• ۱۴۰۳ يکشنبه ۴ آذر
روزنامه در یک نگاه
امکانات
روزنامه در یک نگاه دریافت همه صفحات
تبلیغات
بانک ملی صفحه ویژه

30 شماره آخر

  • شماره 5229 -
  • ۱۴۰۱ يکشنبه ۲۲ خرداد

بخش دوم از روايت خبرنگار ايراني مقيم ژاپن درباره رخدادهاي مهاجرت

اين سكه دلفريب جنبه‌هاي ناخوشايندي نيز دارد

 افشين والي‌نژاد – خبرنگار AP 

توضيح «اعتماد»: افشين والي‌نژاد، خبرنگار ايراني كه سال‌هاي طولاني، خبرنگار خبرگزاري آسوشيتدپرس AP در ايران بود و سپس به عنوان تحليلگر مسائل ايران به راديو و تلويزيون ملي ژاپن رفت و چند سالي هم براي اين مسووليت شغلي جديد در توكيو مستقر شد، از خاطرات حرفه‌اي و سال‌هاي زندگي خود به عنوان يك خبرنگار حرف‌هاي خواندني بسيار دارد. والي‌نژاد، زمستان سال گذشته، بخشي از خاطرات خود را با موضوع «مهاجرت» نوشت كه در اين بازگويي‌ها، ضمن نگاهي به ايامي كه به مشاغل ديگري غير از خبرنگاري مشغول بوده، روايت خود از اولين دور مهاجرت به ژاپن را تعريف مي‌كند. اولين قسمت از اين روايت مفصل، 6 بهمن پارسال در صفحه 9 روزنامه «اعتماد» منتشر شد. در اولين بخش از اين روايت، اين خبرنگار ايراني ضمن بازخواني شرايط اقتصادي و اجتماعي و سياسي دهه‌هاي 1360 و 1370 ايران كه انگيزه مهاجرت و سفر به كشورهاي دور و نزديك از جمله تركيه و ژاپن را در دل بسياري هموطنان و از جمله خود او زنده و جاري كرد، تعريف مي‌كند كه چطور بعد از يك مهاجرت كوتاه به ژاپن و كار و زندگي در توكيو و بعد از بازگشت به ايران و اشتغال به پاره‌اي مشاغل سخت و خرد كه هيچ كدام هم جز پاسخ به معيشت، هيچ رضايتي در دل او ايجاد نمي‌كرد، شرايط به گونه‌اي رقم خورد كه به قول خودش «به‌طور كاملا اتفاقي» خبرنگار شد. افشين والي‌نژاد، خبرنگاري را با روزنامه ژاپني يوميوري (در تهران) آغاز كرد و سپس به استخدام AP درآمد و دفتر اين خبرگزاري را بعد از 15 سال تعطيلي در ايران بازگشايي كرد. بعد از 10 سال، سازمان ملي راديو و تلويزيون ژاپن NHK، او را به عنوان كارشناس مسائل ايران براي كار به توكيو دعوت كرد و اين‌بار والي‌نژاد با نگاهي متفاوت، دومين دور مهاجرت خود را آغاز كرد. والي‌نژاد كه بار اول، به شكل غيرقانوني در توكيو زندگي مي‌كرد، اين‌بار با ويزاي سه ساله اداره مهاجرت ژاپن پا به فرودگاه اين شهر گذاشت. بخش دوم روايت، شرح برخي رخدادها در دور دوم مهاجرت اين خبرنگار است. 

 

ميليون‌ها ايراني امروز در خارج از كشور زندگي مي‌كنند و ميليون‌ها هموطن ديگر هم در داخل ايران در تلاش براي مهاجرت هستند ولي در كنار اين «ميليون‌ها» ايراني، «ده‌ها ميليون» هموطن ديگر در سراسر ايران بدون فكر و روياي خارج، با سختي، ولي شرافتمندانه در زادگاه خود زندگي مي‌كنند.

