• ۱۴۰۳ سه شنبه ۲۹ آبان
روزنامه در یک نگاه
امکانات
روزنامه در یک نگاه دریافت همه صفحات
تبلیغات
بانک ملی صفحه ویژه

30 شماره آخر

  • شماره 5251 -
  • ۱۴۰۱ پنج شنبه ۱۶ تير

فكر مي‌كرديم خوش شانس هستيم

بامداد لاجوردي

طبق خط و نشاني كه تاريخ برگه اعزام به خدمت كشيده بود، ساعت 9 صبح خودم را به پادگان رساندم. سربازي در ورودي پادگان نشسته بود و برگه‌ها را مهر مي‌كرد. نامم را نوشت و با انگشت به اتوبوسي كه داخل پادگان بود، اشاره كرد. سرد و بي‌معنا رفتار مي‌كرد هرچند اين يخ بودنش، تصنعي نبود، اما حتي ساده‌ترين آداب اجتماعي را رعايت نكرد و حتي در حد كليشه هم نگفت: «خوش آمديد.»
وقتي سوار اتوبوس شدم، رفتار سرباز دژباني را در دفترچه‌ام اين‌طور نوشتم: «رفتاري غيرمحترمانه». اما الان به نظرم آن واكنش، از صادقانه‌ترين رفتارهاي سربازي بود، چرا كه آن سرباز مي‌دانست، چه روزهايي انتظار ما را مي‌كشد! 
اتوبوس پر شد و به سمت سالن اجتماعات راه افتاد. رديف اول و دوم را خالي نگه داشتند و از رديف سوم نشستيم. هيچ كس نمي‌دانست ترتيب برنامه‌ها چيست. البته اغلب سربازها پيش‌تر آمار گرفته بودند و ترفندهاي راحت گذراندن خدمت را پرس و جو كرده بودند اما پشت ديوارهاي پادگان هيچ چيز قطعي نيست و همه‌چيز مي‌تواند در لحظه به اراده فرمانده عوض شود. سربازان با چشماني خيره نظاره‌گر بودند و حرف‌ها را با چيزهاي كه شنيده بودند، مقايسه مي‌كردند. ما پسرها رديف به رديف با لباس‌هاي معمولي در سالن سربازخانه منتظر پايان مراسم بوديم تا تكليف‌مان مشخص شود. بعد از قرآن و سرود جمهوري اسلامي، صلوات خاصه امام رضا(ع) پخش شد؛ بعد هم فرمانده پادگان كه درجه بالايي در ارتش دارد، حرف‌هايي زد درباره اينكه اينجا پادگان مجهزي است، سالن بدنسازي دارد كه البته نياز به تعميرات جزيي دارد و زمين فوتبال دارد و... خيلي كيفور شديم و احساس كرديم خوش شانسيم كه در چنين پادگاني سرباز شده‌ايم؛ گفت آشپزخانه آنجا از مجهزترين آشپزخانه‌هاست و كيفيت غذا بسيار بالاست. البته همين‌طور كه فرمانده داشت از امكانات پادگان تحت امرش مي‌گفت سربازاني كه به قول معروف پايه خدمتي بالا داشتند، پوزخند مي‌زدند و زير لب به ما تازه واردها مي‌گفتند: خواهيد ديد چه امكاناتي دارد! همانجا باخبر شديم اوضاع آنچنانكه مي‌گويند شسته و رفته نيست. حتي يكي از آنها كه 19 ماه خدمت كرده بود، گفت از زماني كه آنها وارد پادگان شدند سالن بدنسازي نياز به تعميرات جزيي دارد! جوري اين كلمه «جزيي» را ادا كرد كه معلوم بود متلك مي‌اندازد چون كل جمله را هم با لحني تمسخرآميز مي‌گفت. سخنراني كه تمام شد، گروهي سرباز دو قطعه موسيقي شاد اجرا كردند؛ يكي از آنها قطعه معروفي از گروه آرين بود. تنبك و گيتار به شكل زمختي با هم اجرا مي‌كردند؛ در حقيقت آن روز، همان اجراي كج و معوج دُر گرانبهايي بود كه بايد قدرش را مي‌دانستيم. اما في‌الحال بدانيد كه آنها خيلي بد قطعات موسيقي را اجرا كردند. برنامه كه تمام شد؛ گفتند دنبال فلاني برويد. ماهم عين اسراي جنگي پشت كله او راه ‌افتاديم. كسي توضيح نداد روال كار چيست. مرد درجه‌داري، سربازها را دسته دسته كرد. صدا مي‌زد تهراني‌ها بروند فلان سمت. ليسانس‌ها، فوق‌ليسانس‌ها، متاهل‌ها هر يك به سمتي مي‌رفتند. من در دسته فوق‌ليسانس‌هاي متاهل ساكن تهران بودم. زياد نبوديم. در آن ورودي پادگان حدود 20 نفر با شرايط مشابه بوديم. ما را به داخل سوله‌اي سردتر و بي‌روح‌تر از سالن قبلي هدايت كردند. سيم‌ها آويزان، سيمان‌سفيد سوله، چرك شده بود؛ بين برجستگي‌هاي سيمان خاك نشسته بود. چراغ‌ها كم‌سو بود. تقريبا چيز چشم نوازي نداشت. داخل سوله در دو رديف نشستيم. ستواني برگه‌هايي كه دست‌مان بود را ‌گرفت و روي آن اسم گرداني كه بايد در آن آموزش مي‌ديديم را ‌نوشت.  من نفر دوم از رديف دوم بودم. ستوان آمد از نفر اول پرسيد در اين رديف چند نفر هستند؟! طفلك نگاهي انداخت و شمارش كرد و عددي را گفت، سپس ستوان خودش شمارش كرد و ديد يك نفر كم گفته! غضبي كرد و اسم گردانش را خط زد و او را به گردان ديگري فرستاد و با خشم گفت: وقتي در اين گردان حالت جا آمد مي‌فهمي بايد درست بشماري. در آن لحظه من از اين رفتارش متعجب شدم اما الان كه از ماجرا فاصله گرفته‌ام، فهميدم كيفيت آموزش و امكانات بين اين دو گردان خيلي متفاوت نبود، بلكه او بيشتر مي‌خواست ضرب شستي به ما تازه واردها نشان بدهد كه نشان داد.

ارسال دیدگاه شما

ورود به حساب کاربری
ایجاد حساب کاربری
عنوان صفحه‌ها
کارتون
کارتون