هالترهاي آجري
آلبرت كوچويي
در دهه سي اولين خودآموزي كه به دست بچههايي چون من در آبادان رسيد، خودآموز بلندبالاي يك متري كاغذي بود كه بر ديوار ميزديد و با دهها طرح و عكس ميگفت كه چگونه ميتوان به پرورش اندام رسيد. آن موقع بدنسازي را ميگفتند پرورش يا زيبايي اندام و البته كه فقط آقايان به بدنسازي و شگفتيهاي آن روش دست پيدا ميكردند. يعني به اندامي ورزيده، بازوان ستبر و ماهيچههاي قدرتمند. قهرمانان معبود من و ديگر بچهها، دو قهرمان پرورش اندام بودند، ماسيس و ايلوش، در رقابتي تنگاتنگ، در ورزش پرورش اندام. آن موقع ميگفتند بالاتنه ايلوش، ورزيدهتر از همه است. ايلوش، به خاطر همين زيبايي اندام به سينما رفت و تا به سينماي ايتاليا هم رسيد با مجموعه فيلمهاي «ولكان» در ايران هم با فيلم «اميرارسلان» درخشيد و ماندگار شد.
ايلوش، پس از گشتي در جهان و بازي در فيلمهاي بسيار در سالهاي دهه شصت، به ايران بازگشت و در فيلمهايي چند با نام «ايلوش خوشابه» بازي كرد. او در ورزش پرورش اندام معبود بچههاي قد و نيمقد آباداني بود؛ تا دستيابي به آن اندام، كلي خريد همين خودآموز و دمبل و هالتر كرديم. آنهايي هم كه زورشان به خريد اين آهنآلات ورزشي نميرسيد، از نوع دست ساخت آنها، بهره ميبردند. با ميلههاي چوبي و وزنههاي آجري كه ارزان تمام ميشد. پاره آجرهايي كه البته در وزنه زدن ميشكستند و باز بايد سراغ ساختمانهاي نيمه تمام رفت و آجرهايي چند «كش» رفت. ميلههاي چوبي البته ماندگارتر از آن آجرها بودند.
خيليها از ما، پس از روزها تمرين و نرسيدن يكباره به اندامهاي ورزشكارانه، تمرينها را رها ميكرديم و به ورزشهاي ديگر روي ميآورديم. ارزانترين آنها، فوتبال بود و البته الگوهايمان بسيار. دهداري، شيرزادگان و... بسياري هم در همان آبادان ادامه دادند. آدمهايي مثل اينها كه در آبادان و در محلههاي آن، در دسترس بودند، قهرمانان و نمونه دلخواه ما ميشدند. ميتوانستيم از راهنمايي آنها بهره ببريم. «قربان ممو» نامي كه بچه محلمان بود و در يك مدرسه درس ميخوانديم يا «برزو» نامي كه در مدرسهمان بود. آنها به جايي در ورزش پرورش اندام رسيدند البته مرشد و راهنماي ما در رسيدن به آنها هم بودند.
معبد ورزش ما، ورزشگاهي بود، درندشت زمين باير در جوار گورستان متروكه آبادان، در انتهاي محله كارون كه به آن «سبخ» ميگفتند. ورزشگاهي بيدر و پيكر. خودمان زمينها را صاف ميكرديم و نيمچه حصارهايي بنا ميكرديم. دروازه فوتبال بدون تورمان، همان چندپاره آجر بودند و تور واليبالها، نخ و ريسمان با خطهاي گچي دور زمين و زمين بسكتبالمان، آسفالت مدرسهمان بود با سبدهايي كه تورشان، چند روزي بيشتر نمي ماند. تنها حلقههاي آهني بسكتبال آن بالا ميماندند. جالب آنكه بچههاي خانوادههاي شركت نفتي زمين چمن و سالنهاي ورزشي داشتند، اما همه ترجيح ميدادند كه در همين ورزشگاههاي بيدر و پيكر در«سبخ» ورزش كنند.
ورزشگاهي كه تماشاگر داشت؛ بچههايي در قد و قواره خودمان. بياجر و منت و رايگان. بسياري از همان زمينهاي خاكي به جايگاهي در فوتبال، واليبال، وزنهبرداري و پرورش اندام رسيدند. خيليها هم در نيمه راه ماندند. آن موقع به رشته تخصصي كمتر فكر ميكرديم و برتر از آن به پست تخصصي. دروازهبان ميشد فوروارد، دفاع ميشد نوك حمله و جز اينها تا در تيمها، به سامان برسند. البته اگر ميرسيدند.