نشست نقد و بررسي كتاب
«مطالعات فرهنگي در ايران، همآينديهاي يك سياست دانش»
علمالاجتماع به درد نخور
نازنين صفايي
يك دهه پيش از اين «مطالعات فرهنگي» به عنوان يك حوزه مطالعاتي راديكال و انتقادي، علوم اجتماعي مستقر در ايران را چه به لحاظ نظري و چه از نظر روشي، به چالش ميكشيد. اينك اما پس از گذشت يك دهه از آن مجادلات به نظر ميرسد بازانديشي وضعيت مطالعات فرهنگي امروز و مواجهههاي خواه انتقادي، خواه همدلانه با اين شاخه دانش علوم اجتماعي ضرورتي انكارناپذير به نظر ميرسد. كتاب «مطالعات فرهنگي در ايران، همآينديهاي يك سياست دانش» تاليف هادي آقاجانزاده، چهارمين مجلد از مجموعه تاريخ انتقادي است كه زير نظر دكتر ابراهيم توفيق و به واسطه نشر «گام نو» به بازار عرضه شده است و موسسه مطالعات بين رشتهاي «اكنون» در نشست ماهانه خود در 28 خرداد 1401 به نقد و بررسي اين كتاب با حضور نويسنده كتاب و اساتيد و صاحبنظران اين حوزه هادي آقاجانزاده (مولف كتاب و پژوهشگر مطالعات فرهنگي)، دكتر مهدي فرجي (پژوهشگر مطالعات خاورميانه در دانشگاه نيويورك)، دكتر مهدي خويي (استاديار گروه جامعهشناسي دانشگاه علامه طباطبايي)، محمد رضايي (پژوهشگر مطالعات فرهنگي) مبادرت ورزيده است. آنچه ميخوانيد فرازهايي كوتاه از نشست مذكور است.
همآيندي چيست؟
هادي آقاجانزاده
من فكر كنم آنچه در واقع منتشر شده از جهاتي در حال گفتوگو با وضعيت كنوني مطالعات فرهنگي در ايران هم هست. در رابطه با مفهوم همآيندي ميخواهم فقط يك اشاره كوتاهي داشته باشم و سعي ميكنم اين توضيحم را از خود استوارت هال كه يكي از تعيينكنندهترين چهرهها در بسط اين مفهوم در مطالعات فرهنگي بوده است؛ وام بگيرم. تحليل همآيندي يا آنچه در واقع شايد به يك معنا با در نظر گرفتن بار زماني كه روي اين مفهوم هست تحليل بزنگاهي ناميده ميشود. شكلي از دوره بندي زماني و در عين حال همزمان شكلي از آرايش نيروها در يك وضعيت، يا در يك دوره تاريخي خاص است. همآيندي يا بزنگاه يك بازه زماني است كه از سويي با مومنت (moment) كه در واقع لحظههاي كوتاه هستند فرق دارد و از سوي ديگر با اپوك (epoch) يا در واقع دورههاي طولاني تاريخي هم متفاوت است. يك بازه زماني به يك معنا ميشود گفت در حد فاصل اين دو تا بازه بسيار كوتاه و بازههاي بلند تاريخي وجود دارد كه طي اين بازه زماني كه اين ويژگي را دارد تناقضات مختلف اجتماعي، سياسي، اقتصادي، ايدئولوژيك به همراه يكديگر، در پيوند و در مفصلبندي با همديگر دست اندركار هستند تا به آن دوره زماني به خصوص شكل خاص و متمايزي ببخشند.
براي مثال اگر در رابطه با همين تجربه مطالعات فرهنگي بيرمنگامي اشاره كنيم مثلا بازه بعد از جنگ جهاني دوم كه تحت تسلط دولت رفاه بود، بحث مالكيت عمومي بود، بحث توزيع ثروت از طريق مالياتبندي بود. اين را ميتوانيم يك همآيندي يا يك conjuncture بناميم. عصر بعدي عصر نئوليبرالهاست. عصر نيروهاي بازار است كه در واقع توسط تاچر وريگان و كساني از اين دست شناسايي ميشوند. اين هم يك «همآيندي» است. به يك معنا ما در واقعگويي از دو بزنگاه، از دو بازه تاريخي متمايز داريم صحبت ميكنيم كه به واسطه يك بحران مثلا دهه 1970 در انگلستان دارند از يكديگر جدا ميشوند. نكته مهم اينجا اين هست كه پيشران حركت تاريخ از يك همآيندي به همآيندي ديگر معمولا بحرانها هستند. بحرانهايي كه در واقع هنگامي كه تناقضاتي كه عموما در يك لحظه تاريخي وجود دارند و مفصلبندي اين بحرانها آنقدر متراكم ميشود كه به يك وضعيت مشخص در يك لحظه تاريخي شكل ميدهند.
