زيست سرطاني، امر اجتماعي
از جمله نشانههايش ناتواني بيمار است در مشاركت و كنش متقابل، معذب بودنش درباره موضوع بيماري يا مسووليت جاماندن از فعاليتها و علايق آدمهاي سالم و عوامل شخصي مثل انزوا يا افسردگي خودساخته، همينها خود ميتواند، لطمه شديدي به دنياي اجتماعي فرد بزند... بعد از بيماري، دنياي جديد خلق ميشود. دنياي به دور از كارهاي بيمقدمه، دنياي محدوديتها و ترسها، دنياي كند دست و پاگيري كه بيمار بايد خودش را با آن وفق دهد. دنياي مصالحه كردن، درماندگي و دوري كردنها، برخوردي است بين بدني كه در حد و حصر بيماري گرفتار شده و محيطي كه اعتنايي به اين بدن ندارد... با چنين دگرگونيهاي شديد اجتماعي است كه بيمار به بيمارياش تقليل داده ميشود و جنبه تراژيك بيماري كه سكوت است، گفتوگوها را به مرتبه برخوردهاي تيماركننده پايين ميآورد.»
گلزاري براي گذار از اين موانع و مخاطرات سه مرحله را به عنوان سه پله براي درك حضور يعني دنياي معنوي جديد توصيه ميكند:
پله اول: مقابله و سازواري كارآمد كه سنگيني فشارهاي كوتاهمدت بيماري را كم ميكند و اميد، كارآمدي و تلاشگري براي تقويت منابع فردي و اجتماعي و رويارويي با چالشهاي بزرگ و بلندمدت زندگي را فراهم ميآورد.
پله دوم: رشد و شكوفايي پس از آسيبي كه ناظر بر كشف سودمند، تغييرات مثبت، رشد از ناحيه ناملايمات به زبان روانشناسي و به زبان اجتماعي خلق فرصتها، منابع و روابط جديد اجتماعي براي غلبه بر بيماري و تدارك خيرخواهيهاي موثر در سطح عموم است.
پله سوم: درك حضور و تكيه بر دگرگونيهاي مثبتي كه در آن آسيب ديده بعد از ضربه (تروما) به وجود ميآيند و او را به رشد و بالندگي در برنامههاي زندگي دنيوي ميرسانند كه روانشناسان مثبتنگر از آن تعبير به «شادكامي اصيل» به باشي سعادتگرا ميدانند. اما روانشناسان وجودي آن را فراتر و برتر از ارزشهاي روزمره زندگي ميدانند. در اين «وضعيتهاي مرزي» آدمي درمييابد كه به راستي كيست؟
5) اما آنچه مشترك در ميان حوزه اجتماعي و سياسي با زيست سرطاني است، شكلگيري نوعي ذهنيت، انگاره و با احساس مبتني بر ناتواني، فروبستگي و بيآيندگي جهاني است كه در آن قرار گرفته است. ذهنيتي كه ميتوان به آن نام «ذهنيت فاجعه» داد، هر چيز در ابتلا به سرطان يا در زندگي بيآرمان اجتماعي علامتي بر تمام شدگي است. در چنين وضعي آينده به جاي امكان بهبود و اميد، كانون نااميدي و ناتواني ميشود. در هر قلمرويي، اعتماد از دست ميرود، اعتماد به دانش پزشكي، توانايي خود يا حضور ياوري و ياورانه و مبتني بر همدردي و همدلي. فرد بيش از هر چيز به خود و اجتماع و نظام سياستگذارانه و حاكميتي بياعتماد ميشود و حتي امكانهاي تداوم درمان در زندگي خود را آگاهانه و ناآگاهانه تخريب ميكند. ميدانهاي طبيعي ارتباط و دوستي كمجان و تخريب ميشوند و رويارويي همدلانه و همراهانه افراد با يكديگر و با نظام اجتماعي و سياسي رو به زوال مينهد. كمسو شدن چراغهاي ارتباط و گفتوگو در پرتو ذهنيت فاجعه، ماشين عقلانيت فردي و اجتماعي را از كار مياندازد و فرد بيمار يا جامعه محاط در فاجعهانديشي رو به سوي شكلدهي يك «خود جمعي ويرانگر» مينهند. بايد به خطرات «ذهنيت فاجعه» به جد انديشيد و براي اين كار دوباره چراغ اميد، چراغ گفتوگو و چراغ ارتباطات را در مقياس انساني و بزرگ آن روشن كرد. ذهنيت فاجعه و گسترش و تعميق سراسيمگي و هراس هم چنانكه بيمار سرطاني را در درمان زمينگير ميكند، راه را در جامعه هم بر فجايع واقعي و عيني و خود ويرانگري جمعي هموار ميكند. «احساس فاجعه» و «فاجعهانديشي» مخربتر از خود فاجعه در اندازه طبيعي است. پس به عنوان يك بيمار سرطاني كه به حسب مطالعه و تجربه ابتلاي خويش به سرطان، آن را فاجعه نميداند، بلكه احساس درماندگي در برابر آن را فاجعه ميبيند، ميگويم؛ «ذهنيت اجتماعي فاجعه» را كه از شهروندان با ظرفيت، سوژههاي ويرانگر ميسازد، خطري براي امروز و آينده ايران بدانيم و راه گفتوگوهاي عملي و خلق اميد واقعي را بگشاييم.