 تجربه شخصي من: 
از ابتداي جواني عشق خارج در سرم بود..... در 24 سالگي براي كار به ژاپن رفتم ..... دو سال آهنگر بودم .... برگشتم ايران و به‌طور كاملا اتفاقي خبرنگار شدم .... بعد از ده سال خبرنگاري در ايران، به دعوت سازمان ملي راديو و تلويزيون ژاپن NHK به عنوان كارشناس مسائل ايران به ژاپن برگشتم. با جديت در توكيو مشغول به كار شدم. حقوق خوبي مي‌گرفتم و تمام تلاشم، فراهم آوردن آرامش و آسايش خانواده بود. در قرارداد چهارساله كارم قيد شده بود كه آن مدت به هيچ عنوان قابل تمديد نيست و بعد از آن بايد به ايران برمي‌گشتم. رابطه دوستي خوبي كه از گذشته با برخي مديران ارشد NHK داشتم موجب شد بدون اينكه خودم درخواست كنم، قرارداد براي چهار سال ديگر نيز تمديد شد.
براي اقامت دايم ژاپن، بايد حداقل 10 سال در اين كشور زندگي و كار كرده و ماليات پرداخته باشيد؛ در غير اين‌ صورت اداره مهاجرت حتي فرم درخواست اقامت دايم را نمي‌پذيرد. من در ششمين سال كار و زندگي در توكيو، موفق به دريافت اقامت دايم ژاپن براي خود و خانواده‌ام شدم.
 همزمان در يك اقدام مهم ديگر موفق شدم نماينده يك بانك را متقاعد كنم كه مبلغ كلان 400 هزار دلار وام مسكن در اختيار من قرار دهند و بدين‌ترتيب در يكي از محله‌هاي خوب توكيو آپارتمان مناسبي خريدم.
 نمي‌توانم پنهان كنم اين دو تحول مهم كه به‌طور معمول در ژاپن امري بسيار دشوار به حساب مي‌آمد، خوشحالي، غرور و رضايت خاطر زيادي در من ايجاد كرد خصوصا اينكه در تلاش‌هايم در هر دو مورد براي متقاعد ساختن تصميم‌گيرندگان ژاپني، از موضع قدرت و بالا صحبت كرده بودم/ نه از دريچه خواهش و التماس و در هر دو مورد تنها و بدون مشورت با هيچ‌كس اقدام كرده بودم.
 شايد بيان اين موفقيت‌هاي ظاهري، براي هر كس، شيرين، غرورآفرين و لذتبخش باشد ولي اين سكه دلفريب، جنبه‌هاي پنهان و ناخوشايندي نيز دارد كه آنچنان زيبا نيست و معمولا كمتر از آن صحبت مي‌شود.
من سرخوش و سرمست از آن سير ترقي! هيچ دغدغه‌اي جز ادامه كار و تلاش در راستاي تامين رفاه و آسايش خانواده در سر نداشتم و از اين جهت به خود مي‌باليدم و اين‌طور كه مشخص است به جوانب ديگر زندگي فكر نمي‌كردم، چراكه اين دستاوردها را كافي مي‌دانستم! در مكالمات زبان ژاپني پيشرفت محسوسي داشتم، دوستان ژاپني، خارجي و البته ايراني برجسته‌اي پيدا كرده بودم و ارتباطات دوستانه ارزشمندي در خانواده داشتيم. در هشتمين سال اقامت در توكيو، دو فرصت شغلي خيلي خوب به من پيشنهاد شد و من در فكر انتخاب يكي از آن گزينه‌هاي جذاب بودم: 
 1- يك خبرگزاري اقتصادي بزرگ امريكايي پيشنهاد كرد كه در «دوبي» براي آنها بخش فارسي راه‌اندازي كنم و خودم مديريت آن را بر عهده داشته باشم.
 2- (شادروان) خانم ساداكو اوگاتا كه در آن زمان رياست «جايكا» (سازمان همكاري‌هاي بين‌المللي ژاپن) را بر عهده داشتند، شخصا به من پيشنهاد دادند براي ايشان كار كنم. ده سال پيش، در زمان جنگ، ايشان به عنوان نماينده ويژه نخست وزير ژاپن به افغانستان سفر كرده بودند، من تنها خبرنگار حاضر در شهر هرات بودم، يك روز كه ايشان قصد بازديد از اردوگاه‌هاي پناهندگان را داشتند، گفتند كه قبل از سفر، گزارش مفصل من از وضعيت وخيم آن اردوگاه‌ها را در آسوشيتدپرس خوانده بودند و از من خواستند كه آن روز در بازديد همراه‌شان باشم ... تجربه سفرهاي متعدد به افغانستان در شرايط بحراني و توانايي صحبت به سه زبان فارسي، انگليسي و ژاپني موجب شده بود ايشان مرا به عنوان دستيار (آچار فرانسه) در نظر بگيرند كه بتوانم مدام بين ژاپن و افغانستان در سفر باشم.

