نگاهي به «سفر به انتهاي شب»
دلشورههاي سلين از حكمراني غريزه سركش
محمد صابري
دنياي دكتر فردينان سلين دنياي تيرهاي است؛ تاريكتر از تمام زندانها و سياهچالههاي زندگي. تلخ است و گزنده، دلآزار و ملامتگر، بينقاب و بيرتوش. از نگاه سلين انسان ثابتقدم به دنيا آمده و ثابتقدم هم اشربه رحمت را سر ميكشد! او آدمي را آلت دست عاليجناب نكبت ميداند كه هر وقت بچه حرفشنويي نبوده، طناب را به دور گردنش سفت كردهاند. در عين حال هميشه در مقابل دهشت باكره است. درست مثل كسي كه در مقابل لذت باكره است. سلين معتقد است شكست كوچك و بزرگ ندارد. شكست، شكست است. در هر موردي فراموشي است، خصوصا فراموشي چيزي كه آدم را از بين برده و فرصت نداده كه بداند آدميزاد تا چه حد ناچيز است. براي آدميزاد از فرادست و فرودست، قوي و ضعيف، فرهيخته و عامي، همه و همه، يك ساعت يك ساعت است. هميشه يك ساعت بيشتر زنده ماندن، مطرح بوده و يك ساعت، توي دنيايي كه همهچيزش به كشت و كشتار ختم ميشود را غنيمت ميداند. ميگويد: «بدتر از همه اين است كه از خودت ميپرسي فردا چطور قدرتي پيدا ميكني كه دوباره همان كاري را كه ديروز كردهاي و از مدتها پيش هم غير از آن كار نكردهاي، ادامه بدهي. از كجا قدرتش را پيدا ميكني كه اين كارهاي پوچ را پيش ببري و اينهمه به خاطر اينكه يك بار ديگر به خودت ثابت كني كه سرنوشت لاعلاج است كه هر شب بايد پاي ديوارت و زير دلشوره فردا كه هر بار شكنندهتر و كثيفتر از روز پيش است سقوط كني.» غريزه سركش همواره آدمي را به لذت بردن بدون شرط، تشويق و ترغيب كرده و ايگو در حكم ترمزدستي هر از گاهي سر پيچها فرمان ايست داده و درنهايت سوپر ايگو يا همان وجدان سختگير و قانونمدار همچون كشيشها و كليساها آدمي را از هر گونه لذتجويي و سرمستي منع كردهاند.»
سلين البته بيشتر با اعمال و افعالي كه از آدمي در مواجهه با اجتماع سر ميزند، كار دارد و بيشترين حملاتش را متوجه آن دسته از آدمهايي ميسازد كه اجتماع را تحت لواي انسانيت و عدالت و... به حكم خودپرستي و خودپسندي و خودخواهي افسارگسيختهشان ميبلعند. سلين از آنهايي كه از عدالت حرف ميزنند، بهشدت عاصي است اما جسورانه فرياد ميزند كه حاميان عدالت از همه آدمها ديوانهترند. از نظر او آنان هرگز نخواهند فهميد كه براي شروع يك خوشبختي تازه كجا بايد بروند. همهجا خوشبختيهاي سقطشده را پشتسر ميگذاشتهاند و آنقدر بوي نامطبوعش بلند شده كه ديگر نميتوانند نفس بكشند. تلاش تهوعبرانگيزشان براي خوشبختي آنقدر كريه است كه حال انسان را بههم ميزند. نتيجه اخلاقي: «هدف لذت و كامجويي چيزي نيست جز خودش...» نااميدانه به تقدير ايمان ميآورد. تقديري كه در آمد و شد هميشگياش زندگي را بر سطح عادي و همواره يكسان خود مينشاند. همراه ميبرد و لحظات دور از همش را بههم پيوند ميدهد.
در روانكاوي سلين دليل اصلي پرحرفي انسانها ترس از سكوت است. فقط حرف ميزنند كه از سكوت بگريزند. درست مثل تن دادنشان به «در كنار جمع بودن». آدمها از دو چيز بسيار رنج ميبرند: سكوت و تنهايي. فكر ميكنند هويتشان در سكوت و تنهايي ناديده گرفته شده. فلسفه سلين و راهحل ارايه شده او اين است: «اينكه من كجاي اين زندگي هستم، پاسخش قطعا زندهكننده حقيقت فوقالعادهاي است كه قدرت تفسير هميشگي و تحليل قاطعانهاي با خود خواهد داشت.»
سلين به دليل تخصص پزشكياش و در تجارب ارزشمند به دست آمده از سالها طبابت به اين نتيجه رسيده كه آنچه موجب بيماري است احساس نزديك شدن گونهاي از سلامتي است كه برتر از سلامتي عادي و ناسازگار با آن است اما انسانها همچنان به آن پايداري ميورزند. همچنين معتقد است كه علم و زندگي معجون فاجعهباري را تشكيل ميدهند. پس به انسانها توصيه ميكند تا ميتوانند از فكر كردن به سلامتي خودشان پرهيز كنند. هر سوالي درباره سلامتي ميتواند به شكافي بدل شود كه انتهاي آن سرآغازي است براي ناآرامي و وسواس و خودآزاري و درنهايت بيماري و جنون.
نگاه سلين به مردم در نگاه اول قدري بدبينانه است اما اين تنها نگاه اول است. كافي است به تجربههاي تكتك آدمها در اين كره خاكي در مواجهه با ديگران توجه كنيم تا دريابيم نه تنها نگاه او بدبينانه نيست كه اتفاقا واقعبينانهترين نگاه ممكن به جامعهاي است كه در حسادت فرو رفته و آدمهايش در پي سبقت گرفتن از هم و زير پا گرفتن يكديگرند. فقدان محبت و همدلي چيزي نيست كه بتوان از كنارش به راحتي گذشت؛ آري مساله اين است. آنجا كه رگههايي از خوشخيالي روح پرآشوبش را در بر ميگيرد تا كمي به انسانيت دل خوش سازد، چيزهايي ميبيند كه او را به ترك اين سادهدلي واميدارد.
«واقعيت اين است كه هركس فقط از دردهاي شخصي خودش با ديگري حرف ميزند. هركس براي خودش و دنيا براي همه. عشق كه به ميدان ميآيد، هركدام از طرفين سعي ميكنند دردشان را روي دوش ديگري بيندازند ولي هر كاري كه بكنند بينتيجه است و دردهاشان را دست نخورده نگه ميدارند و دوباره از سر ميگيرند باز هم سعي ميكنند جايي برايش پيدا كنند.»
اينجاست كه نااميدي و وحشتي فزاينده را تجربه ميكند و تسليم عادتها ميشود.