تحليل همآيندي ميتواند ظرفيتهاي قابل توجهي را داشته باشد البته اين بدين معنا نيست كه تحليل همآيندي يا در واقع (Conjunctural Analysis) يك شكل كاملا يونيك و متمايز است كه فيالمثل در شيوههاي ديگر تاريخنگاري انتقادي وجود ندارد. حتي كسي مثل لارنس گروسبرگ در مقالهاي به اسم «?Cultural Studies: What’s In a Name» اشاره ميكند كه مطالعات فرهنگي تنها راه و رسم و كردار موجود براي انجام اين كار نيست. يا لااقل مدعي اين نيست كه فقط مطالعات فرهنگي اين كار را انجام ميدهد. اما كاري كه شايد مطالعات فرهنگي بيش از ساير شيوههاي تاريخنگاري انتقادي در تحليل همآيندي انجام ميدهد آن ويژگي و مفهومي است كه اسمش را راديكال زمينهگرايي (contextualism) راديكال ميگذارد. آنجايي است كه رابطه تنگاتنگ و دايما نوشونده ميان زمينه (context)، ميان معرفت يا دانش (knowledge) و قدرت، مدام و به صورت گسترده مورد بحث و بررسي قرار ميگيرد و در اين شكل خاص تحليل تاريخي تلاش ميشود كه از قضا با شكلي از فرض بفرماييد تحليل گفتمان از نوع مثلا لاكلائويي آن يا نوع خاصي از مفصلبندي كه در واقع هيچ انتهايي ندارد و با هر چيزي ميتواند مفصلبندي شود، فاصلهگذاري اتفاق بيفتد.
همه چيز را به مقاومت تقليل ندهيم
مهدي فرجي
در واقع نگاه به تاريخ زماني شكل ميگيرد كه ما بيشتر به معناي گذشتهنگر يك فرد كنشگر، برهه و دوره مشخص علاقهمند هستيم تا معناي آن براي عاملان و كنشگران در آن زمان. چيزي كه اسكينر به آن اسطوره كرولپسز ميگويد و زماني رخ ميدهد كه يك تفاوت واضحي وجود دارد بين معناي واقعي دورههاي تاريخي و معنايي كه متعاقبا توسط يك مفسر يا مورخ به آن اطلاق ميشود. با اين مقدمه اگر بخواهم قضاوتي كلي درباره كتاب داشته باشم بايد بگويم به نظرم موضع همآيندي كه مولف اقتباس كرده براي خوانش تحولات و شكلگيري مطالعات فرهنگي در ايران به طرز درخوري از اين اسطورهها تلاش كرده فاصله بگيرد. توجه به اينكه چه دركي از مطالعات فرهنگي در دهه شصت و اوايل دهه هفتاد، در اواخر دهه هفتاد و الي آخر در فضاي گفتماني ايران مطرح ميشده. اينكه افراد مختلف با توجه به جايگاه سوژهگي، ايدئولوژي و علايقشان چه معنا و قصدي از بيان و از استفاده از مطالعات فرهنگي داشتهاند و اين را كه اتفاقات و همزمانيها چطور در تعيين و ريلگذاري گفتماني، نهادي و مطالعات فرهنگي در ايران تاثير داشته است، به نظرم مولف به خوبي توانسته در فصول مختلف نشان بدهد. مثلا نوع روايت وي از تحولات مطالعات فرهنگي در دانشگاه تهران، علم و فرهنگ و علامه به نظرم خيلي هوشمندانه است. اما در برخي موارد احساس من اين بود كه كتاب بيش از اندازه به دنبال معناي منسجم و معنادار در تقسيمات افراد بود. تقريبا اين