روزمرّگي همراه با موفقيت ... جاي خالي انديشه!!
 هر از گاهي به گذشته خود نگاه مي‌كردم و به ياد مي‌آوردم كه حدود 20 سال پيش از آن، به عنوان يك كارگر جوشكار، بدون رواديد، با اقامت غيرقانوني در همان كشوري كار مي‌كردم كه آن روزها، اقامت دايم، موقعيت شغلي و جايگاه بسيار بهتري داشتم.
 چه بسا از نگاه خودم و اطرافيان، در كار و زندگي آدم موفقي محسوب مي‌شدم ولي ته دل از خودم راضي نبودم. سال‌ها بود كه حس مي‌كردم زندگي ظاهري، بين من و احساسات قلبي‌ام فاصله انداخته بود. احساس مي‌كردم براي موفقيت و پيشرفت در كار و جنبه‌هاي ظاهري زندگي، زياده از حد وقت و انرژي گذاشته بودم و از درون خودم و جنبه‌هاي معنوي زندگي غافل مانده بودم.
 به گونه‌اي، با خويش بيگانه بودم، متاسفانه هيچ‌گاه اين فرصت را براي خود فراهم نكرده بودم كه در آرامش بينديشم و خويشتن را مرور كنم. با شرمساري بايد اعتراف كنم كه از روند پيشرفت مداوم در زندگي، مغرور (و احتمالا خودخواه و خود بزرگ‌بين) شده بودم و توقف نكردن را براي خود يك ارزش به حساب مي‌آوردم!
 دقيقا در همان زمان، دخترم متين‌دخت كه سيزده ساله شده بود و از شش سالگي به‌طور همزمان در مدرسه ژاپني و مدرسه سفارت ايران در توكيو درس مي‌خواند، يك شب كه با هم تنها بوديم قاطعانه از من خواست: «افشين اينجا بسه ديگه، بيا بريم ايران، خارج كافيه، آره مي‌دونم مشكلات ايران زياده، اما خب ايران كشور ماست و من دلم مي‌خواد اونجا زندگي كنيم.»
 اين درخواست ناگهاني دخترم كه بدون پيش زمينه قبلي آن را مطرح كرد، شبيه به يك سطل آب يخ بود كه از آسمان بر سر و صورت يك انسان در حال چرت زدن پاشيده مي‌شد!
در مورد فرصت‌هاي شغلي كه به من پيشنهاد شده بود به هيچ‌كس حتي خانواده چيزي نگفته بودم تا بعد از قطعي شدن بهترين گزينه، آنها را خوشحال كنم. در قبول خواسته او درنگ نكردم و با مشاهده اشتياق دخترم براي بازگشت به ايران، از كنار آن دو موقعيت كاري كم نظير گذشتم. ترديد نداشتم كه در ايران هم مجددا كار جديد و مناسبي پيدا خواهم كرد. چند ماه بعد؛ پايان تابستان، خانواده‌ام برگشتند ايران كه دخترم از اول مهر ماه، دبيرستان را در تهران آغاز كند. من در توكيو تنها ماندم تا تكليف خانه و زندگي كه طي هشت سال با عشق و علاقه فراهم كرده بوديم را روشن كنم و اميدم اين بود كه بعد از چند ماه به آنها ملحق شوم.

