حسن عباسي و اصل بدنامي بهتر از گمنامي
مازيار بالايي
با نگاهي به تاريخ منورالفكري در ايام پس از انقلاب اسلامي و بازتاب آن در رسانههاي جمعي وقت، نيك درمييابيم كه چه گوهرهاي گرانبهايي ميهمان برنامههاي تلويزيوني و دانشگاهها بودند و سرمقالهنويسي و يادداشتنويسي رسانههاي نوشتاري پرمخاطب را به عهده داشتند و از دل انديشههايشان چه تفكرات گرهگشايي براي جامعه نسبتا راديكال آن روزهاي ايران بيرون ميآمد. در حقيقت اين انديشمندان نقش بسزايي در تثبيت جمهوري اسلامي ايران به عنوان يك نظم پايدار حاوي بنمايههاي ايدئولوژيك داشتند.
آن سالها را با شرايط كنوني مقايسه كنيد كه شاخصه آن به حاشيه راندن متفكرين اصيل و ريشهدار و ظهور روشنفكرنماهايي است با عناويني چون «استاد اخلاق» و «استراتژيست» و «كارشناس» كه به صورت يكجانبه و در فرآيندي انحصارگرايانه، صاحب صداوسيما و تريبون شدهاند. هرچند هيچ كدام از افراد اينچنيني مطلقا كوچكترين اهميتي از حيث بررسي افكار و عقايدشان ندارند، اما به گمانم بستري كه مايه نامآوري اين اشخاص ميشود از اهميت بسزايي برخوردار است: تسخير شبكههاي رسمي اجتماعي، صدا و سيما و محافل دانشگاهي توسط اين افراد بيش از هر چيز نشانه تهي شدن (تهي كردن) فضاي روشنفكري و انديشهورزي كشور از انديشمندان واقعي است. نمونهاي جنجالي از اين استراتژيستهاي خودخوانده حسن عباسي است كه در روزهاي اخير مجددا با اظهارنظري جنجالي براي چند ساعتي به تيتر يك شبكههاي اجتماعي تبديل شد. او به خوبي متوجه اين شده كه ميتواند با توهين، اظهارنظرهاي غيرعلمي و غيركارشناسي و بعضا خلاف واقع، تبديل به سوژه داغ شبكههاي اجتماعي و جمعهاي خانوادگي و دوستانه شود. عباسي كه چند هفته پيش با اظهاراتي توام با هتاكي به بازيگران سينما، توانسته بود چند صباحي بخشي از فضاي مجازي را وادار به واكنش نشان دادن به خود كند، اينبار پا را از دامنه انتقادات عمومي به ورزشكاران، خاصه فوتباليستها فراتر برد و بسان اسلافش، سر در زندگي خصوصي قشر فوتباليست كرد و علاوه بر انتقاد تند و نابجا نسبت به دستمزد آنان (كه بررسي آن امري تخصصي است) اعلام كرد كه فوتباليستها «لياقت ندارند شهيد بشوند»، «فوتباليست مصلح اجتماعي نداريم» و از همه عجيبتر اينكه افاضه كرد: «آدمي كه زنش چادري و ديندار باشد اصلا دنبال فوتبال نميرود». آنچه روشن است، اين است كه صحبتهاي حسن عباسي مبناي علمي و عقلي ندارد و نه تنها به لحاظ شرعي و قانوني صحيح نيست، بلكه چنانچه اتحاديههاي صنفي قدرتمندي، برخلاف اتحاديه نيمبند بازيكنان فوتبال وجود داشت، ميتوانست با طرح دعوي در محاكم حقوقي، اين استاد همه شاخههاي علوم! را به دادگاه كشانده و به كيفر برساند.
درست است كه خروجي چنين برنامهريزي ناقصي، دلزدگي جامعه ايران از رسانههاي ارتباط جمعي و سوق دادن مردم به سمت رسانههاي فارسيزبان خارج از كشور يا شبكههاي اجتماعي شد كه در آنها توليد محتوا كاملا يكجانبه و هدفمند صورت ميگيرد؛ اما پاي مساله مهمتري نيز در ميان است: عملكرد چهرههايي چون عباسي و ... در بلندمدت نه تنها منجر به قوام پايههاي فكري و ايدئولوژيك نظام و دوام كشور نشده، بلكه در فرآيندي كاملا بالعكس باعث كاهش شديد اعتماد عمومي شده. گويي برخي از اين صاحبان تريبونهاي عمومي كه صحنه را از انديشهورزان واقعي خالي ديدهاند، عامدانه تلاش ميكنند كه مرتبا با خودي و غيرخودي كردن و ايجاد حس تنفر بين اقشار مختلف جامعه، بر طبل تفرقه بكوبند. خصوصا در شرايطي كه كشور به صورت همهجانبه با مشكلات مختلفي دست به گريبان است و نياز به اتحاد و انسجام آحاد مردم، حتي بيش از دوران جنگ تحميلي احساس ميشود، چنين افرادي تلاش ميكنند تا با دو شقه كردن دايمي مردم، تفرقه را حاكم كرده و فضاي يكدلي و همدلي را با فضاي نفرت و نزاع جايگزين كنند.
هرچند براي امثال عباسي كه مخاطبي محدود (كه عمدتا پس از چند سال نشستن در پاي منبر اينان، دلزده شده و به اباطيل اين جماعت پي ميبرند و از اينها دل ميكنند و بر عمر به بطالت گذشته خويش افسوس ميخورند) دارند، استراتژي مشخص و مبرهن است. اينها به دليل كمبود مخاطب و صرفا براي بيشتر ديده شدن از اصل «بدنامي بهتر از گمنامي» استفاده ميكنند. ترجيح ميدهند حرفهاي خلاف واقع، توهينآميز و ناشايست بر زبان بياورند و مورد نقد و لعن مخاطب قرار گيرند، اما گمنام نباشند. فراموش نكنيم كه هنوز هم عبارت «كاخ سفيد را حسينيه ميكنيم» حسن عباسي دستمايه هزاران لطيفه و جمله طنز است.
شايد بررسي سير سخنان امثال عباسي در چند سال اخير، كساني را به فكر فرو ببرد كه با حمايتهاي همهجانبه خود از اين افراد، گمان ميكردند ميتوانند جاي متفكران واقعي اما منتقد را، با سخنرانان تندرو و هتاك، اما همسو پر كنند و فرآيندي را كه در فضاي امروز جامعه ايران، همچون بنزين بر آتش، هر بار باعث برانگيخته شدن خشم بخشي از مردم ميشود را به نظاره بنشينند و بينديشند كه كجاي راه را اشتباه رفتهاند كه چنين زخمهاي عميقي را بر پيكر جامعه چندپاره ايران به جا گذاشتهاند و چگونه به كاهش مقبوليت نظام سياسي كمك كردهاند.