نگاهي به تصوف و عرفان
از باورهاي كليشهاي
تا واقعيت تاريخي
محسن آزموده
با ظهور تجدد از غرب جغرافياي سرزمين ما و مواجهه ناگزير و عمدتا آسيبزا (تروماتيك) با فرهنگ و تمدن جديد، بسياري از اهل فكر و انديشه درصدد برآمدند تا علل و عوامل آنچه را خود انحطاط و زوال فرهنگ و تمدن ما ميخوانند، دريابند و توضيح دهند كه چرا و چگونه غربيان توانستند از پي عصري كه ايشان «قرون وسطايي تيره و تاريك» و مملو از «خشونت و تفتيش عقايد و كشت و كشتار»، تلقي ميكردند، نوزايش (رنسانس) كنند و بهپا خيزند؟ چرا ما پس از سدههايي كه اينان باز به تأسي از مستشرقان و شرقشناسان، «عصر طلايي تمدن و فرهنگ» ايراني-اسلامي ميخواندند، دچار رخوت و ركود و تصلب شديم؟ دغدغهمندان و اهل انديشه در جامعه ما، در رويارويي با اين پرسش اساسي كه خود مملو از مفروضات و پيشفرضهاي ناسنجيده است، پاسخهاي متفاوتي پيشنهاد كردند و به عوامل و علل گوناگون سياسي، اقتصادي، فرهنگي، اجتماعي و حتي جغرافيايي و ژئوپليتيك مستمسك شدند.
در ميان آنها كه عناصر و باورهاي فرهنگي را موثر ميدانستند، شماري -در راس ايشان احمد كسروي- انگشت اتهام را به سمت تصوف يا آنچه «صوفيگري» ميخواندند، نشانه گرفتند و با برجسته كردن برخي از خصائل و روحيات مشهور اهل تصوف، مدعي شدند كه يكي از مهمترين - اگر نگوييم مهمترين- علل عقب ماندگي و فرهنگ و تمدن ايراني، رواج روحيات و باورهاي صوفيانه است. منظور آنها از اين روحيات و باورها، تصورات كليشهاي و قالبي درباره تصوف چون خردستيزي، دنياگريزي، عزلت گزيني، دم غنيمتي، جبرباوري، زاويه نشيني، بياعتنايي به سياست و اجتماع و علم، روحيه مريد و مرادبازي، باطنيگري و خصائل و روحياتي از اين دست است. از نظر ايشان يك علت عمده و بلكه علتالعلل ضعف و فتور فرهنگي ما در سدههاي اخير، غلبه و شيوع اين ويژگيها بر فرهنگ عمومي جامعه است و در نتيجه براي حل مشكل بايد هر چه زودتر، مانع از ترويج و تبليغ اين انديشهها شد. در نتيجه بسياري از اين روشنفكران و صاحبنظران، آثار و مكتوبات موسوم به صوفيانه و حتي عرفاني را زهرناك و آسيبرسان خواندند و مطالعه و يادگيري آنها را خطرناك عنوان كردند. بعضي از آنها همچون احمد كسروي، حتي تا جايي پيش رفتند كه حكم به كتابسوزان و دستور به امحاي فيزيكي آثار نويسندگان و شاعراني دادند كه عارف و صوفي قلمداد ميشدند، زيرا آنها را مروج تباهي و جبرگرايي و خراباتيگري ميدانستند.
اما تصور اين منتقدان از تصوف و عرفان و نحوه حضور آنها در جامعه از سويي و ربط و نسبتشان با شرايط فراگير سياسي و اجتماعي و فرهنگي و اقتصادي از سوي ديگر نادقيق و توام با سوءتفاهم و خطاست. تصوف يا عرفان را مثل محمدرضا شفيعي كدكني نگاه زيباييشناسانه به ديانت بنگريم يا هر تعريف ديگري از آن ارايه دهيم، گونهاي نگاه و نظام باور و مجموعهاي از آداب و رسوم و مناسك زندگي است كه با عناوين متفاوت در جاهاي مختلف جهان و در زمانهاي گوناگون ظهور و بروز يافته و منحصر به يك منطقه خاص نيست. البته ترديدي نيست كه برخي از ويژگيها و خصائل روحيات صوفيگرايانه و عرفاني، همانهاست كه در بالا به آنها اشاره شد، اما اولا در اين فهرست تنها بر برخي از خصوصيات و روحيات تصوف و شكل زندگي و انديشههاي باطني تاكيد شده و ثانيا همين ويژگيهاي دستچين شده نيز عموما با تعابيري منفي معرفي شدهاند. براي مثال ميتوان از ويژگيهايي چون دنياگريزي و دم غنيمتي و حتي عزلتگزيني تعابير مثبتي نيز ارايه داد، همچنان كه ميبينيم در دهههاي اخير، اتفاقا در برابر سويههاي منفي تجربه شده تجدد، بسياري راهحل را در پناه بردن به همين انديشهها و شيوههاي زندگي ميجويند و به الگو گرفتن از شيوه زيست و انديشههاي عارفان و صوفيان و حكيمان و فرزانگان فرا ميخوانند.
نكته مغفول مهمتر آن است كه پناه بردن جامعه به انديشهها و شيوههاي زيست صوفيانه و باطني، پيش و بيش از آنكه علت يا سبب گريز از زندگي واقعي اجتماعي و سياسي و اقتصادي باشد، محصول شرايط ناگوار و نابساماني است كه به علل مادي متفاوتي پديد آمدهاند. به عبارت دقيقتر، رجوع به انديشهها و سبك زندگي باطني و دنياگريزانه معمولا در شرايطي رخ ميدهد كه عرصه مادي و عيني زندگي اجتماعي و اقتصادي و سياسي در تنگناست و اين تفكرات و شيوههاي حيات به عنوان سازوكارهايي براي رهايي از دشواريها و مشكلات عيني و واقعي برگزيده ميشود، بنابراين اگر هم بتوان از نشانه زوال يا انحطاط سخن گفت، بايد رواج تصوف را معلول وضعيت نابسامان خواند.
اما گذشته از اين تحليلهاي نظري، واقعيت تاريخي عرفان و تصوف در تاريخ و فرهنگ ما متفاوت از تصور علتشناسان انحطاط است، يعني اولا رواج و شيوع آن به خصوص در متن زندگي روزمره مردم تا بدان پايه نبوده كه بتوان آن را علتالعلل يا مهمترين علت وضعيت رويداده دانست، ثانيا در واقعيت تاريخي، نهاد تصوف به خلاف باورها و انديشههايي كه در آثار و مكتوبات عرفاني هست، چندان هم دنياگريز و گوشهنشين نبوده و اتفاقا هر جا كه شرايط عيني مساعد بوده، اين نهاد نقشآفرينيهاي انكارناپذير و موثر اجتماعي و سياسي و اقتصادي ايفا كرده است. كوتاه سخن آنكه باورهاي كليشهاي و غلط درباره تصوف با مراجعه به متن تاريخ و مطالعه عميق و گسترده آثار موصوف (درست يا غلط) به عرفاني و صوفيانه از ميان ميرود و تصوير درستتر و دقيقتري از اين جريان چند شاخه و چند لايه فكري و اجتماعي به دست خواهد آمد و تاثيرش بر انديشهها و شيوههاي زيست فردي و اجتماعي مردمان در طول اعصار و بلكه در روزگار كنوني روشنتر خواهد شد.