آتش سركشي
چون آفتاب خزاني، بيتو دل من گرفته است جانا! كجايي كه بيتو، خورشيد روشن گرفته است؟
اين آسمان بيتو گويي، سنگي است بر خانه امروز سنگي كه راه نفس را، بر چاه بيژن گرفته است
از چشم ميگيرم آبي تا پاي تا سر نسوز مزين آتش سركشي كه در من به خرمن گرفته است
ترسم نيايي وايد، خاكستر من به سويت آه از حريقي كه بيتو در سينه دامن گرفته است
از كشتنم ديگر انگار، پروا نميداري اي يار !حالي كه اين دير و دورت، خونم به گردن گرفته است
حسين منزوي