پايان رضاشاه (1)
مرتضي ميرحسيني
اشاره: شمس پهلوي، يكي از چهار دختر رضاشاه (و بعد از همدمالسلطنه) بزرگترينشان بود. او زمان حمله متفقين به ايران 23 سال داشت و روزهاي پاياني سلطنت پدرش را به چشم ديد. بعدها درباره آنچه ديده و شنيده بود صحبت كرد.
روايت شمس: واقعه شهريور 1320 اگر براي همه همميهنان عزيز من حادثهاي غيرمترقبه و غمانگيز بود، براي من و اعضاي خانوادهام يك صاعقه ناگهاني بود. به ياد دارم آن روزها كه يادداشتهايي از طرف دو دولت بزرگ همسايه به دولت ايران داده ميشد، مكرر از زبان پدر خود... شنيدم كه به من فرمودند «در اين كشور امنيت موجود است و دولت كاملا بر اوضاع مسلط است، من هيچوقت اجازه نميدهم و نخواهم گذاشت كه ايران مركز فتنه و فساد عليه متفقين شود.» و مكرر به وزيران خود دستور ميدادند «اين حقيقت را خاطرنشان نمايندگان روس و انگليس نماييد و به آنها بفهمانيد در ايران خطري كه منافع آنها را تهديد كند وجود ندارد و نميتواند هم وجود
پيدا كند.»
من چون دور از جريانات سياسي بودم، نميتوانم و قصد آن هم ندارم كه تاريخ تمام وقايعي را كه منجر به حادثه شهريور 1320 شد به تفصيل بنويسم، ولي آنچه آن ايام از قصد و نيت پدر خود اطلاع داشتم و بعدا هم مكرر از زبان خود ايشان شنيدم، هدف اعليحضرت فقط حفظ بيطرفي ايران و دور نگه داشتن اين كشور از هرگونه تحريكات اجانب بود و اينطور تصور ميكردند كه متفقين هم به اين سياست بيطرفي دولت ايران احترام خواهند گذاشت و هرگز باور نميكردند وجود چند تن كارشناسان آلماني در ايران كه بر اثر يادداشتهاي متفقين دستور محدود كردن عده آنها را هم داده بودند، موجب نقض بيطرفي ايران و تجاوز نيروهاي شوروي و انگلستان به مرزهاي كشور شد و در حقيقت از نقشههاي واقعي آنها كه بعدا معلوم شد استفاده از راهها و راهآهن و وسايل ارتباطي ايران بود، بيخبر بودند... در هر صورت تجاوز نيروهاي شوروي و انگلستان به مرزهاي ايران كاملا براي پدرم غيرمنتظره و ناگهاني بوده و بامداد روز چهارم شهريور 1320 وقتي از اين ماجرا آگاه شدند تنها متاثر نبودند، بلكه كاملا متعجب هم بودند. شنيدم همان روز به هيات دولت گفته بودند «ما سر جنگ با همسايگان خود نداريم.» دستور عدم مقاومت به سربازان ايران دادند و فرمودند «برويد و ببينيد مقصود باطني آنها از اين حمله ناگهاني چيست
و چه ميخواهند.»
با اينكه ارتش ايران دست از مقاومت كشيده بود، معهذا خبرهاي غمانگيزي از بمباران شهرهاي بيدفاع ميرسيد. اوضاع آن رو به وخامت ميرفت و بيم و هراس مردم و نگراني خاطر شاه بيشتر ميشد. در اين موقع جناب آقاي جم را احضار فرمودند و امر كردند كه به اتفاق خانواده سلطنتي به سوي اصفهان عزيمت نمايند و همان لحظه به ما هم اطلاع داده شد كه آماده سفر شويم. ما كه هنوز غرق بهت و حيرت بوديم، وقتي از فرمان ايشان آگاه شديم، همه دچار تاثر و اندوه عجيبي شديم. فكر ميكرديم لابد خطر بزرگي پيشامد كرده كه عزيمت فوري ما را از تهران ايجاب نموده است.
با اينهمه، هيچيك مايل نبوديم شاه را در آن هنگامه تنها گذاريم و با كمال اكراه خود را براي سفري كه از غايت و نتيجه آن آگاه نبوديم آماده كرديم و به سوي اصفهان رهسپار شديم... (ادامه دارد).