آسمان براي پرواز كافي نيست!
اميد مافي
مثل كبوترهاي بيبال و پرِ تكيده در قفس شدهايم. در گذشته خويش غرقهايم و لذت لحظه را از خود دريغ ميكنيم تا شايد با بغبغويي در ميان يادگارهاي زير خاكي و برجا مانده از هزار سال پيش، كسي را در صفحات غبار گرفته آلبومها پيدا كنيم. كسي كه لباس زرشكي بر تن كرده و در جشن تولد هفتسالگي ما كنارمان ايستاده و دارد براي باز شدن كادويي كه با شور و شوق آورده لحظهشماري ميكند.
آن دخترك زيبا با سارافون تابستاني كه در عكس، يك آن از شمعهاي هفت سالگيام چشم بر نميدارد، مدتهاست خاك را در آغوش كشيده و كارت دعوت فرشتگان را به كارت تولد ما زمينيهاي خستهجان ترجيح داده است.
حيرتآور است. از آنهايي كه در عكس تولد هفتسالگيام چشمهايشان به خاطر من سوسو ميزند و به شمارش معكوس روي آوردهاند تا هفت شمعِ ني قلياني را فوت كنم و دور از آشفتگي جهان، خوشبختترين آدم گيتي شوم، چند تايي از زمين رفتهاند تا نه عطرشان مشامم را نوازش دهد و نه بوي سارافونهاي چشمنوازشان حالم را عوض كند. آنهايي هم كه زندهاند و احتمالا هر كدام يك گوشه دنيا دارند در افعال ماضي دست و پا ميزنند، يادشان رفته روزي روزگاري برابر دوربين اورجينال پولارويد ايستادند تا اين عكسها جان بگيرند. بي پرده بگويم آنها در گذر زمان خود را لابهلاي تقويمهاي كهنه ميراندند و شايد حتي خاطرات خود را نيز آتش زده باشند. اصلا شايد يادشان رفته هيچ چيز اين زندگي سنجاق شده به حرمان، تكرار شدني نيست و عكسي كه هزار سال پيش در يك غروب گرم گرفتند محال است دوباره سر از تاريكخانهها درآورد.
من اما هنوز در اوج خوشبيني، گاهي اينگونه ميانديشم كه دختري با سارافون زرشكي، به ثانيه اكنون دارد زير خاك به آن جشن تولدها و گعدهها ميانديشد و لپهايش گل مياندازد. آن يكي هم كه شال و كلاه كرده و سالهاست رفته آن سوي دنيا، شايد در همين لحظه قشنگ، دلش براي خودش، دوستان گم شدهاش و ترانههاي شاد جشن تولدي كه ديگر نيست تنگ بشود و لختي به ياد بياورد بعدازظهري را كه مرداد طعم ديگري داشت و ما حوصله حرف زدن و بازي كردن در امتداد شب را داشتيم. ما كه با پايان رسمي جشن تولد، خود را ميان جعبههاي خالي نهان ميكرديم تا بساط قايمموشك با بچههايي كه منتظر پدرهايشان بودند پهن شود و با كمترين بهانه به گردِ پاي ماه برسيم و از شدت خوشباشي بال درآوريم.
حالا در اين مرداد آغشته به حسرت من دارم در كافه دنجي قهوه مينوشم، به نغمهاي حزنانگيز گوش ميدهم و به اين فكر ميكنم وقتي آن سالها سوار قطار شهربازي، سر از تونل وحشت در ميآوردم و جيغ ميكشيدم چرا براي پيراهنهاي چهارخانه بچههاي نجيبِ غريبه با دشنه و دشنام جان ندادم. چرا؟
گفتي دوستت دارم
و من به خيابان رفتم
فضاي اتاق براي پرواز كافي نبود!