خاطرات سفر و حضر (231 )
اسماعيل كهرم
بچههاي روستاي«جُر» من را ميشناختند. اين روستا در سنگانداز مرز ايران و پاكستان بود. بچهها اسم من را آقايتمساح گذاشته بودند. سالي يك، دو و سه باري آنجا ميرفتم. به دنبال «گاندو» يا تمساح پوزه كوتاه ايراني. «شهبخش»خان مسوول پاسگاه نگور با من بود. زير يك درخت بزرگ منزل كرديم. يك زيلو روي زمين انداختيم و در كنار يك بركه اطراق كرديم. در روستاي «جُر» عروسي بود. براي ما ناهار آوردند. يادم نيست چه خورديم ولي پر از گوشت بود و چربي... بلوچها با چه ولعي آن را ميخوردند. شهبخشخان پنجهها را در بشقابش كرد و يك تكه گوشت برداشت و بيا، بيا كرد و انداخت پاي درخت. يك بزمجه بزرگ و چاق آن را بلعيد و نزديكتر آمد بالاي درخت يك جفت سنجاب بلوچي لانه داشتند. پنج بچه راهراه زيبا با هوشياري به ما نگاه ميكردند، مادر هم با نگراني ما و بچههايش را ميپاييد.پستانداراني با اين ظرافت و زيبايي هرگز نديدهام. بچهها در كف دو دست جاي ميگرفتند. راهراهها سفيد و خاكستري از سر تا دم امتداد داشتند. با علامت مادر ناگهان همگي در شكاف تنه ناپديد ميشدند و باز پيدا ميشدند! دو نفر از اهالي روستا ميخواستند من را ببينند؛ نزد آنها رفتم. از من يك بولدوزر ميخواستند تا يك بركه در امداد رود سرباز حفر كنند. راستي اگر دولت از برآوردن درخواستي به اين حياتي و در عين حال كوچكي عاجز است به چه درد ميخورد؟ گريهام گرفت؛ با اشك گفتم كه كارهاي نيستم. گفتم به استانداري رجوع كنيد. زدند زير خنده گفتند شما هم دولتي شدين؟ صداي غريو شادي از ميدان دهكده آمد به شهبخشخان گفتم چه خبره؟ گفت: حتما برايشان هديه عروسي خوبي رسيده. پسر بچهاي دوان دوام آمد با خوشحالي گفت: يك منبع 500 ليتري آب هديه دادهاند. شهبخش با شادي دستها را به هم كوفت. در بلوچستان شه يعني خدا و شه بخش يعني خدا داده!