• ۱۴۰۳ جمعه ۲ آذر
روزنامه در یک نگاه
امکانات
روزنامه در یک نگاه دریافت همه صفحات
تبلیغات
بانک ملی صفحه ویژه

30 شماره آخر

  • شماره 5231 -
  • ۱۴۰۱ سه شنبه ۲۴ خرداد

كلاس ما (3)

پوريا ترابي

در قسمت قبل توضيح دادم كه ابتدا كجا سازماندهي شده بودم و قرار بود در چه شرايطي سال اول آموزگاري‌ام را آغاز كنم و اينكه مقداري وضعم بهتر شد، اما چه بهتر شدني؟! زماني كه به من گفتند قرعه به نامت افتاده، آن هم كلاس اول دبستان، اولين كاري كه مغزم كرد، اين بود كه برود در قسمت بايگاني‌اش و شروع كند به جست‌وجو از آنچه خودم از كلاس اولم در سال ۱۳۸۲ به ياد داشتم و فكر مي‌كنيد چه چيزي يافت شد؟ تنها يك اسم! اسم آموزگار پايه اولم، سركار خانم نوروزي (ان‌شاءالله هر جا هستند سالم و سلامت باشند). همين!!! يعني هيچ ذهنيتي از پايه اول دبستان نداشتم و خب مي‌دانيد آدميزاد از هر آنچه نداند، ترس دارد.يادتان هست آن اوايل شيوع كرونا چقدر همه‌مان ترس داشتيم؟! كارمان رسيده بود به پخت نان و الكل زدن به تمامي منافذ موجود در موبايل، خودرو و دست و بال بيچاره‌مان! حالا را ببينيد... حالا كه كمي براي‌مان روشن شد اين مسافر كوچك چيني چگونه بازي‌مان مي‌دهد، دوباره مهماني‌هاي‌مان به راه شد و روبوسي‌هاي‌مان غليظ‌تر. همين ديگر، همين كه تا كمي با وضع خو مي‌گيريم ترسش هم براي‌مان مي‌ريزد.
خب، برگرديم به داستان، ترس داشتم از رو‌به‌رو شدن با تعدادي دانش‌آموز كه از دنياي‌شان هيچ تصويري نداشتم. فقط خداخدا مي‌كردم با تمام محو بودن وضعيت، خوب از پسش بربيايم. يك چيز هم اين ميان بگويم كه شايد جالب باشد، آن‌هم اينكه مدرسه‌اي كه افتاده بودم، مدرسه‌اي بود كه مادرم 6,5 سال پيش در همان مدرسه تدريس مي‌كرد و حالا پا جاي پاي مادر گذاشته بودم. مادري كه از وقتي در اين دنيا پا نگذاشته بودم نيز شغل انبيا را انتخاب كرده بود و راستش خيلي خوشحال بودم كه يكي از آرزو‌هايش را برآورده كرده بودم.آخر مي‌دانيد چيست، چند سال پيش يك‌بار لابه‌لاي درد دل‌هاي مادر پسري‌مان گفت: پوريا دوست دارم تو هم معلم بشي، همكار بشيم با هم! و حالا محقق شده بود.

ارسال دیدگاه شما

ورود به حساب کاربری
ایجاد حساب کاربری
عنوان صفحه‌ها
کارتون
کارتون