موزهها و مردمان آينده
سارا كريمان|با ظهور رويكردهاي معاصر و بازنگري در ذات و اهداف موزهها، طبيعتا نگاه به گذشته و ارج نهادن تاريخ به عنوان تنها وظيفه موزهاي اهميت خود را از دست ميدهد. انسان و مسائلش به عنوان موضوع اصلي محوريت مييابد چنانچه چندان وابسته به اشياي مكشوفه و حتي آثار هنري هم نيست، انواع موزههايي با محتواي مرگ، عشق و... گوياي اهميت يافتن درونيات انسان معاصر نسبت به دستاوردهاي تاريخي است. بزنگاهي كه شايد هيچ نهادي ديگر بار مسووليتش را به دوش ننهد. عرصهاي ميان هنر، روانشناسي، جامعهشناسي و فلسفه. جايي كه ميتوان تمامي چالش حوزههاي نامبرده را طرح كرده، به چالش كشيد و تا حدودي پاسخ داد. بيشمار موسسات مطالعات فلسفي و جامعهشناسي در جهان دايما در حال توليد دانش و محتوا هستند اما شايد بتوان گفت موزه نهادي است كه ميتواند بر انديشه تجسد ببخشد. عصر مدرنيته با توسعه نهادها در اداره امور همراه بوده است چنانچه ساختارهاي نظاممند اهميت يافته و ميتوان ظهور و كسور هر پديدهاي را به نوعي مرتبط بر سياستهاي نهادهاي ذيربط دانست از طرفي ديگر نگاه ساختارگرايانه بسيار تمايل به طبقهبندي و گونهبندي دارد. به نظر ميرسد مسائل و پديدهها مادامي كه در فرآيند طبقهبندي قرار نگيرند و مرزهاي متمايزكننده ميان آنها توصيف نشوند، غيرقابل تفسير هستند. نگرشي كه بعضا متهم به كلينگري و چشمپوشاني از استثنائات است. در انواع تاريخنگاريها مهمترين اين ردهبنديها صورت گرفته است. از اين رو شيوه پرداختن به گذشته تاريخي محل مناقشه ميگردد. چنانچه در وادي انديشه عنصر تاريخ به فلسفه اضافه شد، هگل بيشترين سهم را در معرفي «فلسفه تاريخ» داشت. هگل با ارايه مفهوم روح زمانه، تحولات گوناگون سياسي- اجتماعي را مولود غلبه تفكر حاكم بر دوران ميداند و با اين نگرش به نظامي ديالتيكي در سير تطور رخدادهاي تاريخي قائل ميشود كه به تاريخگرايي هگلي مشهور بوده و با در نظر داشتن يك مبناي مابعدالطبيعه براي سير تاريخ همراه است. تكاملگرايي دارويني نيز تاحدودي برخاسته از نوعي عقيده فلسفي داراي روح علمي، تجربي و آزمونپذيري است. مكتب ماديگرايي تاريخي كارل ماركس مربوط به انديشه ترقي انسان است كه درواقع وجهه ايدهآليستي هگل را كنار ميگذارد و بر اهميت اقتصاد و كشمكش طبقات اجتماعي در شكلگيري ادوار تاريخي تاكيد دارد. كارل پوير در رساله فقر تاريخگرايي به رد آن ميپردازد چون مخصوصا به رد جبر تاريخ و دفع قول كساني كه پيشگويي علمي در تاريخ را ممكن ميشمارند متوجه بوده و در واقع بيشتر به نقد همين تفسير مادي و خلأ رويكرد علمي در انديشه ماركسيسم نظر دارد و بدين گونه در مجموع بحث به جنبههايي از مفهوم وسيع تاريخگرايي مينگرد. حال اين چالش به وجود ميآيد كه در موزهها گاهي سير توالي موضوعات بررسي و طبقهبندي و گاه موضوعي، تاريخنگاري ميشود، بررسي اين امر كه انواع تاريخنگاريها و مورخان خود ميتوانند تحت مكاتب فوقالذكر گنجانده شوند در اين مقال نميگنجد، بنابراين ذات رفتار گزينشي موزهها در بيان و تاكيد روي اشيا يا ادوار تاريخي، ما را متوجه حضور نامرئي فلسفه تاريخ ميكند. در اين نظامهاي فكري نوعي پيشگويي صورت گرفته است و تفسير تاريخ به تاريخ الحاق شده است. چنانچه والتر بنيامين در ديدگاه خود نسبت به فلسفه تاريخ ميگويد: صورتبندي و بيان گذشته به شكل تاريخي به معناي تصديق آن «همانگونه كه واقعا بود» نيست. معناي آن به چنگ آوردن خاطرهاي است كه هم اينك در لحظه خطر درخشان ميشود. اين خطر هم بر سنت و هم بر وارثان آن تاثير ميگذارد. خطري واحد هر دوي آنها را تهديد ميكند: خطر تبديل شدن به ابزار طبقات حاكم (تزهايي درباره فلسفه تاريخ، والتر بنيامين، ترجمه مراد فرهادپور) به نظر ميرسد به رغم تحولات و بازنگريهاي صورتگرفته در ماهيت موزهها، همچنان آنچه از گذشته تاكنون رخ داده است، مساله اصلي موزههاست. حفاظت از ميراث، پاسداشت آن و بازگو ساختن آن براي آينده. درواقع ما ميخواهيم گذشته را با نگاه امروزي به آيندگان منتقل نماييم. حال اين سوال به وجود ميآيد كه آيا در موزه چيزي براي آينده بنا ميشود؟ و موزه از ما چه ميسازد؟ آيا موزه منتظر ميماند تا پديدهاي رخ دهد و بعد آن را مستند و گردآوري كند و در قالب امري تاريخي نمايش دهد يا موزه ميخواهد چيزي را رقم بزند؟