احساس گاهي اوقات به من منتقل ميشد كه نويسنده اصرار دارد به همه رفتارها و تصميمات افراد يك معناي آكادميكي بدهد كه در پس آن يك سياست علمي يا ايدئولوژي خاصي وجود دارد اگرچه دايم بر همآيندي بودن و امكاني (contingent) بودن حوادث هم تاكيد ميكند. مثلا من كمتر كسي را در خلال اين روايتها ديدم كه حرفها و تصميماتش متناقض باشد يا آن تناقضات در تحليلها و روايتها برجسته شود يا اينكه حرفهايي بزند يا تصميمهايي بگيرد كه در روند تحولات مطالعات فرهنگي يك متفكر اساسا هيچ معنايي نداشته باشد. لزوما نبايد همه فرضيههاي ما در معناي پوزيتيويستي آن تاييد شود تا تحقيق ما به نتيجه رسيده باشد. رد برخي از فرضيهها هم هميشه بخشي از نتايج تحقيق به حساب ميآيد. ديگر اينكه مراقب باشيم طي تحليلهايمان شكل ديني- ايدئولوژيك موجود در ايران نگاهمان را دچار تانل ويژن (Tunnel vision) نكند و ايران را مستثني نكنيم. چرا كه يك هجمه سرمايهداري جهاني در حال حاضر با منطق سود و پول هست كه در اشكال مختلف دارد ظهور و بروز پيدا ميكند و تاكيدم بر اين است كه اين ظرافت را در تحليلهايمان يا خوانشي كه از تحولات داريم فراموش نكنيم.
يك دورهاي مطالعات فرهنگي فقط منحصر به موضوع تحليل مقاومت شده بود و يك تحليل متني و نشانهشناسانه غالب شده بود كه همه چيز را به مقاومت تقليل ميداد و يادم هست زمانهاي طولاني با آقاي رضايي بر سر اين مساله بحث داشتيم كه اگر ما همه چيز را به مقاومت تقليل دهيم اساسا ديگر هيچ كنشي معنا نخواهد داشت. در واقع اينكه هر كنشي را مقاومت بناميم يا وجود آن را دال بر تضعيف قدرت بدانيم اين خودش نوعي ايدئولوژيزدگي و سادهانگاري است و به نوعي باعث انحراف از يك نگاه بين بخشي (intersectional) در باب طبقه، جنسيت و قوميت خواهد شد.
اساسا در دهه 1990 روايت شاعرانه و ادبي از مقاومت تبديل به يكي از جريانهاي اصلي و مقولات تحليلي غالب در علوم اجتماعي شد. مثلا گويي همه چيز شده بود فقط مقاومت. در واكنش به اين موج فراگير كه ديگر همه چيز از منظر مقاومت تحليل ميشد. ليلا ابوالغد مقاله مشهوري دارد در نقد رمانتيك شدن مفهوم مقاومت در زندگي روزمره كه سعي ميكند خطرات اين مواجهه شييوار با زندگي روزمره را كه به مطالعات خاورميانه هم رسيده بود نقد كند. منظورم اين است كه يك دهه قبل از مناقشات و مشكلاتي كه ما در حوزه مطالعات فرهنگي ايران داشتيم اين مجادلات در همين مطالعات فرهنگي امريكا و ساير رشتههاي علوم انساني، اجتماعي هم وجود داشت و تاكيدم اين است كه وجود مناقشات در ايران استثنا نبود. بلكه اينها همه بخشي از ماهيت همآيندي و امكاني تحولات علم است. مهم فهم مختصات اين تحولات است كه به نظرم هادي به خوبي از عهدهاش برآمده است.
