روايتي از سقوط تيمورتاش (3)
مرتضي ميرحسيني
ادامه روايت خواجهنوري: تيمورتاش در بين چهار ديوار زندان درصدد چاره برآمد و سعي كرد علل حقيقي اين قهر و غضب شاه را درك كرده و بهطور روشن در مقابل خود بگذارد تا بلكه راه علاج هر يك را پيدا كند. يادش به جسارتهاي خود آمد، يادش به اين آمد كه مكرر در مقابل اشخاص گفته است: «اين مرد نميفهمد»، يادش به اين آمد كه غالبا پشت سر او در موقعي كه همه دست به سينه و چند متر فاصله راه ميرفتند، او دستهايش را پشتش گذاشته و تقريبا شانه به شانه شاه ميرفت و با ژست دست و سر حرف ميزد و اظهار راي ميكرد و در مقابل گفته شاه «خير قربان، اينطور نيست!» ميگفت... بالاخره يادش به مذاكرات راجع به تجديد پيمان نفت و مسافرتش به انگليس و عبورش از روسيه و مذاكراتش در پايتختهاي اروپا افتاد و پيش خود گفت اين شاهي كه تا اين اندازه تملق و چاپلوسي را دوست دارد، پستي و خاكساري را تشويق ميكند و خودم سالها عامل موثر اين تشويق بودهام، پس چرا خودم هم در اين موقع گرفتاري به همان طلسم متوسل نشوم. چرا عريضهاي پر از تضرع و زاري ننويسم و طلب عفو نكنم و مثل اوايل سلطنتش خود مرا عاجزانه به پايش نيندازم. همين كار را كرد و از زندان عريضهاي براي شاه فرستاد و به وسيله محارم پيغامهاي مبني بر عبوديت و وفاداري براي شاه فرستاد. ولي رضاشاه كسي نبود كه به اين حرفها، كينهاي را كه چندين ماه با كمال حوصله و خودداري در دلش پرورانيده بود، فراموش كند. او كسي بود كه سالها ميتوانست اشخاصي را كه به خونشان تشنه بود ظاهرا نوازش كند و مورد مرحمت قرار دهد و حتي تا روز آخر هم با آنها تخته نرد يا پوكر بازي كند و فقط دقيقه آخر دستور گرفتاري آنها را بدهد... تيمورتاش بدون توجه به اين نكته در آخر كار سستي و ضعف نفس زيادي از خود بروز داد. كسي از آن مرد بيپروا منتظر نبود اينطور اظهار عجز و خواري بكند. كسي كه افسر بوده و خدمت سربازي ديده و به شرافت و غرور طبيعي نظاميان آشنا شده، پس از چندين سال حكمفرمايي در تمام ايران نبايد در جلسه دادرسي گريه كند و متصل به تملق و چاپلوسي عرايض خود بيفزايد. مردم از او منتظر بودند كه قامت رشيد و موزون خود را راست در مقابل هيات دادگاه نگه دارد و حقايق را با صراحتي كه مخصوص خود او بوده بگويد و ابدا اظهار عجز و ناتواني و حقارت نكند و هرگز استدعايي هم از خاك پاي مبارك ننمايد... تيمورتاش از عريضهنويسي و تقاضاي عفو كه خيري نديد، درصدد پيدا كردن راههاي قانوني افتاد... (اما) وقتي قوانين را از نظر گذرانيد به وحشت و حيرت فرو رفت. آيا قانون هم به اين سختي و به اين بيبندوباري ميشود نوشت؟ آيا سزاوار است كه به بازپرس و به دادستان اختيارات تقريبا نامحدود داده و مسووليتي هم برايشان گذاشت كه هر چه دلشان ميخواهد به سر هركس بياورند و هر اتهامي ميخواهند به هركس نسبت بدهند ولو اينكه كوچكترين دليل و مدركي هم كه محكمهپسند باشد، نداشته باشند؟... افسوس كه در موقع قدرتم فرصت خواندن و مطالعه قوانين را نداشتم، والا هرگز نميگذاشتم اين قبيل قوانين فتنهانگيز و خانمانسوز را از مجلس شوراي ملي بگذرانند. خوب، من متوجه نبودم، چرا در مجلس يك نفر نبود كه در موقع شور به اين نكته مهم توجه كند؟ بعد يادش به طرز انتخابات مجلس افتاد و به خاطرش آمد كه اگر احيانا يك نفر از وكلا از ايرادي به لوايح دولت ميگرفت خود او با قدرت وزير درباري كه داشت چه بلايي به سر آن حقگو ميآورد...