تبعيد اشرف پهلوي (3)
مرتضي ميرحسيني
اشرف در خاطراتش، در روايت ماجراي تبعيد از ايران، به نقشي كه در سرنگوني مصدق ايفا كرد نيز ميپردازد. «تابستان 1332 يكنفر ايراني كه نميتوانم نامش را فاش كنم و بنابراين او را آقاي ب خواهم ناميد به من تلفن كرد و گفت پيامي فوري برايم دارد. وقي باهم ملاقات كرديم، به من گفت كه امريكا و انگليس درباره وضع كنوني ايران بسيار نگرانند و نقشهاي براي حل مساله دارند كه به نفع شاه خواهد بود. او افزود كه همكاري من براي عملي شدن اين نقشه ضروري است. وقتي از جزييات طرح پرسيدم، گفت كه اگر بپذيرم با دو مرد، يكي امريكايي و ديگري انگليسي كه اسمشان را نميتواند به من بگويد ملاقات كنم، ايشان همهچيز را برايم توضيح خواهند داد.» او با اين دو ديدار كرد. اولين ديدارشان، خوب شروع شد اما خوب پيش نرفت. درباره دشمني با مصدق باهم همعقيده بودند، اما بعد طرف انگليسي گفت «چون ما از شما تقاضا ميكنيم كه عملا زندگي خود را به خطر بيندازيد، چك سفيدي در اختيارتان قرار ميدهيم تا هر مبلغي را كه مايل باشيد روي آن بنويسيد.» اين حرف به اشرف برخورد و به قهر آن جلسه را ترك كرد. جلسه بعدي بازهم با واسطه آقايب برگزار شد (اشرف بعدها در مصاحبهاي با بنياد مطالعات ايران، به راست يا دروغ گفت كه نام اين مرد را فراموش كرده است). حواشي ديگر ماجرا به كنار، «آنها توضيح دادند كه اولين قدم براي اجراي نقشه مورد نظر، يافتن وسيله كاملا مطمئني است براي رساندن پيامي به شاه و چون شخص حامل پيام بايست بسيار قابل اعتماد باشد تا هيچ نوع امكاني براي درز كردن خبر وجود نداشته باشد، به فكر من افتادهاند. در آن زمان انگلستان در ايران سفير نداشت و طبيعتا اينچنين ماموريتي ميبايست خارج از مجاري معمول ديپلماسي امريكا انجام بگيرد...
پرسيدم: آقايان آگاه هستيد كه من در تبعيدم و گذرنامه معتبري كه بتوانم با آن به ايران وارد شوم در اختيار ندارم؟
مرد امريكايي گفت: اين جزييات را به ما محول كنيد. آيا حاضريد اين كار را به خاطر برادرتان انجام بدهيد؟
- البته، كي ميتوانيد مرا سوار هواپيما بكنيد؟
- پسفردا.
مرد امريكايي يك شماره پرواز هواپيماي ايرفرانس را به من داد و گفت كه درست قبل از ساعت پرواز در فرودگاه اورلي حاضر باشم تا بليت را در آنجا به من بدهند.»
اشرف طبق نقشه به ايران برگشت. با مشكلاتي در مسير راه مواجه شد و حتي- چنان كه خودش ميگويد- شاه را نديد، اما به هر زحمتي بود پاكتي را كه به او داده بودند به ملكه ثريا داد. دولت و حتي گويا خود مصدق از ورود او به ايران باخبر شدند، اما او گفت براي حل مشكلي شخصي به ايران برگشته است و دولت هم به اين شرط كه او پس از انجام كارش دوباره از ايران برود، چندان مانع و محدوديتي برايش ايجاد نكرد. به فرانسه برگشت و حوادث هفته منتهي به كودتا را در روزهاي اقامت در كن شنيد. بعد خودش را به رُم- كه محمدرضاشاه به آنجا گريخته بود - رساند. «شب بيستوهشتم، ديروقت به رُم رسيدم و در نتيجه تا صبح روز بعد نتوانستم به هتل اكسلسيور بروم. در هتل برادرم را ديدم كه خبرنگاران او را احاطه كرده بودند. وقتي مرا ديد در آغوشم گرفت و به خبرنگاران گفت: اين خواهرم اشرف است كه همه شما او را خوب ميشناسيد.»