خلأ سياسي
مهدي خويي
من از تمام وجوه درخشان و خوب كتاب ميگذرم و تلاش ميكنم كه در اينجا يك نقد دروني از كتاب ارايه بدهم. به نظرم ميرسد كه كار هادي در اين كتاب دو فقدان اصلي يكي در ساحت نظري و يكي در ساحت روشي دارد كه اين دو فقدان اصلي هم در واقع مفاهيم همان سنتي هستند كه هادي دارد روي آنها كار ميكند و كتاب را نوشته. آن چيزي كه به لحاظ نظري در كتاب مفقود است به نظر من مفهوم آنتاگونيسم و تعريف كردن و پيدا كردن نيروهاي آنتاگونيستي در زمينه است. در واقع يك عنصر و يك شاخص اصلي در همآيندي و در بررسي همآيندي يك شاخص اصلي براي پيدا كردن تضادهاي درون وضعيتي ذيل ادبياتي است كه ما داريم بررسي ميكنيم. اين تضادها و ديگريسازيها به عنوان تخاصم مطرح ميشود و در واقع مساله اصلي آن است كه كار روشنفكر يا كار جامعهشناس يا كسي كه ميخواهد تاريخ انتقادي را بررسي كند يافتن تخاصمهاي اصلي و عبور كردن از تخاصمهايي است كه عمل اختفا را انجام ميدهند. به نظرم ميرسد كه در كل اين كتاب ديگري جامعهشناسي و ديگري مطالعات فرهنگي همان جامعهشناسي است. يعني از زمان شروع روايت هادي از دانشگاه تهران، كلاسهاي اباذري، كلاسهاي آزاد ارمكي و تمام اينها به نظرم ميرسد كه ديگري مطالعات فرهنگي همواره دارد جامعهشناسي معرفي ميشود و از طرف ديگر در يكسري بخشهايي كه راجع به نهادها صحبت ميكند اين ديگري در سطح مسوولين و به ويژه جايي كه دارد راجع به علامه و فروپاشي گروه مطالعات فرهنگي در علامه صحبت ميكند ديگري داستان يا تضاد اصلي كه هادي روايت ميكند تضاد با شخص شريعتي است. در حالي كه مطالعات فرهنگي يك جنبش علمي بود كه در واكنش به نشان دادن به سلف خودش حالا آن سلف ميتواند هر چيزي باشد من جمله ساختارگرايان كاركردي يا هرچيز ديگري با هر رويكردي باشد، از جمله انتقادي... اين استدلال را همواره خواست جلو ببرد كه امر پاپ كالچر يا فرهنگ عامه واجد اهميت بررسي است.
آن چيزي كه درون منطق علوم اجتماعي بايد تخاصمش يافت شود، تعارضش يافت شود. ملاحظاتي براي قوت دادن به علوم اجتماعي غيرسياسي است و از آن طرف مقاومتهايي براي انجام دادن علوم اجتماعي متعهد و علوم اجتماعي سياسي است. هر آنتاگونيسم ديگري اگرچه ميتواند در سطوح مختلف تامينكنندگي داشته باشد اما اگر فقط به آنتاگونيسم پرداخته شود آن آنتاگونيسم يا تخاصم پروگرسيوو اصلي اختفا ميشود و بايد از آن به اين حركت كرد. به نظرم در كار نويسنده كتاب اين حركت صورت نگرفته و همين امر باعث شده كه در اين تخاصمي كه براي من معنا دارد الان در وضعيت فعلي محتواي اين كتاب جنبههاي سياسي محدودي داشته باشد يعني به نظر بيايد كه بين امر سياسي و امر غيرسياسي بيشتر آن وزنه غيرسياسي را در بر كشيده است و اين هم باز دوباره مبتني بر فقدان مفهوم دوم است يعني در نظر نگرفتن يا اهميت ندادن به مفهوم مفصلبندي چرا كه در تمام منطق مطالعات فرهنگي زماني كه حال در واقع به ساختارگرايان نزديك ميشود يا مطالعات فرهنگي به ساختارگرايان و بالعكس. آن چيزي كه اهميت پيدا ميكند مفهوم مفصلبندي آن چيزهايي است كه در حوزههاي مختلف امر اجتماعي را ميسازد. اهميت مفصل بندي هم به اين معنا نيست كه كسي ميتواند اين مفصلبندي را كوچك يا بزرگ در نظر بگيرد. به اين خاطر كه ساحتي كه ما داريم راجع به آن صحبت ميكنيم تحتتاثير ميادين ديگر قرار گرفته. ميادين ديگر به آن فشار ميآورند. آن