فرم و نافرم در عكاسي
مهرداد احمدي شيخاني
من آدم خوششانسي هستم و هميشه هم خوششانس بودهام. براي اين حرفم دلايل بسياري دارم، مهمترينش اينكه در زندگيام با آدمهاي خاص و اثرگذار بسياري، از نزديك آشنايي، معاشرت و دوستي داشتهام، فرصتي كه ممكن است كمتر براي بسياري فراهم شده باشد و اين سعادت بزرگي براي من بوده است. درست مثل اينكه با بزرگاني از تاريخ اين مرز و بوم كه فقط در رويا قابل تصور است همعصر باشي، به گمانم اين براي هر كسي ميتواند يك اتفاق خوب باشد. مثلا تصور كنيد در همان زماني زندگي كنيد كه سعدي ميزيسته و همان هوايي را تنفس كنيد كه او تنفس ميكرده، بعد فكرش را بكنيد كه همان موقع در شيراز زندگي كرده باشيد و از آن خوشاقبالتر اينكه سعدي را هم از نزديك ديده باشيد و با او همسخن بوده و مجالست كرده باشيد. براي خود من يك چنين اتفاقي آرزوست. اينكه مثلا در عهد شاهشجاع و در شيراز زندگي كرده باشم و حافظ را از نزديك ديده باشم و از دهان خوش غزلهايش را شنيده باشم. اينكه در عصر انسانهاي بزرگ كه آينده را از خود متاثر كرده باشند، زندگي كرده باشم و با آنها حشر و نشر داشته باشم. از اين نوع افراد در هر زماني هست و به گمانم خوششانسي افراد آن است كه چنين افرادي را از نزديك بشناسند. براي خود من كه چنين خوشاقبالياي بسيار رخ داده. خوشاقبالي اينكه در زمان مناسب در جاي مناسب بودهام و به واسطه اين خوشاقباليها، خاطراتي فراوان در ذهن دارم؛ مثلا خاطراتي كه به واسطه راهاندازي انجمن صنفي طراحان گرافيك ايران از مرحوم استاد مميز دارم، يا خاطراتي كه از سيد محمد خاتمي دارم، يا خاطراتي كه از نمايندگان مجلس اول شوراي اسلامي و از نزديك ايام مذاكرات آزادي گروگانهاي سفارت امريكا در صحن علني مجلس و آن راهرو گرد دور صحن در ساختمان مجلس سناي سابق دارم، آنجا كه با وجود آنكه فقط 17 سالم بود، به طرزي عجيب كه الان براي خودم باور نكردني است، در آن راهرو و در كنار بزرگاني مثل مرحوم مهندس بازرگان يا مرحوم رضا اصفهاني كه رفاقتم با او از همان زمان آغاز شد، روي آن موكت آبي رنگ مينشستم و به سخنان پرحرارتشان گوش ميدادم. گاهي باور نميكنم كه چنين ماجراهايي را به چشم خود و از نزديك ديدهام. آنچه امروز مينويسم، يكي از همين خاطرات است. خاطره كسي كه احدي نميتواند تاثيرش را بر دوره خاصي از اين سرزمين منكر شود.
يك روز عصر، در اتاق شوراي سردبيري روزنامه مشاركت به اتفاق دوستان شورا نشسته بوديم و بحث بر سر تيتر اول روزنامه فردا بود. تا آنجا كه يادم هست، آن روز غير از خودم، اينها دور ميز نشسته بودند، «محسن ميردامادي، كريم ارغندهپور، شهابالدين فرخيار، عباس عبدي، مراد ويسي، سعيد ليلاز، علي مزروعي، كسري نوري» و يكي دو نفر ديگر كه الان دقيقا يادم نيست چه كساني بودند. در همان گرماگرم گفتوگو كه تيتر يك چه باشد و سرمقاله را چه كسي بنويسد و موضوع سرمقاله چه باشد، در باز شد و سعيد حجاريان به اتاق وارد شد. با جمع حال و احوالي كرد و نشست و جلسه تيتر كه تمام شد رو به من كرد و گفت: «يك مطلبي دارم كه ميخواهم به شكل مصاحبه منتشر بشود و تو بايد بيايي و با من مصاحبه كني.» جوابش دادم كه يكي، دو ساعت تا تنظيم صفحه اول روزنامه وقت دارم و ضمنا بايد مطلب ستون روزانه خودم را هم بنويسم. سعيد هم گفت «حالا امروز از خير ستونت بگذر و بيا اين مصاحبه را انجام بده». پرسيدم «حالا موضوع چيست كه اينقدر براي انتشارش عجله داري؟» كه جواب داد: «مطلبي كه ميخواهم در موردش حرف بزنم، موضوع هزارهگرايي و موعودانگاري است كه صداي پاي نزديك شدنش به گوش ميرسد.» كه البته بعدها ديديم سعيد چه گوش تيزي داشت در شنيدن صداي پاي هزارهگرايي و اين را زماني گفت كه هنوز خبري از آن معجزه هزاره سوم نبود و هيچ كس حتي تصور هم نميكرد كه چه خواهد شد.
قبول كردم و در اتاقي ديگر مشغول مصاحبه و گفتوگو شديم و عكاس هم عكس ميگرفت، وقتي عكاس رفت، سعيد برگشت گفت: «مهرداد چرا خودت عكس نميگيري؟ اينها هر چه از من عكس ميگيرند، بيريخت و نافرم درميآيد» من جوابش دادم كه «سعيد جان، ايراد از عكاس جماعت نيست كه عكسهايت نافرم ميشود. ايراد از شكل چانه و فك شماست كه نافرم است و از هر زاويهاي كه عكس بيندازند، نافرمياش را نميشود درست كرد و با عكاسي هم اصلاح نميشود و بايد يك فكري به حال اين چانه كرد.» مصاحبه تمام شد و فردا صبح خبر آمد كه يك سعيد ديگر با گلوله زده است به فك نافرم اين يكي سعيد كه احتمالا به اين قصد كه بلكه فكش به فرم بيايد. شايد براي همين است كه بعد از آن روز، هر كس به من ميرسد ميگويد كه «من از عكسم راضي ام و هيچ ايرادي در عكسهايم نميبينم.» و البته آن مصاحبه، اولين و آخرين مصاحبه من شد. باشد كه رستگار شويم.