يادداشتي بر داستان كوتاه «سگي زير باران» نوشته نسيم خاكسار
آواز غمناك ِ قايق بادباني زير باران
شبنم كهنچي
درونمايه داستان كوتاه «سگي زير باران»، ترس و تنهايي و انزواست و شباهت زيادي به درونمايه داستان كوتاه «به كي سلام كنم؟» نوشته سيمين دانشور دارد. خاكسار مانند عدنان غريفي تلاش ميكند در داستانهايش سيماي مهاجران را به تصوير بكشد. داستان از يك بعدازظهر باراني روز يكشنبه در غربت آغاز ميشود. جمله اول داستان، به خواننده تلنگر ميزند كه با داستاني اندوهناك سر و كار دارد: «يكي از آن بعدازظهرهاي باراني و خستهكننده و كسالتآور يكشنبه بود.» اين داستان، روايت يك روز از زندگي مهاجري است كه در يكي از محلههاي نه چندان خوشنام شهري غريب زندگي ميكند و پيرزني تنها و خرافي همسايهاش است. يكشنبه عصر در حالي كه باران ميبارد، سگي تنها و آواره به راوي پناه ميآورد. اما راوي او را تنها رها ميكند و به مركز شهر ميرود. وقتي دلش به رحم ميآيد و بازميگردد تا به سگ پناه دهد، سگ ترسيده از او فرار ميكند و به بوته تيغدار تمشك وحشي پناه ميبرد و غيب ميشود.
داستان را راوي اول شخص روايت ميكند و در بخشهايي با تغيير زاويه ديد تبديل به راوي دوم شخص ميشود. براي مثال در شروع داستان به نظر ميرسد يك راوي دوم شخص داريم اما بعد از اولين پاراگراف متوجه ميشويم راوي اول شخص است. در خلال داستان تغيير زاويه ديد چندباري اتفاق ميافتد: «قدم زدن زير باران هميشه حس تنهاييام را شديدتر ميكرد. اما انگار چارهاي نداشتم. هرگاه كه بيقراري تو شروع شد، حالتي كه از پيش هم خبر نميكند، ديگر نميتواني يك جا بماني. البته اين حالتها ديگر بعد از مدتي پارههاي هميشگي زندگيات در تبعيد ميشود.»
زبان نسيم خاكسار در اين داستان، لطيف و روان است و به لطف همين زبان، فضاسازي درخشاني در اين داستان دارد. او به خوبي توانسته از زبان راوي، يأس و دلمردگي كه يك مهاجر در عصر روز يكشنبه، روز تعطيل در غربت حس ميكند را با كلمه به تصوير بكشد: «كافهاي بود با سه، چهار تا يا بيشتر آدم علاف مثل خودت، تا در آنجا بنشيني نمنم بنوشي و فكر كني تا پاسي از شب بگذرد و كپه مرگت را بگذاري و بعد كابوس ببيني. كابوس پژمرده شدن و مردن همه شاديهايي كه به آنها اميد بسته بودي. و بعد ديدن خودت چون تماشاگري ناتوان و وامانده در برابر آن همه مردنها و پژمرده شدنها و بعد سراسيمه برخاستن با دهاني تلخ و ديدن اينكه همان اتاق است و همان ميز و همان پنجره كه در پشت آن ميتوانستي دو درخت خيس توي كوچه را ببيني. با قطرات باران كه از نوك برگهايشان ميچكيد. چكه.چكه.چكه. انگار آنها نيز در تمام طول شب با تو گريسته بودند.» يا در جايي ديگر: «نرمبادي كه گاه ميوزيد قطرات باران را روي صورتم ميريخت. راه از سرشاخه و برگهاي افتاده درختان پوشيده شده بود. گاه كه پايم روي آنها ميرفت چرقچرق صدا ميكردند.» در كنار زبان، نويسنده با هوشمندي از بارش يكريز باران، سرما و خيسي آن در طول داستان براي ساختن فضاي سرد و خيس كمك گرفته است.
هرچند زبان خاكسار در اين داستان به فضاسازي و لطافت داستان كمك ميكند اما جاهايي به دام شعارگويي ميافتد و داستان را به حاشيه شرح ِ درونيات يك مهاجر ميبرد، به دنياي پر حسرت و دلمردهاش: «دلت نميخواهد بگذاري يأس بر تو چيره شود و افق را تاريك ببيني. اما ميشود. نميخواهي احساس خستگي كني اما پيش ميآيد. نميخواهي...» اما در همين شعارگوييها نيز تصويرسازي خوبي دارد: «و اينگونه بود كه چون قايقي بادباني تن به باد ميدادي. باد ويرانكننده. باد مهاجم. تا كي يكي از اين روزها قايق را بر صخرهاي بكوبد و نقطه پاياني بر اين سفر تلخ بگذارد. نه مرغان دريايي كه با سفر آشنايند، ميتوانند آواز غمناك اين سفر تلخ را بخوانند و نه امواج بيتاب دريا و نه باد بيقرار. تنها، صخره بر ساحل مانده، ميداند كه در شكستن و خردشدن آن قايق بادباني چه آواز سهمگيني خاموشي گرفت.» داستان سه شخصيت دارد كه يك مثلث را تشكيل ميدهند و هر كدام نشاني از حال و آينده و گذشته ديگري دارند. پيرزني تنها و منزوي كه آينده جوان مهاجر را ترسيم ميكند. او افتادن تختههاي زير تختش را نشانه شومي ميداند و ميترسد شب تنها بخوابد، شخصيت ديگر يك حيوان است، سگي آواره و تنها كه تنهايي و تبعيد و ترس راوي را تداعي ميكند و خود راوي كه شايد تصوير گنگي از گذشته پيرزن باشد. آنچه بين اين سه شخصيت مشترك است، تنهايي و ترس است. نسيم خاكسار سال 1322 در آبادان به دنيا آمد. او كه در هلند زندگي ميكند، از جمله نويسندگان جنوبي است كه آثارش در زمينه ادبيات مهاجرت قابلتامل است. خاكسار داستاننويسي را از سال 1344 شروع كرد و داستان كوتاه «سگي زير باران» را زمستان سال 1365 نوشت.