ويزيت در پاركينگ جهنم!
اميد مافي
اصلا تمام حرفهاي شما متين، اما من سالهاست ذرهاي نخنديدم. بي خنده شدن مال امروز و ديروز نيست. بگذاريد فكر كنم؛ آها... آخرين بار پدر زنده بود كه من از ته دل خنديدم. پدر داشت سيگار را دود ميكرد و مادر چاي را دم... من بطري خالي دلستر دستم بود و داشتم «داماد سرخانه» عزيز نسين را در تراس ميخواندم كه يك جمله دواگلي رنگِ طناز ترك، مرا تا پس كوچههاي ناامن استانبول برد و زدم زير خنده. ريسه رفتم و توي تراس ولو شدم آقاي دكتر.خوب يادم هست.
از آن عصر تابستاني سالها گذشته، پدر رفته و مادر حالش خوب نيست و من هم با وجود نسخههاي شما علائم حياتي را در روح و روانم مشاهده نميكنم. ديشب حتي توي سينما وقتي جماعت در سكانسي كميك خنديدند، من گريستم و حس تنفس در پاركينگ جهنم سراغ كالبد خستهام را گرفت.
آقاي دكتر! روزي روزگاري من در ازدحام رفاقتها گم ميشدم.
در آن گعدههاي شبانه هيچ كس صورتك به رو نداشت و هيچ كس در مرز ناگهان گرته نميكرد و خودش بود. فقط چند كلمه يا چند جمله كافي بود تا گير كردن و دير كردن و دور شدن و گم شدن را فراموش كنم و عكسهاي آنالوگي كه قهقهههايم را ثبت كرده بودند در تيراژ آلبومها تكثير شوند.
اما از آن دورهميها لااقل بيست سال گذشته و من در گذر زمان خاليترين آدم اين سياره شدم و مثل كفشهاي لنگه به لنگه يك گوشه افتادم و بغض راه نفسم را بست، تا همين حالا...
آقاي دكتر! حتي لباس نو، حتي كفشهاي نو و حتي اين زاناكس و دپاكين لعنتي كه هر ماه مينويسيد نميتوانند كار شاقي كنند تا دلم غنج بزند براي شاديهاي تاريخ مصرف گذشته و گلخندهاي هر چند كوچك گوشه لبم بنشيند.لطفا خود شما لحظهاي در جلد من فرو برويد و به اين سرنوشت پيچ در پيچ تن دهيد تا طعم واقعي محزون شدن و چكه چكه غصههاي ريز و درشت را بلعيدن و تا صبح پلك روي پلك نگذاشتن را بچشيد.
آقاي دكتر! در اين روزهاي گرم تابستان مردم به جاي عصرانه نان و اندوه سق ميزنند و دلشان خوش است كه در اين عرصات ميتوانند ذرهاي شكر به فنجان چايشان اضافه كنند و عجالتا ديابت نگيرند.
آقاي دكتر! بي زحمت اين قرصها را همين حالا عوض كنيد تا نه باد ازهاي و هو بيفتد و نه من از چشم يار.
راستي آقاي دكتر! دل خوش سيري چند؟