تحليل روانشناختي نقاشيهاي ارغوان خسروي
نخهاي جانبخش
نازنين رحيمي
در آغاز به بررسي چند مفهوم روانشناختي بپردازيم. براي درك بهتر تحليل تابلوها بهتر است بدانيم كه در لغت: اُبژه (به فرانسوي: objet) يك اصطلاح در فلسفه نوين است كه معمولا در برابر سوژه (ذهن) به كار برده ميشود. سوژه مشاهدهكننده و اُبژه آنچه مشاهده ميشود. اين واژه نخستينبار توسط بنيانگذار روانكاوي يعني زيگموند فرويد در سال 1905 وضع شد؛ براي مثال مادري كه نيازهاي اوليه كودك را برآورده ميكند براي كودك در نقش اولين ابژه است كه البته بعدها معناي وسيعتري پيدا كرد. فرويد هم در ابتدا تاكيدش روي ناكامي بود و در مرحله دوم تاكيدش روي دروني كردن ابژه Internalization Object بود. در بزرگسالي هم زماني كه objectهايمان را در دنياي واقعي از دست ميدهيم، بهطور كوتاهمدت و موقتي و شايد هميشگي ناچاريم تصويري از آن را به درون ببريم. واژه موضوع (ابژه) در اصطلاح روابط موضوعي (Object Relations) در متون روانكاوي، واژهاي تخصصي است و مرجع معمولش نه شيء غيرانساني بلكه بيشتر كسي است كه هدف فعاليت يا ميلي قرار گرفته است. موضوع چيزي است كه سوژهاي با آن مرتبط ميشود. احساسات و عواطف موضوعهايي دارند. در سالهاي اخير، نظريههاي روابط ابژه به عنوان نظريههاي روانتحليلي، بهطور گستردهاي مورد مطالعه و بحث قرار گرفتهاند. نظريهپردازان روابط ابژه متخصصين بالينياي بودند كه روانتحليلي كلاسيك را به چالش كشيدند و به طرز فزايندهاي نظريههاي روابط ابژه را در جهت گسترش روانتحليلي و حتي جايگزين كردن آن با درك نظري و باليني خود پيش ميبردند. با اين وجود سردرگميهاي زيادي در مورد ماهيت تعدادي ازين نظريههاي ارتباطي ابژه و كاربرد باليني آنها وجود دارد.
اصطلاح روابط ابژه مربوط به روابط بيمار با خود و ديگران است اما چرا به جاي اينكه صرفا روابط انساني ناميده شود، روابط ابژه ناميده ميشود؟ فرضيه ارتباط ابژهاي در انگلستان به عنوان يك مكتب مستقل روانكاوي شكل گرفت. انجمن روانكاوي بريتانيا به واسطه اختلافنظرهايي كه ميان اعضا در قبل و حين جنگ جهاني دوم به وجود آمد، به سه شاخه تقسيم شد كه تا به امروز نيز تداوم يافته است. گروه A را پيروان ملاني كلاين تشكيل دادند و گروه B از دنبالهروان آنا فرويد بودند. گروه مستقل و ميانهاي (c) نيز شكل گرفت كه شامل روانكاوان بنامي چون فيربرن، وينكات، مايكل بالينت، مارگارت ليتل و جان سوترلند بود و در حقيقت آنچه امروزه به عنوان فرضيه ارتباط ابژهاي شناخته ميشود، محصول كار اين محققين است. آنها سعي در حفظ فاصله خود از كلاين و آنا فرويد داشتند، اما دور از انصاف است كه نقش كلاين را بر اين گروه انكار كرد. اينها مانند كلاين درگير درمان اختلالات شديدتر رواني در مقايسه با روانكاوان كلاسيك شدند و به همين دليل توجه بيشتري به مشكلات قبل از اوديپي بيماران نشان دادند كه در زمينه يك رابطه دوجانبه با مادر به وجود ميآيد، در حالي كه روانكاوي كلاسيك بر رابطه مثلثي اوديپي تاكيد داشت. اما برخلاف كلاين كه بهطور عمده به تجليات ذهني يك رابطه در دنياي دروني كودك (و بيمار) ميپرداخت، اين روانكاوان به روابط واقعي ميان مادر و كودك توجه نشان دادند. بعد از اين توضيحات و كمي يادآوري شايد تكراري براي گروه اندكي كه يادداشتهاي تحليلي من را دنبال ميكنند. متمركز به نقاش مورد نظر ميشويم. نقاشيهاي ارغوان خسروي.
از تكنيك عالي نقاش كه بگذريم به استفاده و انتخاب فرم (شكل) لايه لايه نقاش ميرسيم كه من را به انگار گذشتن از لايههاي دروني يك انسان واداشت.آن هم انسان ايراني... چراكه همانطور مينگريم نقاشيها به شدت پا و دل و جانش در خاك پشت سر گذاشته نقاش دارند .
