گفتوگوي الهيات و فلسفه، گفتوگوي تفكر استدلالي و عقلاني با عقلانيت معطوف به الوهيت يا خداشناسي است كه ميتواند جريان عظيمي از تفكر بشر را مد نظر قرار داده و مواجهه بخشي از تفكر بشر با ديگر وجوه آن باشد. در گفتوگوي الهيات و فلسفه، انسان با تفكر عقلاني و مستدل خويش سعي دارد پرسشهاي بنيادين خداشناسي و مسائل الهياتي همچون شناخت ماهيت خدا به عنوان مبدا هستي، صفات او و ميزان و كيفيت ارتباط او با جهان به عنوان مخلوقاتش و ديگر مسائل مربوط به خداشناسي كه بيشتر در اديان مختلف مطرح است، مورد بررسي عقلاني قرار گيرد. در اين گفتوگوي عقلاني، ميتوان پرسيد كه آيا موضوعات اين دو يكي است يا اينكه فلسفه موضوعات و مسائل الهيات را مطرح ميكند يا بالعكس؟ همچنين ميتوان اين پرسش را مطرح كرد كه آيا اين گفتمان همان گفتوگوي تاريخي عقل و وحي يا عقل و دين است؟
فلسفه چيست؟ الهيات كدام است؟
اگر فلسفه را نوعي جستوجوي عقلاني و مستدل و منطقي معطوف به شناخت حقيقت يا اصول بنيادين واقعيت بدانيم كه ميتواند به روشهاي گوناگون صورت گيرد، الهيات را نيز ميتوان نوعي سخن يا حتي دانش برهاني درباره خدا دانست كه به موضوعات راجع به خداوند و مسائل مهم اديان پرداخته و آنها را بررسي عقلاني و استدلالي ميكند. از اين رو، ميتوان الهيات را علم مربوط به خدا و امور الهي دانست. در اين ميان، الهيدان سعي ميكند براي تبيين موضوع خاص، به استدلالهاي فلسفي، كلامي، تاريخي و تجربي روي آورده و به دفاع از يك مساله ديني يا نقد و اصلاح آن بپردازد. در تاريخ تفكر بشر، ملاحظه ميشود كه الهيات به معناي تفكر انتقادي و استدلالي درباره مسائل الهي و خداشناسي، از سوي فيلسوفان مورد توجه قرار گرفته است، بهطوريكه اولينبار افلاطون در رساله جمهوري واژه الهيات را به كار برد و ارسطو نيز آن را جزو بخشهاي سه گانه فلسفه يعني رياضيات، طبيعيات يا فيزيك و الهيات قرار داد كه در اينجا همان معناي مابعدالطبيعه را ميداد، زيرا به امور الهي و فرامادي ميپرداخت. در مباحث الهيات مربوط به خدا، به توصيف و شناخت بر مبناي باورهاي ديني پرداخته ميشود. با اين حال، الهيات مسيحي، به مواردي بيشتر از مباحث خداشناسي، همچون مساله نجات، آخرتشناسي، مسيح، تثليث و كتاب مقدس پرداخته و آنها را تبيين ميكند. چنين مباحثي درباره خدا و امور ديني، يا بر اساس عقل انجام ميشود يا وحي و سنت.
آغاز شكلگيري الهيات در مسيحيت
آغاز شكلگيري الهيات در مسيحيت، مربوط به قرن دوم مسيحي است كه در آن دوره، پدران اوليه مسيحي همچون ژوستين، اريگن و ترتوليان الهيات مسيحي را براي پاسخگويي و ارايه دفاعيات خود در برابر منكران مسيحيت و نيز فيلسوفان پايهگذاري كردند. مثلا آنها تبيينهاي مختلفي را براي مسائلي چون نجات و تثليث مسيحي ارايه ميدادند و در اين ميان، ترتوليان معتقد بود كه تثليث در راستاي طرح نجات خداوند بوده و نامعقول نيست كه بگوييم [براساس باور مسيحيت] خدا يك ذات تنها نيست و شريك دارد.
