• ۱۴۰۳ شنبه ۸ دي
روزنامه در یک نگاه
امکانات
روزنامه در یک نگاه دریافت همه صفحات
تبلیغات
بانک ملی بیمه ملت

30 شماره آخر

  • شماره 5230 -
  • ۱۴۰۱ دوشنبه ۲۳ خرداد

سفر قندهار به خانه خاله

آلبرت كوچويي

صد پله و هزار پله آمده در داستان بلند مژده الفت، با نام «برسد به دست گمشده‌ها» خواننده را به چم و خم اتفاقات و حوادثي مي‌كشاند كه در شهر كرمانشاه رخ مي‌دهد و البته تا به استانبول كه شخصيت‌هايش قصد پناهجويي، در آن سوي آب را دارند. تصويري از كرمانشاه كه نويسنده مي‌دهد، در سال‌هاي جنگ است و بمباران و موشك‌باران بعثي‌ها. روايتي از جنگ و اثرهاي آن بر آدم‌ها. روزهاي وحشت، كوچ اجباري، ترك خانه و زادگاه و خاطره‌هاي آن. نگار كلهر، از جمله آنها است كه به تنهايي، ترك وطن مي‌كند، در حالي كه پدر، در كنگاور است و مادر در كرمانشاه. اما در استانبول مي‌داند كه دل در گروي يادها و خاطره‌هاي زادگاهش دارد. قصد من از اشاره به داستان بلند «برسد به دست گمشده‌ها» يكي زنده شدن يادهاي من از شهري كه خاله و خاله‌زاده‌ها در آن بودند و منِ كودك با خانواده، تابستان‌هايي را در آن سپري كرده‌ام.
تابستان‌هايي در سال‌هاي كودكي و نوجواني در دهه‌هاي بيست و سي كرمانشاه با پله‌هاي سنگي و آجري كوچه‌ها و بن‌بست‌هايش. اما بيش از آن، يادآوري اينكه بسياري از نويسندگان ما، كمترين نگاه به بافت شهري‌مان و جغرافياي شهري دارند و البته با آن، فرهنگ متفاوت شهرها و روستاهاي‌مان هم و اين حيف است. بسياري از داستانسراهاي ما، جغرافياي شهر و روستاها را به اين سودا كه حادثه‌ها و اتفاق‌هاي داستان و رمان، در همذات‌پنداري خواننده، بگذاريد هر شهري باشد كه خواننده، دل در گروي آن مي‌بندد و اين حيف است كه خواننده چند نسل ديگر، هيچ تصويري از اين جغرافيا ندارد. شهرها در آينده‌اي ديگر، شهرهاي بي‌چهره مي‌مانند. براي من و بي‌ترديد براي بسياري از خواننده‌ها، نويسنده تصويري پيش رو مي‌گذارد كه خاطره‌انگيز  است.
من از كرمانشاه پس از گذشت بيش از نيم قرن هنوز تصوير كوچه‌هاي باريك آن در قياس با شهرهاي ديگري كه ديدم، كوچه‌ها و بن‌بست‌هاي پلكاني آنها. خانه خاله‌ام با چهار پسرخاله‌ام در انتهاي يكي از اين صد و هزار پله بود. دنياي ما خلاصه مي‌شد در بازي كودكانه، بر اين پله‌ها و صعود و سقوط از آنها. دعواها و قهرها و آشتي‌ها در كوچه هزارپله و دورتر از آن. رودخانه‌اي كه از دل شهر مي‌گذشت و گشت و گذارمان بر حاشيه پر از زباله آن بود. سفر به كرمانشاه از آبادان و بازگشت از آن پس از سه ماه تعطيلات تابستاني پر شور و خاطره‌انگيز باز زايش خاله و آوردن همبازي‌هاي تازه براي تابستان‌هاي بعدي ما. همبازي‌هاي مردانه بود. خاله ديگر من در تهران بود كه برخي از تابستان‌هاي‌مان را هم آنجا سر مي‌كرديم. اما سفر به كرمانشاه در طولاني بودن سفر، به سفر قندهار مي‌ماند.
شوهر خاله، كاميوني داشت كه آن هنگام به آنها مي‌گفتند «جنگي»، «ستودي بكر»هاي دوران جنگ جهاني بودند كه بعد از جنگ، فروخته شده بودند. از آبادان تا تهران، يك هفته در راه بوديم. اول غروب به گردنه «تنكه فني» مثلا مي‌رسيديم. شب را تا سحر، پاي كاميون مي‌خوابيديم تا ادامه سفر. از تهران تا به كرمانشاه هم يك هفته در راه بوديم. شايد يك- دو روز را فقط در گردنه «اسدآباد» مي‌گذرانديم و از اين گردنه‌ها، فقط رانندگان فني كاميون‌ها، توان گذر از آنها را داشتند، در گذر از آن گردنه‌ها، البته گردنه «قوشچي» هم در آذربايجان بود. كاميون‌هايي كه از كنار هم مي‌گذشتند، رانندگان آشنا بودند كه با چراغ و بوق‌هاي ممتد، به هم خوشامد مي‌گفتند.
من كودك 12- 10 ساله، بيشتر روزهاي اين سفر را يا روي بار يا «باربند» كاميون مي‌گذراندم. آن قدر باد به چشم‌هايم خورده بود كه به كرمانشاه نرسيده، همه مژه‌هايم ريختند. سوغاتي من از سفر قندهار. البته خبر تلخ اين بود كه شوهرخاله با كاميون جنگي‌اش-  ستودي بكر - به ته يكي از دره‌ها، سقوط كرد و اين نقطه پاياني بر سفرهاي گيلگمش‌گون و قندهاري ما  به خانه خاله بود.

ارسال دیدگاه شما

ورود به حساب کاربری
ایجاد حساب کاربری
عنوان صفحه‌ها
کارتون
کارتون