را به واكنش برميانگيزند و اساسا جدابودگي اينها هيچ معني ندارد. به همين دليل من فكر ميكنم در زمينه روايت شما نسبت به مطالعات فرهنگي آن ميادين اصلي تعيينكننده موجود نيست. يعني مياديني كه متناظر با آن روايت يعني همراستا و به موازات روايت شما درون جامعه قرار دارند تغييراتي را حاصل ميكنند كه وضعيت كنوني ما محصول آن تغييرات است. بنابراين اينجا مساله اصلي در علمالاجتماع تلفيق فقدان مفهوم مفصلبندي و تخاصم يا آنتاگونيست خواهد شد. در شرايط كنوني به نظرم ميرسد كه علوم اجتماعي در واقع وظيفه به گونهاي احياي روشنفكر ارگانيك گرامشي را دارد و مساله اصلي هم اينجا اين است كه ما احتياج به علوم اجتماعي داريم كه به جاي اينكه خودش را موردخطاب قرار دهد، بتواند مردم را مخاطب سازد. بتواند براي ساختن يك هويت سياسي تلاش كند بتواند مطالبات مردمي را شكل دهد كه ديگر لازم نباشد در خطاب با سياست درخواستهاي خود را مطرح كند. براي اينكه قدرتي داشته باشد كه سياست نتواند اين قدرت را ناديده بگيرد و آن را نشنيده بگيرد. و علوم اجتماعي در وضعيت فعلي به نظرم ميرسد كه در يك معارضه و در يك تخاصمي با علمالاجتماع لاينفع و به درد نخور بايد تمامي تلاش خود را روشنگرانه و روشنفكرانه براي مردم به كار ببرد براي اينكه بتواند هويتهاي مردمي را مورد خطاب قرار داده و به نحوي چاره وضعيت كنوني بشود و اگر در روزگاري كه اين انسجام قدرت وجود ندارد يعني هويتهاي سياسي ساخته نشده و خلأ سياسي كه روشنفكر بايد پر بكند پر نشده باشد، مشخص است كه چه اتفاقات مهلكي ميتواند براي جامعه ما بيفتد.
علوم كاربردي نداريم
محمد رضايي
در واقع ما يك راوي را ميبينيم كه خيلي كوبنده از روايتهاي استعلايي آغاز ميكند. روايتهاي استعلايي را درباره پيدايش مطالعات فرهنگي و ديگر دانشهاي نزديك به حوزه مطالعات فرهنگي ميكوبد ولي تاريخ شكلگيري خود را كتمان ميكند و اينكه چطور به سوژه سخنگو در اينجا تبديل شده شما چيزي در اين كتاب نميبينيد... خيلي ساده اشاره كنم شايد مولف ميتوانست به مصوبه تصويب پروپوزال خودش در دانشگاه علم و فرهنگ رجوع كند، عبارتي كه براي تصويبش گفته شده، توضيحاتي كه داده شده ميتوانست يك آغازگاه خوبي از يك چنين اعترافي باشد. خود پيشامدي بودن اين دست كارها و امكاني بودن (contingency) اين كارها و اينكه ما خودمان تبديل به يك سوژه در اين كار شديم نبايد از قلم بيفتد. اين نكته را هم بايد بگويم كه با مولف موافق نيستم كه تحليل همآيند را براي اين كار انتخاب ميكند. ما بايد به جاي تحليل همآيند چيز ديگري اضافه كنيم. وانگهي نكته مهم اين است كه اساسا تحليلي كه سازوكارهاي همآيندي را مبنا قرار ميدهد ضرورتا فركتال است. معني تحليلهاي فركتال اين است كه شما هر مقطع زماني، هر برشي را كه از تاريخ بزنيد آن مكانيسم دارد در آن قسمت اثر ميگذارد، فقط سايز برشي كه شما زديد فرق ميكند. ما اينجا داستاني از پاگيري مطالعات فرهنگي داريم كه خب دوستان گفتند خيلي جذاب است. من نميگويم ما با يك تحليل و روايت عالي مواجه هستيم اما به نظرم بسيار قابل توجه است. يك همآميزي خيلي روشني را از نيروهاي مختلف در اين كتاب ميبينيم كه به خلاف نظر آقاي خويي من به نظرم به اندازه كافي ميشد تخاصمها را بدون ذكر نام مفهوم آنتاگونيسم از لاكلائو و موف در اينجا ديد كه چطور به اصطلاح نيروها و گروههاي مختلف سرشاخ هستند.
