در مقامات مسعود احمدي كه از ميان ما رفت
يادبود پهلوان پير بر گذرگاه تاريك
فرياد ناصري
زماني كه با شوق ميرفتم و شاعران را با كتابهايشان به خلوت نوجواني و جوانيام ميآوردم، مسعود احمدي با قرار ملاقاتش سر از اتاقم درآورد. عطش داشتم. از كنار هيچ نام و كتابي نميگذشتم. هنوز هم دارم هرچند كمتر. از قرار ملاقاتش چه به ياد دارم؟ شعرهايي محكم در سنتي شاملويي. اين البته قضاوت حافظه است. اينطور شد كه مسعود احمدي وارد جمع خلوت و پرهياهوي اتاق من شد. بعدتر ديگر بود و من در چرخش مدامم ميديدمش. در كتاب «بر شيب تند عصر» در كتاب «براي بنفشه بايد صبر كني». در يكي از اين كتابها بود كه موخره بلندي نوشته بود پر از حرف و حرف بر سر زيست مدرن و وضعيت اقتصادي بود.
نشانهها و نقاطِ طرحي كه من از مسعود احمدي ميديدم، چنين ساخته ميشد. تا جايي خواندم كه با محمد حقوقي مصرعي يا بيتي ساختهاند بر وزني نو و براي سنجيدن تازگي وزن سراغ اخوانثالث ميروند كه بزرگ مردا كه تويي! اين وزن تازه است يا نه؟ كه اخوان ميگويد: به دوران صفوي كياك شاعري بوده و شعري در اين وزن دارد.
بعدها دانستم كه مسوول صفحه شعر مجله نگاه نو است. اما طرح چهرهي، چهره در معناي نيمايي، مسعود احمدي ساخته شده بود. نوشتهها و گفتهها و مقالات و حرفهايش سنگين و جدي يك طرف و شعرهايش كه از دل فخامتي بيرون آمده بودند و جسارت تازگي داشتند يكطرف. شعرهايي كه در دوري تازه با عشقي پيرانهسر به منزلگاهي برقرار و ساخته مسعود احمدي رسيده بودند. ارتباطش با محمد حقوقي و نزديكي معنادار به جهاني كه زياد دمدستي نيست. فرهيخته و سنگين است. نظم و اسلوب و سنجش دارد، مهمترين بارزهاش بود.
بعدها كه از آن اتاق بيرون آمدم و توانستم به چشمهاي شاعران از نزديك نگاه كنم، تنديسي ديدم آفتابسوخته، پرمهابت و سرسخت با كلماتي تند و تيز.
مسعود احمدي چهرهاي از شاعري آموخته بود و براي آن چهره، اعتبار و ارج قائل بود و هرگز از آن چهره كوتاه نيامد. چهرهاي فخيم و دانا و فرهيخته. حتي وقتي كه در ميانه راه در هواي روزگاري كه همه از همهچيز در حال عبور بودند و ميخواستند باز راهي نو بكوبند و بگشايند، چنان نشد كه باب روز شود، در دل روز به شكل خودش ظاهر شد. لبخندي گشاده به روي همه نبود كه باب دل همه باشد. مسعود احمدي خط سير سنت و چهرههايي چون شاملو و حقوقي را ميخواست در آبشخوري فلسفي تركيب كند و در آن چشمه خود را رويين تن كند كه كرد. آخرين يادي كه از او دارم در جمعي كنار دستش بودم كه با دوست جواني دست و پنجه به هم افكندند، پهلوان پير اما كوتاه آمدني نبود. معركه خوابيد ولي رد كلمات مسعود احمدي هنوز در هوا براق ميرفت.
حالا از نمايي دورتر ببينيم و پسزمينه سخنمان اين باشد كه «هر سخني در پي مسند است» و «توانا بود هر كه دانا بود». بيشك مسعود احمدي نيز چون هر صاحب سخني دوست ميداشت كه سخنش بر كرسي بنشيند و پيرو سخنش خود نيز. البته كه سخنش را بر كرسي نشانده بود و خود نيز بر مسند بود اما بر آن مسند يگانه، چنان كه مثلاً شاملو، بيتعارف باشيم نبود و نشد. چنان كه پيري چون حقوقي نيز نتوانست و نشد اما سخن كه براي امروز و روز نيست. سخن برميگردد و دادش را مياستاند اگر نداده باشند. زنده نگهداشتن چهره جدي و دانا توأمان با جنون شعري كه در دهههاي ميانه پنجاه ميتابيد، در روزگاري كه زيست و شكل ديگرگونه ميشود، سخت بود و مدام به حاشيه رانده ميشد. انقلاب و جنگ عرصه را ديگر كرده بودند و سخن ديگر ميطلبيدند و دستهاي قدرت نيز طلب سخني ديگر داشتند، بعدتر كه از آن تنگنا و مشقت جستيم انرژي متراكم چنان فواره زد كه تمام چهرهها را ديگر كرد، رسانههاي تصويري بر رسانههاي شنيداري و خواندني غلبه كردند، مسعود احمدي نميتوانست ديدني باشد چنان كه روزگار دنبال چيزهاي ديدني بود. او آموخته چيزي كهنتر بود، چيزي كهن و جدي كه در روزگار ما مدام به حاشيه رانده ميشد. نه اينكه احمدي نخواهد رنگ روزگار بگيرد، بلكه ميخواست رنگ خود را بر روزگار غالب كند چراكه دانا بود و دانايي را قدرت و توانايي ميديد و صاحب سخن بود و سخنش نميتوانست بر سخن ديگري گردن خم كند. صاحب كتاب بود و نميتوانست بارِ كتاب ديگري را بكشد.
