بر قله سبلان، به دنبال زرتشت
سيدحسن اسلامي اردكاني
بعد از شش ساعت كوهنوردي، نفسزنان، بيحال و خوا بآلود ساعت ده و نيم صبح به قله سبلان، بام استان اردبيل، ميرسم. اينجا صخره غولپيكر كله قندي شكلي است كه اسمش سنگ محراب است. ميگويند زرتشت اينجا عبادت ميكرده است. من ماندهام كه جا روي زمين قحط بود كه زرتشت بيايد در ارتفاع 4811 متري عبادت كند. خدا را شكر اگر بخواهيم عبادت كنيم مجبور نيستيم حتما به جاهاي مرتفع صعود كنيم. ولي انگار اين مساله اختصاص به زرتشت نداشته است. پيامبران ديگر هم به كوه تعلق خاطر داشتهاند. حضرت موسي در كوه با خدا قرار ميگذاشت، شايد هم خدا با او قرار گذاشته بود و حضرت عيسي نيز بر كوه موعظه ميكرد. پيامبر خودمان هم اگر مجبور نميشد غار حرا را رها نميكرد. براي همين بارها به شوخي و جدي گفتهام كه كوهنوردي ورزش انبياست. از دو ماه قبل در برنامهام گنجاندم كه اين قله را صعود كنم و به ديدن درياچه سبلان بروم. دعوتي از همكاران دانشگاهي در اردبيل براي كارگاهي داشتم و من اين فرصت را غنيمت شمردم تا هنگام رفتن سر راه سري به قله سبلان بزنم. در آغاز اين قله را دستكم گرفته بودم و تصور ميكردم صعود و فرود آن هشت نه ساعت بيشتر وقت نميگيرد. اما عملا دوازده ساعت نفسگير درگير شدم. شش ساعت براي صعود وقت برد. در برگشت هم اول كمي گم شدم و بعد كمي بيشتر گم شدم و قبل از آنكه خرسهاي آن منطقه كه به انساندوستي معروف هستند، پيدايم كنند، من همنورداني پيدا كردم و به مسير اصلي بازگشتم. فكر ميكنم براي اولينبار دچار ارتفاع زدگي شدم كه نشانهاش خوابآلودگي بسيار شديد بود، انگار كه چند شبانهروز بيدار مانده باشم. به هر صورت خودم را به پناهگاه رساندم و خرسها را نوميد كردم.
براساس گزارشهايي كه از صعود به سبلان خوانده بودم، فكر ميكردم كه مسير سرراستي دارد و به راحتي ميتوانم به تنهايي به مقصد برسم. در جاده نرمافزار مسيرياب را فعال كردم. مقصد را تايپ ميكردم، بعد از دو ساعت به من آدرس ميداد. بعد هم اعلام كرد كه سيگنال ضعيف است و من هم از خيرش گذشتم. در جاده مشكينشهر كه ديگر اينترنت هم نداشتم. از اهالي مسير آبگرم شابيل را ميپرسيدم كه مبدا صعود بود، عدهاي حتي اسمش را نشنيده بودند. چشمم به ساختمان پليس راه افتاد. نگه داشتم تا سوال كنم. آقايي در حال گذاشتن چند پتو در پرايدش بود. از او آدرس را پرسيدم. با لهجه خوش تركي گفت «ميخواي خودِ شابيل بري؟» گفتم بله. گفت كه دنبالم بيا. ما هم آنجا ميرويم. با خانم و دو فرزند خردسالش بود. گفتم كه آدرس بدهيد خودم ميروم. گفت كه نه، دنبالم بيا. من هم تسليم شدم. راهي شد و من دنبالش. در جاده دوطرفه با سرعت بالاي 120 كيلومتر ميراند و براي آنكه او را گم نكنم، چراغهاي خودرو را روشن كرده بود. هواي شامگاهي داشت به تاريكي ميزد و ديدنش دشوار ميشد. با ترس و لرز دنبالش ميرفتم و مراقب ماشينهايي بودم كه همينطور بيپروا حركت ميكردند. بعد از حدود پنجاه كيلومتر او را گم كردم. باز هم شكر كه تا اينجا را درست آمده بودم. چند كيلومتر ديگر راندم و به يك سه راهي رسيدم. محض احتياط توقف كردم و از يك راننده كه داشت وارد جاده ميشد آدرس را پرسيدم، داشت توضيح ميداد كه پرسيد آن آقا با شماست؟ نگاه كردم. آن طرف جاده راننده پرايد از ماشين بيرون آمده بود و مرتب به من علامت ميداد. تشكر كردم و سريع دنبالش رفتم و خلاصه همينطور مرا در جاده پيچ در پيچ كوهستاني برد تا خود پاركينگ شابيل و گفت كه ما شب را اينجا هستيم و اگر خواستي شام مهمان ما باش. تشكر كردم و جدا شدم. واقعا چرا اين مرد اينگونه رنج راهنمايي و نشان دادن مسير را به من متحمل شد؟ اين مرد هيچ چشمداشتي نداشت. فقط ميدانست كه كمكي از دستش ساخته است و هزينه چنداني برايش ندارد. از اين منش و اين خصلت كه در بسياري از مردم ما ديده ميشود لذت بردم. سرشت اخلاق را بايد بر اساس همين رفتارهاي ساده و عادي مردم دريافت و تحليل كرد.