يادداشتي بر داستان كوتاه «ش» نوشته پيمان هوشمندزاده
مرا به ياد آر
شبنم كهنچي
دوست داشتنهاي نيمهتمام، دلتنگيهاي پيچيده به حسرت، خاطرات هميشه حاضر... همه شبيه به صداي «ش» هستند، وقتي لاستيك ماشين روي زمين خيس كشيده ميشود و تا وقتي حركت ميكني، كش ميآيد. صدايي كه «كار خودش را ميكند. خط مياندازد و ميرود.»
داستان كوتاه «ش» نوشته پيمان هوشمندزاده، درباره مردي است كه از همسرش جدا شده، گويي از زندگي جدا شده. اين مرد كه در داستان همان راوي اول شخصمان است، احساس پوچي ميكند و در جهانش فقط يك چيز باقي مانده؛ ميل به يادآوري حضورش در زندگي همسر سابقش. داستان با نقل خرده روايتي درباره مسافر زني كه مقصر است و مسبب جريمه و سوراخ شدن گواهينامه راوي است آغاز ميشود و با روايت ماجراي تعقيب همسرش در زمان حال ادامه پيدا ميكند.
زبان داستان، ساده و روان است. جملات كوتاه است و از تشبيه استفاده كمي شده. شخصيت راوي داستان در خلال داستان و تكگويي درونياش خوب ساخته شده است؛ مردي كه چيزي براي از دست دادن ندارد و به قول خودش «مات، بيخيال، لش، لخت، سِر» است، مردي كه گويي كاري جز يادآوري حضورش ندارد و اين كار را هم با صبوري انجام ميدهد. او ميگويد: «بايد دور بمانم. چراغ خاموش جلو بروم تا ببينم چه ميشود. بيسروصدا، دورادور دنبال كنم و يكدفعه، درست سر وقت توي دل جريان بزنم. ولي چقدر دور؟ چقدر نزديك تا گندي بالا نيايد؟ بدبختي همينجاست. اينجا كه حالا بعد از اين همه وقت، ديگر چيزي ازش نميداني. حتي نميداني چقدر به ياد توست. نميداني كه بعد از تو چه به سرش آمده و چه شده و چه كرده، كلا بعد از خودت را نميداني.»
در داستان تمام مدت باران ميبارد، در تمام داستان ياد همسر سابق راوي مثل صداي «ش»ي لاستيكها روي زمين خيس از باران جاري است؛ اول داستان مداوم، آخر داستان منقطع: «شيشه را پايين ميكشم كه بوي باران بپيچد تا صداي لاستيكها را روي زمين خيس بشنوم. صدايي كه فقط روزهاي باراني شنيده ميشود. صداي كشداري كه تمام نميشود. يك «ش»ي مداوم كه همينطور كف خيابان جابهجا ميشود و با تو جلو ميآيد.» و در آخرين صحنه داستان: «زير درختي ميايستم. سيگاري روشن ميكنم و به «ش»هاي ديگران گوش ميكنم. «ش»هايي كه يكدفعه ميآيند و رد ميشوند.»
راوي در تعقيب همسر سابقش است و از هر فرصتي استفاده ميكند تا نشانهاي از خودش به او بدهد؛ اول در فروشگاه با پيج كردن نام خودش و تماشا كردن واكنش زن، زدن عطر مورد علاقهاش به آينه بغل ماشين، فشردن زنگ خانه و لاتي صحبت كردن و اشاره به حضور همسر زن (خانم به آقاتون بگين بياد ماشينو برداره از جلو در) و دست آخر با ساختن شبحي از خودش جلوي ماشين همسرش كه منجر به تصادفش ميشود.
اين داستان گرچه راوي اول شخص دارد، اما در گفتوگوي دروني راوي، صداي روايت گاهي تبديل به دوم شخص ميشود: «نبايد خودم باشم. خودم بودن هيچ فايدهاي ندارد. اگر خودم باشم جذابيت جريان ازبين ميرود. بايد چيزي باشم شبيه به خودم، توهمي از خودم. اين همه سال خودت بودي به كجا رسيدي؟ حالا عوض كن. مثل صدا بيا و رد شو. فكر كن قرار است جايي خط بكشي، نشاني بگذاري. همين، نه كمتر و نه بيشتر. هم باش و هم نباش. مثل چاقوكشهاي حرفهاي لت و پار نكن، زخمي بزن و فرار كن.»
در اين داستان كوتاه صدا قدرت زيادي دارد و جدا از قدرت، ابزاري براي يادآوري غيرمستقيم وجود مرد است؛ صدايي كه نام داستان از آن گرفته شده، صدايي كه با تغيير لحن، وجود مردي كه نيست را به زن گوشزد ميكند، صدايي كه در فروشگاه نام و فاميل مرد را در گوش زن تكرار ميكند و صداي جيغ ترمزي كه بعد از آن راوي «مرد بيهوش و حواسي كه ديگر چيزي نميشنود» است. راوي ابتداي داستان ميگويد: «با صدا شروع ميكنم. تخيل را قوي ميكند. پر و بال ميدهد. خرجي ندارد. سريع ارتباط برقرار ميشود و هيچ مدركي هم جا نميماند. مثل تير عمل ميكند. رسوخ ميكند و صاف ميخورد به هدف. با اين تفاوت كه تو هيچ كارهاي. با اين تفاوت كه تو دخيل نيستي. با اين تفاوت كه مثل آب خوردن منكر ميشوي. صدا، حتي توي دادگاه هم مدرك به حساب نميآيد. ولي كار خودش را ميكند. خط مياندازد و ميرود.»
در كنار صدا، نويسنده از بو و رنگ نيز مدد گرفته است؛ راوي بعد از يكي از تعقيبهايش در فرصتي مناسب پشت آينه بغلهاي ماشين زن، عطري كه خودش استفاده ميكند را ميپاشد. آخر داستان نيز از بين تمام «لباسهاي تابلو، شلوارهاي قديمي، چيزهايي كه رنگشان به چشم ميآيد يا كه خيلي ازشان خاطره داريم» پيراهن آبي و شلوار جيني انتخاب ميكند كه زن براي آخرين تولدش خريده بوده. نويسنده با هوشمندي گذر زمان در داستان را با مسافركشي راوي و رفتن از خياباني به خيابان ديگر يا دنبال كردن گزارش يك مسابقه فوتبال، يا روند خريد زن در فروشگاه نشان ميدهد. در اين داستان نيز مانند ديگر داستانهاي هوشمندزاده، اشيا و جزييات در قابهاي كوچك جابهجا ديده ميشوند از اهميت برخوردارند و «رابطه» محور روايت است.
پيمان هوشمندزاده متولد سال 1348 است. او نويسنده و عكاس است؛ نويسندهاي كه عكاسي در آثارش مجسم است و نويسندگي در عكاسياش عيان. داستان كوتاه «ش» آخرين داستان مجموعه داستان «روي خط چشم» است كه سال 96 منتشر شده. هوشمندزاده اين مجموعه داستان را به «علي پسر شبنم» تقديم كرده و نام هر كدام از داستانها را يك حرف گذاشته: «ر، س، ب، ي، م، پ، ل، ن، ش و ع» كه بعد از مرتب كردن اين حروف كنار هم به اين عبارت ميرسيد: «علي پسر شبنم».