نخستين پوستاندازيهايش در شعرش رخ داد. در انديشه و گفتارش نيز تازه شد. نشانهاش اينكه از كاغذ به صوت كوچيد، به صدا و نتيجهاش شد كتاب صوتي «كابوس». در روزگاري كه همه ميگويند: خودت باش و لبخند بزن. صداي كابوس شدن، عاقبتي ندارد جز اينكه همه ناتمام چشم بگشايند و نخواهند كه كابوس را تمام ببينند. در روزگار صداهاي مخملي مكشمرگما، از كابوس گفتن و چنگ انداختن بر پوست عادتشده زيست و چيزها، تحمل نميشود و رانده ميشود. او با هيبتي درشت و سنگين مدام بازميگشت تا كرسي موروثي شاعران را بازستاند اما روزگار اين مسند را از چنگ شاعران درآورده و به ديگران داده بود. مسعود احمدي اما كوتاه نميآمد هر بار با كلماتي تند و تيز باز ميگشت. هيچچيزي اما چون خنده سفيهانه نميتواند شمشير جديت را از
كار بيندازد.
باز كمي دورتر شويم. كمي نمادها و نشانهها را بسنجيم. بگذاريد پيرو سخني كه گفت: عاقلان هميشه كمي بدبيني دارند؛ طرح زندگي مسعود احمدي را بدبينانه ببينيم. شبيه يك سناريو. پهلوان بلند و تنومندي را بهخاطر بياوريد كه ذرهذره خاك و وطنش را از چنگش درآوردهاند، ذرهذره و موذيانه به حاشيهاش راندهاند. هربار گفتهاند اكنون وقت اين نيست و وقت آن نيست. ناجوانمردانه و مسموم در هيبت سخني معقول هويتش را از او ربودهاند و ارث و ميراثش را تاراج كردهاند. او ايستاده است. او با اينكه ميدانسته اگر تندي كند رگش را ميزنند، بر مرز سياست و شجاعت ايستاده و هربار بازگشته است و خاك و ميراثش را طلب كرده است. كمكم اوباش و ابلهان و بوقچيان را صدا كردهاند كه بر اين پير بنگريد و بخنديد كه چقدر جدي و عتيق و كهن است. اما او دستبردار نبوده است. نميخواسته به حاشيه رانده شود و تسليم شود. پس روزگار كه پهلواني براي شكست دادنش ندارد، تو گويي آهنگ از ميان برداشتنش را ميكند. داريم يك فيلم سينمايي تلخ ميبينيم: دست قضا بلايي تدارك ميبيند تا بر پهلواني كه از گذرگاه تاريك ميگذرد، كوبيده شود. كوبيده ميشود اما او استوار و محكمتر از اين حرفهاست. تنش را بر ميدارد و شكسته و بسته بازحضورش را اينبار در چهرهاي مهيبتر به رخ روزگار ميكشد.
اين بازگشت مدام را شايد به بهترين شكل در اين شعرش، هراس، نوشته باشد:
اي كاش
انبوهي پرنده بودم
تا هرآن گاه كه آرامشم را برميآشوبند
همچون كلافي دود
به خود بپيچم و بر هوا شوم
و باز
بر درختي فرود آيم
در آرامشي ديگر
اگر اشتباه نكنم، بايد اين شعر در كتاب «قرار ملاقات» باشد. پس باز ميگرديم به اتاق شاعران، آنجا كه پهلوانان شمشير كلمات خود را تيز ميكنند براي بازگشتي دوباره.
بيشك مسعود احمدي نيز چون هر صاحب سخني دوست ميداشت كه سخنش بر كرسي بنشيند و پيرو سخنش خود نيز. البته كه سخنش را بر كرسي نشانده بود و خود نيز بر مسند بود اما بر آن مسند يگانه، چنان كه مثلا شاملو، بيتعارف باشيم، نبود و نشد. چنان كه پيري چون حقوقي نيز نتوانست و نشد اما سخن كه براي امروز و روز نيست. سخن برميگردد و دادش را مياستاند اگر نداده باشند.