نوشتن در اداره
محمد خيرآبادي
يكي از سختترين كارهاي دنيا تمركز كردن براي نوشتن يك صفحه مطلب است، آنهم در حالي كه پشت كامپيوتر محل كارتان نشستهايد و همكار و رييس و ارباب رجوع، چپ و راست ميآيند، هر كدام حرفي ميزنند، درخواستي دارند، شكايتي ميكنند، زيرآب ميزنند، عرض ارادت ميكنند، خاطره تعريف ميكنند و ميروند. انگار وسط يك چهارراه پر رفت و آمد نشستهايد. از هر طرف صدايي بلند است. فقط صداي سوت پليس سر چهارراه و صداي دستفروشهايي را كه بساط پهن كردهاند، كم داريد. بايد آنقدر سرعتتان براي پايين آوردن صفحه ورد و بالا بردن صفحه اكسل زياد باشد كه هيچ شك و شبههاي به وجود نياورد. علاوه بر آن بايد روي واكنشهايتان و حركات اندام صورت هم كار كنيد كه غيرطبيعي جلوه نكنند. هرقدر كمتر جلبتوجه كنيد بهتر است. تا وقتي كسي بويي نبرده، ميتوانيد همچنان از وقتتان براي انجام كار اداره و كار نوشتن، هر دو همزمان، استفاده كنيد. من البته از جانب همكارانم مشكل چنداني ندارم. سرشان به كار خودشان گرم است. به تجربه فهميدهام كه حتي اگر به صورت اتفاقي چشمشان به صفحه مونيتورم بخورد، كاري ندارند به اينكه دقيقا مشغول چه كاري هستم. و همكاري كه نخواهد سر از كار آدم در بياورد، موهبتي است غيرقابل انكار. با تمام اين تفاصيل، وجود يك رييس وظيفهشناس و سمج كه احساس ميكند رسالتي دارد براي هدايت كارمندان و نبايد اجازه بدهد حتي يك دقيقه از وقت عزيز و ارزشمند پرسنل به بطالت سپري شود، كافي است براي آنكه نوشتن يك صفحه مطلب به عذابي اليم تبديل شود.
حالا در اين شرايط چه اصراري است به نوشتن؟ آيا لذتي در تحمل استرسهاي ناشي از سرزدنهاي ناگهاني آقاي رييس نهفته است؟ آيا دليل اين اصرار به نوشتن، تمرين تمركز است؟ آيا ميخواهم ببينم وسط اين چهارراه شلوغ ميتوانم يك صفحه مطلب شسته رفته بيرون بدهم يا نه؟ شايد اگر بگويم قضيه از كجا آب ميخورد به عقلم شك كنيد. ولي ناچارم كه صداقت به خرج بدهم. در غير اين صورت نه تنها به عقلم شك ميكنيد بلكه سخنم را هم دور از واقعيت تصور خواهيد كرد. مدتي قبل، قديميترين همكارمان در اداره برايم تعريف كرد كه درست پشت همين ميزي كه امروز جايگاه من است، كارمندي مينشسته علاقهمند به كار نوشتن كه 2 سال پيش از ورودم به اداره در يك تصادف جانش را از دست داد. او با همين كامپيوتر فكسني كه من امروز با آن سر و كله ميزنم، نه يك صفحه و دو صفحه بلكه صفحهها نوشته و تايپ كرده و سرانجام كتاب خودش را از همين راه به چاپ رسانده بود. همكار قديمي ما ميگفت او شبهاي زيادي را در اداره ميماند و توي همين دفتر يك گوشه، روي زمين پتو پهن ميكرد و ميخوابيد. فقط به اين خاطر كه از سكوت اداره بعد از ساعت كاري استفاده كند. حتي در خانه هم آن تمركز لازم را پيدا نميكرد كه عصرها و شبها در دفتر كار ميتوانست به آن برسد. از آن روز كه سرگذشت اين همكار ناديده را شنيدم، همهچيز اينجا، ميز، صندلي، كامپيوتر و در و ديوار اين اتاق، برايم حكم مرشدي را پيدا كرده كه يك بار مريدي را به سرمنزل مقصود رسانده و حالا ميتوان به رهنمودهايش با اطمينان دل سپرد. از آن روز به بعد نتوانستهام لحظهاي از نوشتن در اداره دست بردارم. پايان غمانگيز زندگي همكار ناديده و تلاش شبانهروزياش براي نوشتن، اين اداره و اشياي درون آن را، در نگاهم به مكاني مقدس و صاحب روح تبديل كرده است. ميگويند وقتي كه يك درخت در جنگل سقوط ميكند و هيچكس نيست كه صداي افتادن آن را بشنود، در واقع هيچ اتفاقي نيفتاده است. همه پديدههاي عالم با وجود انسان ارزشمند ميشود و انسان است كه به مكان ارزش و شرف ميبخشد.