حافظه، روايت سرطان و زندگي
ميخواستم از قهرمانان واقعي آن دفاع كه از نزديك ميشناختم و از آنها درس زندگي و اميد آموختم، - از ننه محمود - (هاجر آجرلو) كه مادر شهيد محمود و مهرداد احمدي شيخاني بود و تا آخر در آنجا ايستاد و «مادري براي همه» بود، بنويسم كه نشد.
3) سوژهها از پي هم ميآمدند و ميرفتند، ذهن را به تكاپو واميداشتند كه بايد درباره آنچه هست و ميگذرد و آنچه رفت و در خاطرهها مانده است در حد وسع سخني بگويم. استاد عثمان محمدپرست، دوتار نواز بنام خراساني در همين روزها درگذشت و نامش نسبت ميان هنر و خيرخواهي موثر را زنده كرد. عثمان، نمادي از حضور و همكاري فعال مدني براي پيشبرد موفق امري اجتماعي بود كه بايد نقش آن و سرطاني شدن پيشرانان آن را خواند و ديد. دوست همفكر و همدرد دوران دانشجوييام مجتبي كاشاني از ديدن فقر در خواف بيتاب شد، دغدغهمندي و هنر و نيكانديشي و نيكوكاري را در هم آميخت و به همت دوستان نيكنام و گريزان از شهرت چون همايون حاجيخواني «جامعه ياوري فرهنگي انسانيت» را بنا نهاد. نهادي مدني كه اكنون شمار مدرسههاي ساخته شدهاش در دور و نزديك ايران از هزار گذشته است. كاشاني خود به بيماري سرطان مبتلا شد و سال 83 در جلسهاي پشت تريبون قرار گرفت و چنين گفت: «شايد شنيدن خبر اينكه چقدر از زندگيات باقي مانده براي بسياري دردناك و غيرقابل تحمل باشد، اما براي من يك بشارت است به اينكه ديگر كاري را پشت گوش نگذارم و به همه كارهاي ناتمامم برسم!»؛ او در همان حال قطعه شعري درباره سرطانش خواند و از نگراني بزرگتري سخن به ميان آورد: «سرطان وطن»؛
تو مپندار كه در فكر تنم/نگران سرطان وطنم/
او كه بيمار شود، ما همه نيز/من كه بيمار شوم يك بدنم/
وطنم از تن من خستهتر است/درك كن درد مرا از سخنم/
خاطرههاي شيريني كه از آن دوستي موثر كاشاني و حاجي خاني و هنرمندان و نيك انديشان اين سرزمين به همراه دارم مرا در اين دايره ابتلا به سرطان به هر مناسبتي از جمله درگذشت استاد عثمان به همذات پنداري و همسخني با آن دوست بيمار سرطاني ميكشاند كه چگونه دغدغه داشت، اما اميد كاشت و افق گشود.
