گذاشت و دكمه را فشار داد. او از پوست خود به عنوان كاغذ امتحان استفاده ميكرد. مرد چيني دوات را روي ماشين خالكوبي جا انداخت و آن را به كار انداخت. با برق كار ميكرد، تقريبا بيصدا. مركب را به لايه مياني پوست (مزودرم) ميرساند و همانجا جاي ميگذاشت. خون بيرون زد و خطوط نقاشي را پوشاند. چيني با يك دستمال سفيد خون را زدود و شروع كرد. آقا رضا بيطاقت شده بود، هي ميپرسيد پس كي تموم ميشه. چيني گفت تازه شروع كردم. تكون بخوره خراب ميشهها.
قسمت دوم