از جمله پرسشهايي كه در خداشناسي الهياتي مورد بحث قرار ميگيرد، شناخت ذات و صفات ايجابي و سلبي خدا و نيز اين مساله است كه آيا خدا قابل شناخت است يا خير؟ در الهيات مسيحي بنابر انجيل يوحنا، (17: 3) گفته ميشود كه خدا را ميتوان شناخت (و حيات جاوداني اين است كه تو را خداي واحد حقيقي و عيسي مسيح را كه فرستادي بشناسد)، با اين حال يكي از جنجاليترين مباحث الهيات مسيحي، مسيحشناسي و تعيين شخصيت مسيح است كه از همان قرن اول مسيحي رواج داشت و منجر به جدال بين پيروان مختلف مسيحي شد. در واقع، شناخت شخصيت مسيح ميتوانست بنياديترين و موثرترين عقيده و باور ممكن براي نوعي انسانشناسي و شناخت جايگاه انسان در جهاني باشد كه مخلوق خداوند محسوب شود.
مابعدالطبيعه و نظام الهياتي سنتي
نظام الهياتي سنتي، به نحوي حول محور مابعدالطبيعه و مباحث وجودي قرار داشت كه مسائل آن را ميتوان برگرفته از مابعدالطبيعه افلاطون و ارسطو دانست. از اين رو، مفاهيم موجود در اين الهيات نيز شامل مفاهيمي چون وجود، ماهيت، عدم، جواهر و اعراض، علت و معلول و ديگر مفاهيم رايج در مباحث فلسفي مربوط به وجودشناسي و هستيشناسي بودند. موضوع چنين مباحثي، همان وجود - بما هو وجود - و عوارض ذاتي آن است كه طبق ديدگاه كلي آن، حقيقت امري ثابت و بدون تغيير و قابل كشف و وجود نيز واحد و داراي سلسلهمراتب بود. طبق همين رويكرد نيز ميبينيم كه مسائل موجود در الهيات سنتي نيز طبق فلسفه مابعدالطبيعي سنتي و مقولات ارسطويي حل ميشوند؛ براي مثال در تبيين مساله فيض گفته ميشد كه فيض نوعي تجلي فراطبيعي است كه از عالم بالا بر موجودات اين جهان فيضان مييابد. بر اين اساس، ارتباطي وجودي بين جهان طبيعي و مابعدالطبيعي برقرار ميشد كه طبق آن، روند معرفتشناختي مبدا هستي و تبيين علي رويدادهاي اين جهان، بستگي به نظم موجود در اين ارتباط هستيشناختي بود. جايگاه انسان در اين چرخه حياتي را نيز درجه وجودي او تعيين ميكرد.
روش مدرسي يا اسكولاستيسم
در اين بين، روش غالب در الهيات سنتي، روش مدرسي يا اسكولاستيسم بود كه حول محور منطق و مقولات ارسطويي قرار داشت و با بهرهگيري از آن درصدد تبيين عقايد و مباني كلي و اصيل مسيحيت و به ويژه كليساي مسيحي بود. از جمله متفكران برجسته اين روش توماس آكويناس است كه در كتاب مجموعه الهيات سعي كرده از طريق اصول كلي فلسفه ارسطويي، به سوالات كلامي و ديني مسيحيت پاسخ دهد. بهطور كلي، از آنجا كه الهيات همواره براي تبيين و استدلال درباره مباني و مدعيات و نظراتش به فلسفه روي آورده است، مسيحيت نيز براي دفاع از مباني و عقايدش در برابر عقايد ديني ديگر و نيز آراي فلسفي، الهيات خود را با نظر به اين رويكردهاي فلسفي گسترش داد و در اصل الهيات مسيحي در مواجهه عقلاني با مسائل خود و پردازش آنها بود كه شكل گرفت. پس از افول فلسفه مدرسي در دوران بعد از قرون وسطي و در آغاز عصر روشنگري در قرن 16م، با تاثيرپذيري از فضاي عقلانديشي و توجه به قدرت استدلال و تفسير هر فرد در خوانش كتاب مقدس، الهيات نيز جنبه جديدي به خود گرفت و با نظر به آزادانديشي عقلاني هر فرد در تبيين و خوانش آن، سيطره تفاسير يگانه كليسايي نيز كاهش يافته و فرقههاي متنوعي از مسيحيت با نظرها و تفاسير و مختلف از كتاب مقدس شكل گرفتند كه هر يك تبيين متفاوتي براي اصول كلي ارايه ميدادند كه البته همگي در اين اصول اتفاق نظر داشتند.