4) در ميانه همين ايام، اقامت ناگزير بيمارستاني كه بايد به كمك پزشكان دانا و درمانگران دلسوز از آستانه «شوك» ميگذشتم و مهياي انجام شيمي درماني چهارم ميشدم، آوار ساختمان متروپل در آبادان فرو ريخت و شهري كه مظهر «مدرنيته»، تاسيس نهادهاي جديد تمدني و ارتباطي و نماد مقاومت در جنگ بود به سوگ نشست. آبادان در گذر ايام براي هر صاحبنظري داشتههاي بسيار دارد و براي اصحاب ارتباطات داشتههاي بيشتر از نسبت ميان نفت و ارتباطات و تاسيس «راديو نفت و تلويزيون نفت ملي» و «روابط عمومي نوين» تا به عرصه آمدن روشنفكران و هنرمندان بر مدار توسعه نفتي شهر و ساختن فيلم و شعر و داستان. من نيز بخشي از خاطرههاي دوران دانشجوييام را مرهون همراهي با شهيد تندگويان و دنياي پرجنب و جوش دانشكده نفت آبادان و سخنرانيهاي معروف دكتر شريعتي در سالهاي نخست دهه 50 هستم. البته مقاومت آبادان در دوران جنگ و حماسه كوي ذوالفقاري و رشادتهاي از ياد نرفتني جهانآرا و همزيستي فراموش نشدني آيتالله جمي، امام جمعه شهر با مردم در طول حصر نيز بخش ديگري از سهم و نقش آبادان در ايران دوران جنگ است. آنچه در تخت بيمارستان ميديدم، فرو ريختن ستونهاي اعتماد و سرمايه اجتماعي، حتي پيش از آوارشدگي در كنار متروپل آبادان بود. گويي ذهنيت فاجعه چنان فراگير شده كه سخن گفتن از داشتههاي آبادان دشوار است و به آساني شنيده نميشود. ذهنيت فاجعه ذهنيتي است كه گويي تجربه آوارشدگي زندگي تكتك شهروندان و حتي گروههاي اجتماعي را بازخواني ميكند، «ذهنيت فاجعه» در گسلهاي عميق بياعتمادي ميان حاكميت و جامعه و در زيست اجتماعي آواري شكل ميگيرد. در چنين شرايطي آينده به جاي كانون اميد به كانون ترس و وحشت تبديل ميشود. همه قلمروهاي اعتماد و اميد شهروندان (حتي اعتماد به خود) نيز ضربه ميبيند. در اين وضعيت است كه كنشگر پرتوان معطوف به آينده در موقعيت سوژگي سراسيمگي و تخريبگري معطوف به حال قرار ميگيرد. ميدانهاي طبيعي ارتباط و گفتوگو و همبستگي ميان شهروندان كم جان و بيرمق و ويران شده ميشود. خاموش شدن چراغ ارتباط و گفتوگو در پرتو ذهنيت فاجعه، عقلانيت فردي و جمعي را زايل ميكند و قلمروي ناخودآگاه را بر قلمروهاي آگاهي مسلط ميكند. بايد از ذهنيت فاجعه ترسيد و اين وجه مشتركي است كه در «زيست سرطاني» و «حيات اجتماعي» به چشم ميآيد. بايد دوباره چراغ زندگي و چراغ رابطهها را روشن كرد والا «ذهنيت فاجعه» به فاجعه واقعي و عيني در «سرطان تن» يا «سرطان وطن» تبديل ميشود. من گمان ميكنم در اين باره مناسب باشد اهالي انديشه و تجربه به بازانديشي و بازسازي «مفهوم حافظه جمعي»، «تخيل مشترك» و «روياي ايرانيان» بيشتر اهتمام بورزند. سياست حافظه در ايران به دليل خطاهاي مشهود حاكميتي ايجاد و تقويت از برساخت هويتهاي مصالحهجو و گفتوگو گويي دور شده است و اين خطر را در حاشيههايي از جنس سقوط متروپل با وضوح بيشتر ميشود ديد.
5) پذيرش روحي درگذشت ناگهاني سيدمحمود دعايي در پايينترين سطح توان تن براي من تجربه سخت اين دوره شيمي درماني بود. دعايي را بايد در جهان ارتباطات ايراني از نو شناخت؛ كسي كه در اين عالم بيادعا بود، اما به دليل بنيادهاي اخلاقي و انسانياش در ارتباط، تاثيرهاي دراز دامن و ماندگار در عالم رسانه نهاد. از همان تخت بيمارستان برايش نوشتم: «مردي كه نرنجيد و نرنجاند» امروز بايد بر آن بيفزايم كه اگرچه به زبان نياورد، جفاهاي فراوان هم ديد اما با خدايش و مردمش وفا كرد و به همين سبب «سرمايهاي ماندگار» به يادگار نهاد. همه توانش از همين جا نشات گرفت كه در همه حال به گفته سعدي «دست از غرض شست» و من هم از همين سخن شاعر بزرگ انسانيت ميآموزم كه «از مرض، سر نشويم» و بيماري را به خدمت زندگي اجتماعي درآورم.