به روايت ديگري كل كار مولف را ميشود توضيح دو تا مفهوم دانست، يكي موقعيتهاي ساختاري و ديگري مواضع سوژهگي. يعني دو تا مكانيسم خيلي مهم در تحليلي از جنس لاكلائو و موف كه البته آن هم مركز توجهش مفصلبندي (articulation) هست. در اينجا به نظرم اصلا كار مولف را ميشود از اين زاويه ديد كه دارد توضيح ميدهد كه چگونه موقعيتهاي ساختاري دارند شكل ميگيرند و در دل اين موقعيتهاي ساختاري چگونه مواضع سوژهگي هم دارند قوام پيدا ميكنند و اساسا اين فرآيند را دارد پيش ميبرد. از اين حيث به نظرم اين كار، كار مهمي است. اما از يك زاويه اين پرسش مهم است. چرا اين شيوه تاريخنگاري مهم است؟
چرا بايد به آن توجه نشان داد؟ پاسخ ساده است. براي اينكه اين شيوه رايج در بازگشتهاي ما به تاريخ نيست. اين شيوه تحليلها در واقع به ما دركي از تاريخ ميدهد كه ميشود گفت درك كلي است. همان چيزي است كه در مكتب آنال مثلا از تاريخ عام حرف ميزنند. يا در كل جامعهشناسي انتقادي از پديده به اصطلاح امر عام، امر كلي حرف زده ميشود، يا در خود انسانشناسي نزديك به جامعهشناسي از جنس مارسل موس از پديده تام اجتماعي حرف زده ميشود اين شيوه تاريخنگاري بنابراين به ما كمك ميكند كه درك كلي از وضعيتي كه امروز در آن قرار داريم پيدا كنيم. خب اين خود خود روشنفكري است از يك نظر. اما چيزي كه به نظر من كارهايي از جنس تحليل بزنگاه يا به تعبير مولف، همآيندي را متمايزتر ميكنند، مساله تعهد اجتماعي است همان چيزي كه آقاي خويي در قالب روشنفكري به آن توجه نشان ميدهد. اين دقيقا، انتظاري است كه از اين دست مطالعات ميرود. آن پرفورمنس اجتماعي كه بايد اين دست كارها داشته باشند. اينجاست كه مفهومي مثل انحراف نظري كه هادي آقاجانزاده از آن در اين متن ياد ميكند يا مفهوم سياست نظريه اين ويژگي را به نظر من برجسته ميكند.
اينجا جايي است كه من فكر ميكنم دوباره يك نقصي در كار نويسنده كتاب ديده ميشود كه بيربط به همان نقص آغازين كار كه گفتم نيست و به رغم اهميتي كه مطالعات فرهنگي دارد يك مقدار شايد در كتاب حاضر خيلي جلوه پيدا نميكند. بنابراين اين ويژگي است كه اگر بخواهم اينجا گزارههايي از پاستور براي شما بازگو كنم، مطالعات فرهنگي را متمايز ميكند به اين معنا كه پاستور ميگفت ما علوم كاربردي نداريم. علم كاربردي يك لفاظي است. هرچه هست كاربرد علم در جامعه است. اين دقيقا جايي است كه موضع مطالعات فرهنگي كار را متمايز ميكند. اين جايي است كه اساسا جدايي ميان كار مطالعات فرهنگي و كار روشنفكري به تعبير ارگانيك گرامشي به وجود نميآورد. اساسا ديگر ما با دو پيشه مواجه نيستيم. يك پيشه داريم كه دارد روايت ميكند از وضعيتي كه امروز در آن قرار داريم و با همه آن سازوكارها و مفاهيمي هم كه هادي در كار خودش آورده و اين روايت هم عرضه ميشود و حالا معلوم هم نيست. تضميني نيست جامعه را به چه سمت و سويي ببرد ولي اساسا ناظر بر چنين كاركردي هست.
در واكنش به اين موج فراگير كه ديگر همه چيز از منظر مقاومت تحليل ميشد.
ليلا ابوالغد مقاله مشهوري دارد در نقد رمانتيك شدن مفهوم مقاومت در زندگي روزمره كه سعي ميكند خطرات اين مواجهه شييوار با زندگي روزمره را كه به مطالعات خاورميانه هم رسيده بود نقد كند.
علم كاربردي يك لفاظي است. هرچه هست كاربرد علم در جامعه است. اين دقيقا جايي است كه موضع مطالعات فرهنگي كار را متمايز ميكند. اين جايي است كه اساسا جدايي ميان كار مطالعات فرهنگي و كار روشنفكري به تعبير ارگانيك گرامشي به وجود نميآورد. اساسا ديگر ما با دو پيشه مواجه نيستيم. يك پيشه داريم كه دارد روايت ميكند از وضعيتي كه امروز در آن قرار داريم.