موانع گفتوگوي فلسفه و الهيات
با اين حال، همواره دو رويكرد متفاوت نسبت به مرزهاي گفتوگو بين الهيات با ديگر مباحث نظري به ويژه فلسفه وجود داشته است كه همين امر نيز در تاريخ الهيات مسيحي منجر به ظهور الهيات محافظهكار و الهيات آزادانديشي يا ليبرال شد؛ از جمله موانع گفتوگوي فلسفه و الهيات همواره اين بوده است كه مسيحيان و بهطور كلي دينداران معتقد بودند كه اصول كلي آنها منزه از بررسيهاي عقلاني جزيي بوده و انسان با قدرت عقلاني محدود خود نميتواند به تبيين اين اصول وحياني و اصيل بپردازد. همين رويكرد در الهيات محافظهكار منجر شد كه بحث مهم نقادي تاريخي كتاب مقدس مورد تخطئه قرار گرفته و تفكر انتقادي و استدلالي از خوانش كتاب مقدس فاصله معرفتشناختي عميقي پيدا كند.
رويكرد آزادانديشانه به بررسي عقلاني باورها و مفاهيم ديني
اما در رويكرد آزادانديشانه به بررسي عقلاني باورها و مفاهيم ديني و خداشناسي، انسان اين جايگاه معرفتشناختي را براي خود قائل ميشود كه با قدرت تبيين عقلاني بتواند مباحث اصيل و بنيادين دين را مورد تامل دقيق يا حتي مورد انتقاد و پرسشگري قرار دهد. همين امر باعث شد كه مفاهيم بسياري در لايههاي حساس دين مسيحيت مورد بازبيني فلسفي قرار گرفته و تفاسير جديدي از آنها ارايه شود؛ بهطوري كه مثلا شخصيت مسيح به عنوان فديه و نجاتدهنده بشري كه تنها از طريق ايمان به او ميسر بود، مورد بازبيني تاريخي و راستيآزمايي عقلاني قرار گرفت و در برخي ديدگاهها به يك معلم و الگوي اخلاقي تنزل پيدا كرد، بهطوريكه ديگر از آن جايگاه تقدسگونهاي كه در كليساي كاتوليك از آن بهرهمند بود به دور بود.
بر اين اساس، به نظر ميرسد كه گفتوگوي فلسفه و الهيات به مثابه بررسي عقلاني ـ انساني مباني اصيل ديني و خداشناسي، به تدريج تغييرات گستردهاي در رابطه با رويكرد انسان به مساله حيات، جايگاه خود در آن و به ويژه ارتباط او با امور مابعدالطبيعي و الوهي به وجود آورد. بر اين اساس، ميبينيم كه اگر در دورهاي از الهيات مسيحي، دوگانهانگاري افلاطوني، مبنايي عقلاني براي تبيين دوگانگي روح و جسم در مسيحيت شده و آگوستين از اين طريق توانست به تبيين عقلاني مساله رهايي و نجات روح پس از مرگ بپردازد يا از طريق مقولات ارسطويي مانند ماده و صورت و قوه و فعل، متفكران مدرسي همچون آكويناس به اثبات علل وجودي خداوند دين مسيح پرداخته و جايگاه او را به عنوان واجبالوجود منزه از هر گونه تغيير تبيين عقلاني ميكند، اما در دوران پس از روشنگري و دوران مدرن، خود مباحث اصلي دين و به ويژه خداشناسي، تحتتاثير افكار فلسفي جديد همچون تفكر انتقادي كانت، نتيجه عملي و غيرنظري مباني اخلاقي و اصيل انساني ميگردند كه به آنها جايگاه ثانويهاي در حيات و تفكر شناختي انسان ميبخشد.