خيال باطل؟!
 ناگهان ديدم در همان سرسره‌اي گرفتار هستم كه همواره از ورود به آن هراس داشتم و پرهيز مي‌كردم و به درستي، خروج از آن ساده نبود.
 شنيده بودم كه برخي مردم در جامعه مصرف‌گراي كشورهاي صنعتي پيشرفته با استفاده از اعتباري كه شركت‌هاي كرديت كارت به سادگي در اختيارشان قرار مي‌دهند، با اين تصور كه خريد، انگيزه مضاعفي براي بهتر كار كردن ايجاد مي‌كند، با چشماني بسته به‌طور ناخواسته كالاهاي نسبتا گران‌قيمتي مي‌خرند؛ ولي ناگهان كه چشمان خود را به دليلي باز مي‌كنند متوجه مي‌شوند كه به بانك‌ها و شركت‌هاي كارت اعتباري بدهكار هستند و در ضمن خريد كوركورانه و بي‌رويه كالاهاي غيرضروري، باعث شده كه وارث حجم عظيمي از لوازم و وسايل به درد نخوري باشند كه نمي‌دانند با آنها چكار كنند؟
 در باورم نمي‌گنجيد كه خودم، تا آن اندازه بي‌فكر و بدون ذره‌اي دورانديشي و آينده‌نگري، يكي از بارزترين نمونه‌ها در اين زمينه باشم. ناآگاهي و ناآشنايي با پيچيدگي‌هاي اقتصاد، فرهنگ و جامعه ژاپن و واقعيت‌هاي پنهان نظام سرمايه‌داري حاكم بر آن كشور زيبا و جذاب، موجب اشتباهات مكرر و تصميم‌گيري‌هاي نادرست متعدد از سوي من شده بود. موفقيت‌هايي كه زماني آنها را دستاورد بزرگي براي خود و خانواده مي‌دانستم به معضلي جدي تبديل شده بودند كه رهايي از آنها به سادگي امكان نداشت. كرديت كارت‌هايي كه يك زمان، داشتن چندين نوع مختلف از آنها را براي خود اعتبار مي‌دانستم و به راحتي با استفاده از آنها خريد مي‌كردم، چنان مسير تصميم‌گيري‌هاي اشتباه را براي من هموار ساخته بودند كه با گذشت ساليان مديد، هنوز گرفتار پيامدهاي منفي آن هستم. آن خانه كوچك زيبا، لبالب از لوازم خانگي و اثاثيه كاملي كه بخش عمده‌اي از حقوق و درآمدم را با جان و دل براي خريد آنها صرف كرده بودم به استخوان در گلو تبديل شده بود. برخلاف تصور اوليه من، فروش خانه‌اي كه با هزار اميد و آرزو خريده بودم و چند سال قسط‌هاي وامش را پرداخت كرده بودم، نه تنها هيچ سودي براي من نداشت، بلكه برعكس يك ضرر مالي سنگين و كمرشكن را به من تحميل مي‌كرد.
 با اين وجود هنوز اشتباهات خودم را نپذيرفته بودم! صادقانه‌تر بگويم، از فكر كردن به آنها هراس داشتم و پرهيز مي‌كردم.  شش ماه گذشت؛ در اين مدت با بخش مستند NHK براي همكاري در زمينه توليد برنامه‌هاي مستند در مورد ايرانيان خارج از كشور به توافق رسيديم. اين دقيقا كاري بود كه با علاقه‌ها و روحياتم براي سفر كردن، همخواني داشت و تمام تجربه‌هاي طولاني دوران خبرنگاري و رابطه‌هاي دوستانه گسترده‌اي كه با افراد برجسته در سراسر جهان داشتم براي پيشبرد كار مورد استفاده قرار مي‌گرفت. مسافرت‌هاي شخصي خودم در سال‌هاي قبل از آن به كانادا، امريكا، كوبا، سوييس، دوبي، قطر و ايران به عنوان يك امتياز مثبت تلقي مي‌شد و در ترسيم يك تصوير قابل قبول از واقعيت‌هاي جامعه ايرانيان در كشورهاي مختلف، بسيار مفيد بود.
 اعتباري كه از دوران خبرنگاري در ايران، در بين تعدادي از مديران ارشد آن سازمان داشتم به كمكم آمد كه تمام پيشنهاداتم پذيرفته شود، به من اعتماد كردند و من نيز متقابلا در زمينه هماهنگي‌هاي مقدماتي لازم يا به اصطلاح «امكان سنجي»، موفق عمل كردم و رضايت همه جلب شده بود. از شادي در پوست خود نمي‌گنجيدم. با آن شغل جديد كه درآمدي حتي بهتر از قبل براي من به همراه داشت، نيازي به فروش خانه در توكيو نبود، مي‌توانستم ضمن حفظ همان خانه، مدام بين ايران و ژاپن در سفر باشم.   بعدازظهر جمعه؛ يازدهم مارس 2011، فقط 9 روز قبل از نوروز 1390 از صبح شوق و ذوق كودكانه‌اي داشتم. جلسه رسمي امضاي قرارداد با مديران بخش مربوطه براي ساعت 4 تنظيم شده بود. تصميم قطعي بر اين بود كه من بلافاصله جهت هماهنگي‌هاي لازم براي سفر گروه فيلمبرداري، سفرهاي مقدماتي به ايران، امريكا، اروپا، كانادا، چين، دوبي، عمان، مالزي و تركيه را شروع كنم. اطمينان از شروع كار به اندازه‌اي بود كه من حتي پيش از امضاي قرارداد رسمي، ويزاي كانادا و امريكا را گرفته بودم! در حال آماده شدن براي خروج از خانه به قصد مهم‌ترين قرار ملاقات زندگي‌ام بودم...
 اين داستان ادامه دارد / روستاي وليان/ كوهپايه البرز / زمستان 1400 

 

 

ارسال دیدگاه شما

ورود به حساب کاربری
ایجاد حساب کاربری
عنوان صفحه‌ها
کارتون
کارتون