مهاجرت و سوگش در اعماق نقاشيها
فرياد ميزند
اما هدف من از اين يادداشت، نگاهي روانشناختي به ابژه طناب و نخ قرمز كه در تمامي نقاشيها و لايههاي مختلف دروني نقاش و نگارنده جريان دارد، است. اين نخ جاندهنده قرمز در بيشتر تابلوها و لايهها رو به آن سوي پنجره نقاش، رو به چمدان پر از پرندههاي ايرانياش دارد و گاه كه به گوي سياهي وصل ميشود، رنگ ميبازد و سر از وهمي تيره درميآورد. هرچند تشعشعات نور همچون نخها در تصاوير ديده ميشود ولي آنها نرمش در حركت ندارند و مستقيم از منبع نور (دستها) بيرون آمده و چون نگرش توحيدي، به شدت يكتايي و ريشه در شرق دارند. اما باز هم متذكر ميشوم هدف من نخهاي قرمز است كه گاه از گوي سياه به وهم ميروند. چرا؟ نشان از چه دارند؟ نخهاي قرمزي كه گاه از تابلو بيرون ميزنند و گاه چون پناهگاهي تابلو را در بغل ميگيرند و گوي سياهي كه پا دربند نقاش است و لبهايش را ميدوزد. گوي سياهي كه از حوضچه تاريك نقاشيهاي نقاش ميآيد، چيست؟ گوي سياهي كه نگاه را، دست را، چشمها را و لبها را رهسپار غل و زنجير ميكند.
با كمي تامل به اين ميرسيم. ابژه به عبارتي تصويرگر ماهر ما، آن نخ زيباي قرمز جاندهنده چون بند ناف مادر است كه به سوژه غذاي روح ميرساند. مادري كه همان سرزمين مادري است؛ رحمي كه همان ايران اوست. سروها و زنها و پرندهها و تمام نشانههايي كه از آن سرزمين اوست. نشانههايي كه از نقاشي مينياتور وام گرفته شده، نقاشي دوبعدي كه نقاش ما بعد چهارم را هم علاوه بر پرسپكتيو طراحي با رفتن به سمت مجسمه به آن افزوده است. بعد چهارمي كه همانا دوران فعلي نقاش باشد. هرچند كه حوضچهها و گويهاي سياه را در بر دارد. اولين ابژه كودكي كه كودك پناه را در او ميجويد. مادر در ابتدا چيزي نيست، مگر كسي كه كودك از او تغذيه ميكند. بند نافي كه اينجا در نقاشي خانم خسروي، چون نخي قرمز ارايه ميشود كه براي تغذيه او گاه به طبيعت ميرود، پنجره را باز ميكند و گاه در تابلوي ديگر در چمدان، پرندهها را ميگشايد يا نور را به چشمها رهنمون ميسازد يا نقاش را چون مادري عجيب دربر ميگيرد كه معلوم نيست حس او از اين دربرگرفتن امنيت است يا فشار و رنج نبودن! يعني در خدمت ارضاي نيازهاي پايهاي اوست و خوب و بد مادر را در ارتباط با همين ارضاي نياز ميبيند؛ اما پس از آن، رابطه از مرز رابطه صرفا زيستشناختي ميگذرد و يك بعد عاطفي به آن افزوده ميشود. مادر براي او يگانهاي است متفاوت از همه كه از او جدا نميتوان شد. جدايي دردناك و اضطرابآور است، زيرا بقاي كودك تهديد ميشود و براي كودك (نقاش) جدايي دردناك است. تنها در همزيستي با مادر است كه «من» او رشد مييابد، اما اينجا آن گوي سياه چون رحمي تاريك و پرشده از ابژههاي وانهاده (انباري سياه از ذهنيت كلاسيك و سنتي) يا رحمي تاريك از ابژههاي وانهادهاي كه كودك عشق را در آن نيافته است. حال ميتواند هم مادر باشد و هم سرزمين مادري كه نقاش مجبور به ترك آن شده است. آن هنگام است كه لب ميدوزد و پا در بند ميشود. سنتي كه چون غل و زنجير در نقاشي از حوضچهاي سياه چون رحمي تاريك بيرون ميآيد. هرچند هنرمند ما با هوشمندي، نورهايي را طراحي كرده از دستهاي بشر امروز كه شايد بتواند معجزهاي خردمندانه و مدرن را در پي داشته باشد و چون فردوسي اينگونه انديشه كند: «خرد بهتر از هر چه ايزد بداد/ ستايش خرد را به از راه داد
خرد رهنماي و خرد دلگشاي/ خرد دست گيرد به هر دو سراي»
بله خرد دست گيرد؛ همان دستهاي پر تشعشع نقاش را خواهد گرفت.