گفتمان بين الهيات و فلسفه با تغييرات گسترده در مباني فكري و نظري فيلسوفان جديد، با مسائل مختلفي مواجه شد، از جمله اينكه اساسا هدف از دينداري و در اصل خداشناسي چيست؟ آيا شناخت خدا از طريق الهيات ممكن است يا اينكه صرفا با نظرياتي در باب معنويت مواجه هستيم؟ در واقع، كاربرد اصيل الهيات و مباحث خداشناسي مورد پرسش قرار گرفت. نكته مهم اين بود كه مساله خدا و شناخت ذات و صفات او، از يك حقيقت و درجات شناخت اين حقيقت، به يك موضوع نظري براي سوژه شناسا يا انسان تبديل شد؛ بهطوريكه پس از زمان دكارت كه انسان اين جايگاه معرفتشناختي را پيدا كرده بود كه از طريق تصورات بديهي و واضح و متمايز خود به بازشناسي امر كامل يا واجبالوجود بالذات بپردازد، به تدريج خود اين تصور بديهي نيز مورد پرسش قرار گرفته و جايگاه امر متعالي كه در چارچوب و حصار معرفتشناختي ذهن و عقل محصور شده بود، در همين حصار تنگ نيز به مرور تضعيف ميشد. خدا به عنوان موضوع و ابژه تفكر سوژه، حال بايد مورد تاملات و تفاسير گوناگون قرار گرفته و از جايگاهي به جايگاه ديگر تغيير مكان و رتبه ميداد.
الهيات تثليث و الهيات پويشي
بديهي است در چنين فضاي گفتوگويي كه فلسفه اجازه سوژه محور شدن براي ورود به شناخت هر ابژه طبيعي و مابعدالطبيعي همچون خود را يافته بود، الهيات كه همواره جستوجويي عقلاني براي تثبيت و نيز اثبات مباني خداشناسي و مواضع دقيق خود در اين زمينه داشته است، وضعيت منفعلانه داشته و درصدد توجيه يا اثبات نظريات خود در چارچوب همين تفكرات فلسفي بوده است. براي نمونه، اگر نظريه تثليث مسيحي در شوراي نيقيه در قرن اول مسيحي بر مبناي گفتههاي انجيل يوحنا پذيرفته و رسمي شد كه تبيين فلسفي آن نيز با توجه به مفهوم جوهر آن بود كه پدر و پسر از يك جوهر و هستي واحد هستند، در دوران جديد و بنابر فلسفه جديد پويشي در قرن بيستم، الهيات تثليث پويشمند شكل گرفت كه طبق آن، ارتباط پدر و پسر، دگرگونپذير و پويشي بود و حتي خود خداوند نيز متاثر از مخلوقاتش در نوعي روند تكاملي و دگرگوني قرار داشت. در واقع، اين الهيات سعي ميكرد با حفظ اصل بنيادين تثليث، تفسيري جديد و پويشمحور براي آن ارايه داده و رابطه پدر و پسر را بر اساس اين ديدگاه فلسفي تبيين كند. همچنين ميتوان به تاثير كاربرد قياس استعلايي كانت در آثار الهيات تومسيتي استعلايي، تاثير ايدهآليسم آلماني هگل بر الهيات كارل بارت، توجه تاريخمحور ماركس به ماده و توليدات مادي بشر و تاثير آن در شكلگيري الهيات رهاييبخش، توجه به گزارههاي اگزيستانسياليستي گناه، ترس، اضطراب و در جهان بودگي و تفاسير فلسفي آنها و تاثير آن در الهيات پل تيليش و رودولف بولتمان به ويژه اسطورهزدايي از كتاب مقدس و توجه به پيام عهد جديد و تفاسير جديدي از ايمان، مسيح و مواجهه فردي با او اشاره كرد.
معناي دين؛ جايگزين پيام آن
ميتوان گفت آنچه در گفتوگوهاي جديد الهيات و فلسفه مورد توجه قرار گرفته بود، نه جايگاه پيام دين، بلكه معناي آن بود. طبق فلسفه هرمنوتيكي، اين موضوع مورد بحث قرار داشت كه مسيحيت، كليسا و در اصل هر دين و آييني، انتقالدهنده معنايي براي انسان بوده است كه بايد اين معنا را از طريق بازخواني و تاويل عقلاني متون و نهادها و شخصيتهاي ديني، مورد بازخواني و كشف و تفسير قرار داد. بنابراين، الهيات ميتوانست در كشف و بازخواني اين معناي اصيل ديني به فلسفه كمك كند. فلسفه انسان را با اين مساله مواجه ساخته بود كه اگر تصور خدا، ايده يا انگارهاي است كه ميتواند حتي بيارتباط با جهان خارج باشد، چه بسا اين تصور، ناشي از فرافكني ذهني يا كليسازيهاي مفهومي خود او باشد كه حتي ميتواند صرفا جايگاه زبانشناختي داشته باشد. از اين رو، ميبينيم كه براي نمونه پس از مباحث پوزيتيويستي عدم امكان اثبات باورهاي خداشناسي و عدم اثبات معناي ايجابي براي آنها، فيلسوفاني همچون ويتگنشتاين با نظر به جايگاه ايمانمحور چنين باورهايي، آنها را از دستيابي عقلاني به دور دانسته و صرفا داراي كاركردهاي زباني دانستند. حال شايد اين پرسش ايجاد شود كه آيا در دوران معاصر، مرزهاي گفتوگوي بين الهيات و فلسفه از حد عقلانيت به مرز زبان و مفاهيم كلامي تقليل يافته است؟ البته به نظر ميرسد وضعيت تاريخي اين گفتوگوها در رابطه با گفتمان الهيات و فلسفه اسلامي متفاوت بوده است زيرا برخي متفكران مسلمان معتقدند آنچه درباره ارتباط بين فلسفه اسلامي و الهيات ميتوان گفت، آن است كه همواره فلسفه در راستاي توجيه و اثبات مباني كلامي و الهياتي و نظريات اسلامي بوده كه شكل گرفته و اساسا فلسفه، صورتي ديني داشته است.
الهيات فلسفه اسلامي
براي نمونه، فيلسوفان مسلمان با پذيرش پيش فرضهاي ديني همچون معاد، مبدا خلقت، روح، بهشت و جهنم و ... به اثبات و تبيين عقلاني آن پرداختند. بر اين اساس، به نظر ميرسد فلسفه اسلامي در مواجهه با الهيات و مباحث خداشناسي، جايگاه ثانويهاي داشته است كه بهطور محافظهكارانهاي در راستاي حفظ و تثبيت جايگاه اصيل مباحث ديني كوشيده و عقل و استدلالات منطقي را متاخر از دين و به نحوي تالي آن دانسته است. در واقع، حتي ميتوان گفت كه با نظر به منابع ديني و حتي كلامي ـ فلسفي همچون تجريد الاعتقاد خواجه نصيرالدين طوسي، خود الهيات نيز همچون كلام پيرو و تالي شريعت بوده است كه همين امر نيز دليل تاريخي روشني بر غالبيت فقه و شريعت ديني بر مباحث عقلاني كلام و فلسفه در تاريخ اسلام و نقش توجيهگري ديني فلسفه اسلامي دارد. البته اگرچه لفظ فلسفه اسلامي خود به نحوي گوياي چنين ادعايي است، با اين حال ميتوان گفت كه در گفتمان سراسر ديني الهيات و فلسفه اسلامي نيز همواره كوشيده شده است كه مباحث ديني بيش از آنكه بر مبناي مشهورات و مقدمات جدلي باشد، مبتني بر حكمت عقلي و بديهيات عقلاني باشد. در واقع، اين كشش فلسفي كه همواره انسان را به سوي جستوجو و پرسش عقلاني در رابطه با امور الوهي فراخوانده است، منجر شد كه در حكمت اسلامي، جنبه حقيقت داشتن اصول ديني مورد بحث عقلاني قرار گيرد. شايد بتوان گفت تفاوت گفتمان الهيات و فلسفه در حوزههاي مختلف مبتني بر اين مساله فلسفي و انتقادي بوده است كه آيا حقيقت وجود دارد؟ آيا حقيقت قابل شناسايي است؟ آيا حقيقت امري مابعدالطبيعي و الوهي و در واقع همان خداوند است؟ معيار شناخت حقيقت چيست و چه كسي اين معيار را تعيين ميكند؟ اگرچه فلسفه پس از عصر روشنگري اين اجازه انساني و عقلاني را يافت كه در رابطه با خود حقيقت به كاوش پرداخته و هر موضوعي را حتي خدا و صفات او را از دريچه استدلالها و تاملات نظري خود بنگرد، اما الهيات همواره در اين مسير با نوعي ترديد همراه بوده است. در واقع، الهيات اگرچه در پي يافتن بنيان عقلاني براي تبيين يا اثبات مباني نظري و اصولي خود بوده است، اما در رابطه با خود حقيقت ديني و پذيرش بنيادين و پيشيني آن، ترديد معرفتشناختي نداشته است. اگرچه سعي كرده است تا از روشهاي گوناگون فلسفي به اين امر مبادرت ورزيده و حقيقت را در سطوح مختلف شناخت بشر حفظ كند.
رنج انسان در تاريكيهاي شناخت
به نظر ميرسد گفتمان فلسفه و الهيات و ارتباط و اثرگذاري اين دو باهم، در تاريخ تفكر بشري به نحوي بوده كه همواره فلسفه كوشيده است به واكاوي بيطرفانه عقلاني در موضوعات انديشه بپردازد، به نحوي كه انسان را با ابزار عقل بتواند در مسير شناخت آنچه ميتوان به آن انديشيد، رهنمون بوده و او را با خود در مسير آگاهي انساني همراه سازد، درحاليكه الهيات اگرچه همواره كوشيده كه در اين مسير عقلاني همراه و همداستان با فلسفه باشد، ولي اين پويش عقلاني، با ترديد و انتقاد عقلاني و معرفتشناختي همراه نبوده است؛ از اين رو، الهيات در جستوجوي مبناي عقلاني براي امري بوده كه آن را از قبل پذيرفته است. در حالي كه فلسفه كوشيده است بنياديترين پيشفرضها و تفاسير و تعابير و تصورات ذهني و انتزاعي را مورد پرسش قرار داده و در جستوجوي پاسخ دقيقتر باشد. در واقع، ميتوان گفت كه در گفتمان بين فلسفه و الهيات، فلسفه جستوجوي عقلاني همراه با ترديدها و پرسشگريهاي بيپايان را در پيش گرفته است، در حالي كه الهيات جستوجوي عقلاني همراه با اطمينان به داشتههايي كه از پيش يافته بوده و صرفا عقلانيت، امكان گفتوگو درباره آنها و به ويژه انتقال آنها به قلمروي وسيعتر فكري را ممكن ميسازد. از اين رو، ميتوان گفت كه حركت در مسير فلسفه، حركت عقلاني، پرسشگرانه و سعي انساني همراه با رنجي است كه ممكن است در تاريكيهاي شناخت تداوم داشته باشد، در حالي كه الهيات شايد گنجايش ورود به چنين تاريكي و مواجهه با ترديدها و پرسشهاي بنيادين را نداشته است و گفتوگو با فلسفه را در مرزهاي نظري و زباني مشخصي به پايان رساند.
اگر فلسفه را نوعي جستوجوي عقلاني و مستدل و منطقي معطوف به شناخت حقيقت يا اصول بنيادين واقعيت بدانيم كه ميتواند به روشهاي گوناگون صورت گيرد، الهيات را نيز ميتوان نوعي سخن يا حتي دانش برهاني درباره خدا دانست كه به موضوعات راجع به خداوند و مسائل مهم اديان پرداخته و آنها را بررسي عقلاني و استدلالي ميكند. از اين رو، ميتوان الهيات را علم مربوط به خدا و امور الهي دانست. در اين ميان، الهيدان سعي ميكند براي تبيين موضوع خاص، به استدلالهاي فلسفي، كلامي، تاريخي و تجربي روي آورده و به دفاع از يك مساله ديني يا نقد و اصلاح آن بپردازد.
اولينبار افلاطون در رساله جمهوري واژه الهيات را به كار برد و ارسطو نيز آن را جزو بخشهاي سهگانه فلسفه يعني رياضيات، طبيعيات يا فيزيك و الهيات قرار داد كه در اينجا همان معناي مابعدالطبيعه را ميداد، زيرا به امور الهي و فرامادي ميپرداخت.
آغاز شكلگيري الهيات در مسيحيت، مربوط به قرن دوم مسيحي است كه در آن دوره، پدران اوليه مسيحي همچون ژوستين، اريگن و ترتوليان الهيات مسيحي را براي پاسخگويي و ارايه دفاعيات خود در برابر منكران مسيحيت و نيز فيلسوفان پايهگذاري كردند.
روش غالب در الهيات سنتي، روش مدرسي يا اسكولاستيسم بود كه حول محور منطق و مقولات ارسطويي قرار داشت و با بهرهگيري از آن درصدد تبيين عقايد و مباني كلي و اصيل مسيحيت و به ويژه كليساي مسيحي بود. از جمله متفكران برجسته اين روش توماس آكويناس است كه در كتاب مجموعه الهيات سعي كرده از طريق اصول كلي فلسفه ارسطويي، به سوالات كلامي و ديني مسيحيت پاسخ دهد.